
سلام اینم از قسمت دهم🤗 این قسمت خدای هیجان😨 انقدر این قسمت ماجرا داره که نگم براتون شوک بزرگ و ناراحت کننده توی این قسمته😥 امیدوارم بهونید و لذت ببرید برای هیجان بیشتر یکم قسمت بعدی دیر میاد کامنت یادتون نره🌹
با صدا های عجیبی بیدار شدم😕 یه نور مستقیم داشت میخورد توی چشمم چند ثانیه چشم هامو نیمه باز نگه داشتم تا به نور اون جا عادت کنه وقتی به خودم اومدم دیدم که توی یه بیمارستانم روی تخت دراز کشیده بودم و چند تا سرم و دستگاه بهم وصل😧 یه پرونده روی میز کناری تخت بود بدنم خیلی درد میکرد به سختی دستمو دراز کردم و اونو برداشتم توی پرونده مشخصات من بود😕 یکم فکر کردم که چرا توی بیمارستانم یهو یاد قضیه کتاب افتادم 😨 سرم و چیز های که بهم وصل بود رو کندم و به سختی از روی تخت بلند شدم 😖و در حالی که تلو الو میخوردم اسم کای رو صدا میکردم😓 پشت در اتاق دکتر داشت با چند تا مرد هیکلی با کت و شلوار که شبیه بادیگارد ها توی فیلم ها بودن حرف میزد به نظر آدم های خطرناکی می اومدن میخواستم از اتاق بیام بیرون که دیدم در قفل شده😰 ناگهان صحبت های دکتر تموم شد اون چند تا مرد گردن کلفت با انگشت به من اشاره کردن و با سرعت به سمت اتاق دویدن😨
خیلی ترسیدم برای همین صندلی کنار تخت رو گذاشتم جلوی در تا دستگیره باز نشه اونا همینطور که اونا سعی میکردن درو باز کنن من توی فکر راه فرار بودم چشمم به پنجره ی اتاق خورد میخواستم بازش کنم ولی اونم قفل بود🤦♀️ دستگاه مانیتور قلبو برداشتم پرت کردم سمت پنجره ازش شانس خوبم سریع و با ضربه ی اول شکست😟 سریع از پنجره رفتم بیرون همون لحظه اونا درو باز کردن😰 نمیدونستم باید چیکار کنم از اونجایی که اتاق من طبقه ی همکف بود سریع دویدم به سمت در خروجی محوطه ی بیمارستان یهو تعداد کسایی که دنبالم بودن بیشتر شد حراست بیمارستان هم افتاد دنبالم از همه طرف آدم می اومد نمیدونستم کدوم طرفی فرار کنم که یهو چشمم یه جیپ قدیمی و بزرگ رو دید به سرعت سوارش شدم فکر کنم اون شب شانس بهم رو کرده بود ماشین روشن بود 😚
پامو گذاشتم روی پدال و خیلی سریع از اونجا فرار کردم یکم که دور شدم به فکر این افتادم که بفهمم بعد از نابودی کتاب چه اتفاقی افتاد کنار جاده یه پمپ بنزین بود که ظاهرا سوپر مارکت و باجه تلفن هم داشت خیلی گرسنه ام رفتم توی مغازه و یه بسته چیپس برداشتم رفتم صندوق تا خواهش کنم ازم پول نگیرن خب کار آسونی نبود خودمو که جای اون اقائه گذاشتم دیدم که اگر یه نفر با لباس بیمارستان و با یه ماشین عتیقه با ۱۲۰ تا سرعت یک متری شیشه ی مغازه ام ترمز بزنه و تقاظای چیپس مجانی کنه سریع به تیمارستان زنگ میزنم تا برشگردونن همون جایی که فرار کرده🤣 از شانس خوبم مرده فقط با داد و هوار بیرونم کرد و به پلیس زنگ نزد رفتم سمت باجه ی تلفن ، هرچی میگذشت مطمئن تر میشدم که اون روز ، روز شانسمه آخه درست جلوی باجه به سکه روی زمین افتاده بود🤣 سکه رو گذاشتم توی تلفن و شماره ی کایو گرفتم عجیب بود که اپراتور میگفت شماره ی مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد🤔 از اون جایی که دیگه شانسم سنگ تموم گذاشته بود این دفعه ته کشید سکه نداشتم تا به یه نفر دیگه زنگ بزنم😐
خیلی سردرگم بودم با بی میلی رفتم و سوار ماشین شدم ناگهان روی گردنم احساس سوزش کردم😣 توی آینه ماشین نگاه کردم و چی دیدم جای دو تا دندون نیش😱 بعد از چند ثانیه سکوت مطلق با صدای بلند و لحنی ترسیده گفتم:«امکان نداره😰 بیدار شدن توی بیمارستان پرونده روی میز آدم های درشت هیکل پنجره ای که قفل بود جای دندون روی گردنم😨 خدای من امشب همون شبه» همه ی این اتفاق عا برام افتاده شبی که حافظم پاک شد درست همین شبه😰
😰 سریع ماشینو روشن کردم و به سرعت راه افتادم سمت کاخ ونگلوت وقتی رسیدم با عجله رفتم جلوی در چند باری در زدم اما کسی باز نکرد حتی چراغ های خونه هم خاموش بود😰 ناگهان یکی گفت:«ببخشید با کسی کار دارید» این صدا خیلی آشنا بود برگشتم و با کای روبرو شدم اما اون کای همیشگی نبود عینک داشت و یه پیراهن چهارخونه سبز تنش بود وقتی دیدمش خیلی ذوق زده شدم دویدم و بغلش کردم😍 اون گفت:« معنی این کار هارو نمی فهمم»😨 با تعجب و لحنی بی حال پرسیدم:«چی؟ تو منو یادت نمیاد😓» یهو یه پسر بچه اومد و گفت:«بابا این خانم کیه😰» با صدای لرزان زمزمه کردم:«بابا😢» صدام خشک شده بود 😖 ضربان قلبم رفته بود روی ۱۴۰ یهو پاهام به لرزش افتاد و همه جا سیاه شد😣
یهو چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم😐 کلی سرم و دستگاه بهم وصل بود یه پرونده هم کنار میز بود به زور برداشتمش توش مشخصات من بود یهو دیدم دکتر داره با چند تا مرد هیکلی صحبت میکنه سرم و دستگاه هارو از خودم کشیدم میخواستم درو باز کنم اما قفل بود اون مرد ها سریع اومدن سمت اتاق من صندلی رو گذاشتم جلوی در میخواستم از پنجره برم بیرون اما قفل بود با دستگاه مانیتور قلب شیشه رو شکستم😨 رفتم توی محوطه ی بیمارستان سوار یه جیپ قدیمی شدم و به سرعت فرار کردم خودمو رسوندم به یه پمپ بنزین میخواستم یه چیپس بخرم ولی پولشو نداشتم رفتم سراغ باجه ی تلفن یه سکه روی زمین بود این صحنه برام خیلی آشنا بود فکر میکنم یه دفعه این اتفاقات رو تجربه کرده بودم ناگهان یاد کای افتادم به سرعت رفتم سمت کاخ ونگلوت و توی راه فقط دعا میکردم چیزی که دیدم یه کابوس وحشتناک باشه همزمان رگبار بارون هم شروع شد رفتم جلوی در کاخ چند دفعه ای در زدم ولی کسی باز نکرد یهو صدای کایو شنیدم که میگفت:«ببخشید با کسی کار دارید» برگشتم و دیدم دست یه پسر بچه رو گرفته و یه بچه هم توی بغلشه😰 بعد از دیدن این صحنه سرم گیج رفت و دوباره بیهوش شدم(فک کنم خودتون تا الان فهمیدید چه اتفاقی افتاده ولی دوباره میگم نابودی کتاب باعث یه پارادوکس شده که توش همه چیز متفاوت)
خیلی یهویی از خواب بیدار شدم توی یه بیمارستان بودم😐 و کلی دستگاه و سرم بهم وصل بود یه پرونده هم روی میز میخواستم برش دارم که یهو با خودم زمزمه کردم:«این اتفاق قبلا افتاده😱 من از اینجا فرار میکنم و میرم کاخ ونگلوت اونجا می بینم که کای منو نمیشناسه و دو تا بچه داره» بعد از گفتن این جمله بغذ گلومو گرفت😓 میدونستم اگر کار قبلیمو تکرار کنم فایده ای نداره که یهو چشمم به اون مرد های گردن کلفت افتاد که دارن میان توی اتاق 😕 چشم هامو بستن و خودمو زدم به خواب استرس اینکه چه اتفاقی افتاده داشت دیوونم میکرد و باعث میشد پلک هام به لرزش بیوفته و لو برم ناخنمو فرو کردم توی پهلوم نمیدونم چجور ولی دردش باعث شد استرسم کم بشه ناگهان اون مرد ها اومدن توی اتاق دکتر گفت:«حالش خوبه میتونید ببریدش حدودا یک ساعت دیگه به هوش میاد یکی از مرد ها یه نفری منو بلند کرد و گذاشت توی ماشین(هالک بوده😅) توی راه مکالمه شون رو شنیدم یکیشون گفت:« نکنه وقتی بیدار شد بهمون حمله کنه شنیدم این جونور ها خیلی خطرناکن» اون یکی گفت:« هر چقدرم خطرناک باشن پروفسور رامشون میکنه😨» یکم که گذشت فهمیدم اونا منو بلند کردن و بردن یه جای دیگه کسی داشت یه نفر به نام پروفسور رو صدا میکرد خب برای دیدن این شخص خیلی عجله داشتم یه حسی بهم گفت چشم هامو باز کنم توی یه اتاق سفید و سرد بودم مثل اتاق عمل روی یه تخت دراز کشیده بودم و دست هامم بسته بود🤔 یه نگاهی به اطراف انداختم یهم یکی گفت:«بالاخره خفاش کوچولو بیدار شد» صدای قدم هاشو میشندیم یهو اومد بالای سرم خدای من اون.....( به نظرتون کیه؟)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت مثل همیشه عالیههههههههههه
چالش اول میشه گزینهی 4
چالش دوم فک کنم این بهتره😱
حتما بعدی رو زود بزار یادت نره ها 😁 😁
عالی مثل همیشه 👌🌸🌸
چالش اول ، اون خانم جادوگره، و چالش دوم هم گزینه یه ✌