10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🙋 اینم از قسمت هجدهم😎✌️ توی این قسمت قراره شاهد یه کراس اور بین سوپرنچرال و داستان شاهدخت رونا نوشته ی کاربر (کلارا) باشیم✨ یه سری غافلگیری هم دارم ✨امیدوارم لذت ببرید🌹
در حالی که در دریایی از سوالات بی انتها پرسه میزدم با سردرگمی و احساس گناه پرسیدم:«چرا بهم نگفت؟😥» پارادوکس سرشو پایین انداخت و چند لحظه ای سکوت کرد سوال ام رو دوباره با فریاد پرسیدم:«چرا بهم چیزی نگفت!؟😠😭» پارادوکس با سرافکندگی جواب داد:«نمیتونست؛😞 ... میترسید! ... میترسید ترکش کنی و بری» ادامه داد:«اون خیلی دوست داشت بعد از اون حادثه ازم خواست مواظبت باشم چون میترسید اگاتا بیاد و جونتو بگیره همین قصد هم داشت ولی ناکس بهش وعده ی قدرت کتاب سرنوشت رو داد اون شبی که توی جنگل بهت حمله کرد اگر یه ثانیه غفلت میکردم مرده بودی من نجاتت دادم بهم مدیونی.... و حالا دینتو با جنگیدن و شکست دادن خواهرت ادا کن» درکش برام غیرقابل انجام بود😥 تا پلک روی هم میزاشتم تراژدی اون شبو به یاد می آوردم زوزه ی گرگ ها ؛ قطرات بارون همه و همه شون یادآورد درد ها و رنج هایی که کشیدیم بود» پارادوکس بلند شد و گفت:«تو میتونی ریچل! نزار غمی که تحمل کردی رو همه تجربه کنن ؛ نزار نرگال برنده بشه😔» و بعد نا پدید شد
یه کلبه بود دو تا دختر بچه اطرافش می دویدند و شادی میکردن از توی خونه مادرشون فریاد زد:«جیمز! بچه هارو بیار تو هوا سرده» نگاهی به پشت سرم انداختم پدرم با چند تکه الوار به دوشش داشت نزدیک میشد. وقتی به من رسید دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:«میتونست بهتر از این باشه! ولی زندگی همیشه چیزی که میخوای رو بهت نمیده شاید دیگه من و مادرت کنارت نباشیم ولی تو الان یه خانواده داری کای ٫ کلارا ٫ لیندا پارادوکس و بقیه از دستشون نده ریچل اگه الان شکست رو بپذیری زندگی اونارو هم ازت میگیره پس قدر چیزایی که داری رو بدون»
با صورتی غرق در اشک از خواب پریدم نگاهی به اطراف انداختم در اتاقم رو باز کردم و از راه پله پایین اومدم کسی توی خونه نبود! چندباری اسم کای و کلارا رو صدا زدم صدای من توی خونه اکو میشد ولی کسی جوابی نمیداد در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم درست در مرکز یه بیابون خشک و بی آب علف بودم همه جا پر از بوته های خار و آتش حرارت به قدری زیاد بود که کبوترها روی زمین هلاک شده بودن بال هاشون خونی و لب هاشون خشک😢 ناگهان صدایی از پشت شنیدم😨 برگشتم «مایک» با بدنی زخمی و خونی روی زمین سینه خیز افتاده بود و زمزمه میکرد:«کمکم کنید . تشنه ام»😱 با ترس کنارش نشستم و پرسیدم:«کی این بلا رو سرت آورده؟» انگشت اشاره شو به جلو دراز کرد و درحالی که به یه تخت پادشاهی اشاره میکرد تلف شد😭 نگاهی به تخت پادشاهی انداختم موجودی سیاه و ترسناک روی اون نشسته بود و میخندید روبه رویش پشته ی از اجساد عزیزانم بود😰 پدرو مادرم کای و بقیه همه و همه بی جون جلوی پایش افتاده بودن تا نگاهش به من رسید صدای قهقهه اش بلند شد اشک هام بی اختیار از گونه هام جاری بود نمیتونستم چیزی که میبینم رو باور کنم ناگهان پارادوکس از پشت سر گفت:«میبینی ریچل! این اتفاقی که بعد از ظهور نرگال میوفته😔 فراموش نکن که یه تصمیم اشتباه همه چیزتو ازت میگیره با دست بکشنی زد هردو در اتاقم به هوش اومدیم بلند شد و گفت:«کابوسی که الان دیدی بخشی از آینده ای که قراره اتفاق بیوفته است امید همه مون به توئه» دستشو گرفتم و بلند شدم کمی که به خودم اومدم پرسیدم:«شئ بعدی کجاست؟»
به همراه پارادوکس به طبقه پایین رفتیم همه جمع بودن پارادوکس با لیوان آبی که روی میز بود گلویی تازه کرد و با صدای رسانا و بلند گفت:« استراحت کافیه وقت زیادی برای شئ بعدی نداریم تنها دو شئ دیگه باقی مونده برای استفاده بهینه از زمان به دو گروه تقسیم میشیم گروه اول من و ریچل به خط زمانی دیگه ای سفر میکنیم و شئ بعدی رو میاریم بقیه به گذشته سفر میکنید شئ مورد نظرتون یه آینه است وقتی به سلامت ظاهر شدید دنبال شخصی به نام رونا بگردید کلید ماجرا هرچی که هست به اون مربوطه بیشتر از این نمیتونم توضیحی بدم وقت رفتنه با یک حرکت دست دو تا پورتال به وجود آورده کای و بقیه از یکی و من به همراه خودش از اون یکی رفتیم
( از زبان کای) خودم ٫ کلارا ٫ مادرم ٫ الایزا لیندا و پارادوکس که ظاهرا میتونست همزمان توی دو مکان باشه(یعنی جسمش اینجا نبوده جسمش با ریچل بوده اما یه حالت کلون که تقریبا توانایی هاش نصف شده رو برای کمک همراه کای فرستاده) توی یه قصر قدیمی ظاهر شدیم چندنفر دور یکدیگر نشسته بودن یکی شون که دختر بود جستی زد و خنجری زیر گلوی کلارا گذاشت😨 ناگهان الایزا هم به سرعت شمشیری روبه روی صورت یکی از اعضای گروهشون گرفت و گفت:«خب مساوی شدیم کافیه یه مو از سرش کم بشه تا همه تونو سلاخی کنم😏» ناگهان لیندا گفت:«میشه تمومش کنید ما برای چیز دیگه ای اومدیم» پارادوکس پوزخندی زد و تایید کرد الایزا و دختره خیلی آروم بی خیال شدن و اسلحه هاشون رو غلاف کردن پارادوکس گفت:«حالا بگید کدومتون شاهدخت رونا هست؟🤔» همون دختره گفت:«فک میکنم من باید اول بپرسم شما کی هستید و اینجا چه غلطی میکنید» پارادوکس که از دعوا های ما خسته شده بود با لحن تهدید آمیزی گفت:«حواست باشه با کی صحبت میکنی اراده کنم اتفاقی میوفته که باعث میشه تو هرگز وجود خارجی نداشته باشی کودن😠» چندلحظه ای سکوت برقرار بود تا به حال هیچکس پارادوکس رو انقد خشمگین ندیده بود دختره گفت:«رونا منم! حالا میشه یه نفر بگه اینجا چه خبره؟» پارادوکس گفت:«خیلی خب به بقیه تون نیاز نیست فقط دختره رو میبریم» قبل از اینکه کسی اعتراض کنه با یه حرکت دست همه رو به اضافه ی دختره به یه جنگل برد رونا که خیلی عصبانی بود گفت:«خیلی معذرت میخوام ولی من یه معموریت مهم تر دارم که باید انجام بدم سرزمین من بدون پادشاه مونده» پارادوکس جواب داد:«اگر بهمون کمک نکنی دیگه سرزمینی براتون باقی نمیمونه یه شیطان ۹۰۰۰ ساله داره سعی میکنه از زندانش آزاد بشه و ما به عنوان آخرین دفاع هستی باید جلوش رو بگیریم» رونا که کاملا گیج شده بود پرسید:«خب حالا نقش من چیه؟» پارادوکس جواب داد:«تو مادر حقیقی قدرتمند ترین جادوگر برگزیده ریچل راس هستی😱»(اینم از سورپرایز اول✨)
حرفشو قطع کردم:«چییی!؟ این دختره مادر ریچله؟» مادرم گفت:«بی نزاکتی تو این خانواده موج میزنه😅 گستاخیش به دخترش هم ارث رسیده😒» پارادوکس گفت:«جریانش طولانی در همین حد بدونید که ریچل دختر جیمز و فیونا نیست» رونا که اصلا متوجه نمیشد چه اتفاقی داره میوفته همینطور به ما خیره شده بود جلو رفتم و باهاش دست دادم و گفتم:« منم کای هستم داماد آینده ات😁» از همونجا میتونستم نگاه بد و چشم غره های مادرمو ببینم که داره توی دلش حرص میخوره🙃 مثل آتیشی زیر خاکستر بود(ممنون از unknown بابت این جمله خیلی خوب و کارآمد🙏) پارادوکس گفت:«مکان شئ بعدی درست از همین جاده میگذره و از اونجایی که نمیتونم پورتالی باز کنم ناچاریم پیاده روی کنیم» توی راه گرم گفت و گو با پارادوکس شدم پرسیدم:«چرا خود ریچل با ما نیومد؟» اون گفت:«نیاز نمیبینم پاسخ بدم فقط بدون که ممکن بود اگر مادرشو میدید اختلال های زمانی ناجوری رخ بده»(نکته بگم همزمان که اینا دارن دنبال این شئ میرن پارادوکس و ریچل هم دارن توی یه خط زمانی دیگه همین کارو میکنن که ماجراجویی اونارو تو قسمت بعد میگیم) پرسیدم:«حداقل بگو چطوری هم پیش ریچلی هم اینجا؟» جواب داد:«قوانین زمان درباره ی من صدق نمیکنه میتونم همزمان توی ده ها مکان مختلف حضور داشته باشم» بعد از مدت کمی پیاده روی با فرمان پارادوکس همه ایستادند
چیزی به چشم نمیخورد درخت ها دور ما حلقه ای زده بودن و روبه رومون چیزی نبود پارادوکس چند قدم جلو رفت و گفت:«نمیشه فقط شخص معین قادر به باز کردن دربازه ی هلفایم(Hellfime) هست» همه برگشتن و به رونا خیره شدن با بی میلی جلو رفت پارادوکس دستشو گرفت و گفت:«کسی خنجر همراهش هست؟» الایزا خنجرشو از غلاف بیرون کشید و به سمت پارادوکس پرتاب کرد پارادوکس به آرومی با خنجر علامتی کف دست رونا کشید چند قطره ای خون اومد اما تحملش بیشتر از این حرفا بود رونا علامت روی دستشو بالا گرفت ناگهان چند پله ی آجری رنگ به همراه یک در پدید اومدن از پله ها بالا رفتیم و وارد سرزمینی خشک و بی رنگ شدیم و ارواح اطرافمون پرسه میزدند پارادوکس گفت:«اینجا هلفایم نامیده میشه دنیای اموات و قلمروی فرماندهی هادس(Hades) چیزی که دنبالشیم آینه ی هادس هست خوشبختانه رابطه ی دوستانه ای باهم داریم و اسلحه های الایزا رو هم اون نفرین کرده پس اگر خوشبین باشیم بدون چکو چونه آینه رو گرفتیم ناگهان صدایی از پشت سر گفت:«نبینم دزدکی راجبم غیبت کنید ها😈» پارادوکس برگشت و با خوشروی گفت:«هادس! خیلی وقته ندیدمت برادر(برادر نیستن واقعا ولی چون هردوشون جز خدمتگزار های هکتات هستن زمان زیادی باهم کار کردن) ازدنیای مردگان چه خبر؟» هادس خیلی تند و سریع جواب داد:«بیخیال جزئیات! حاشیه نرو گربه محض رضای خدا موش نمیگیره واضح که برای دیدن من نیومدی چی میخوای؟» پارادوکس با تأمل جواب داد:«برای پس گرفتن امانتی اومدم» «پس خیلی حیف شد که دوستانت زودتر رسیدن» کنار رفت پشت سرش آگاتا و افرادش ایستاده بودن😠
هادس کمی درنگ کرد و گفت:« خاله بازی که نیست برای بدست آوردن یه شئ جاودان باید بهای سنگینی پرداخت بشه اون دختره عزیزترین کسی که توی زندگیش بود رو برای آینه فدا کرد «کوین» پسری که از کودکی باهم بزرگ شدن و براش حکم برادر رو داشت کشتش و روحشو به من فروخت خب پارادوکس تو چیو برای آینه فدا میکنی؟» «احمق نشو هادس! یه بارم که شده تو عمرت حماقت نکن اگه اونا ببرن توهم تو این آتیش میسوزی» «شاید پارادوکس ولی نه وقتی که صحبت سر نرگال باشه هردو مون خوب میدونیم که تو هم اونقدری که به نظر میرسه بیگناه نیستی😈» «اشتباهات منو وارد این جریان نکن هادس!» اگاتا با استفاده از سنگ آلفارون طلسم قدرتمندی رو به سمت هادس نشونه رفت و گفت:«دیگه حوصلم داره سر میره یا الان یا هیچ وقت» ناگهان افرادش به سمت ما حمله کردن از اونجایی که پارادوکس همزمان توی دو مکان بود ضعیف تر از حالت همیشگی قرار داشت برگ برنده دست اونها بود به سمتشون یورش بردیم لیندا با طلسم هاش مادرم با خنجرش و الایزا هم با شمشیر الهه کش معروفش روبه رونا کردم و گفتم:«هر اتفاقی افتاد پشت من بمون» ناگهان شمشیرش رو بیرون کشید و گفت:«حتی فکرشم نکن😏» یکی از سربازای آگاتا به سمتم پرید گرفتمش و کوبوندمش به زمین با اینکه ضعیف بودن اما سرعت و وحشی گری قابل تحسینی داشتن 😠 با چندین سرباز مشغول بودم که ناگهان متوجه شدم رونا به کمک نیاز داره دستم بند بود نمی تونستم به موقع بهش برسم که ناگهان پارادوکس گفت:«اینارو بسپر به من از شاهدخت محافظت کن» و با پرتویی از انرژی سرباز هارو دور کرد به سرعت به طرف رونا دویدم ناگهان آگاتا راهم رو سد کرد😯 میخواستم بهش حمله کنم که فریاد زد:«اگر میخواید دختره زنده بمونه تسلیم بشید اون بمیره ریچل راس هم هرگز به دنیا نمیاد و هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افته شما که اینو نمیخواید؟» از روی ناچاری سلاح هامون رو غلاف کردیم میدونستم که این کار فقط براش زمان میخره وقتی که به نفعش نباشه رونا رو میکشه کنترل اوضاع از دستمون در رفته بود ناگهان پارادوکس گفت:« یه معامله میکنیم بزار شاهدخت آزاد بشه در ازاش آینه ی هادس برای تو» الایزا فریاد زد:« یعنی میخوای به همین راحتی در ازای اون دختره آینه رو بهش تسلیم کنی؟😠» پارادوکس گفت:«تو کار من دخالت نکن میدونم دارم چیکار میکنم» آگاتا بدون هیچ حرفی معامله رو قبول کرد رونا پیش ما برگشت اما اون و گروهش به همراه آینه فرار کردن😔
با ناامیدی از هلفایم خارج شدیم وقت رفتن بود از پارادوکس پرسیدم:«چرا اون کارو کردی؟» جواب داد:«نمیدونم! اما میدونم اگر رونا میمرد اتفاق بدتری رخ میداد» قبل از اینکه بریم مادرم گفت:«کای! من خیلی فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم. تمام عمرم مشغول ماجراجویی و هیجان بودم دلم میخواد چند سالی که عمر برام باقی مونده رو بدون استرس پایان دنیا و نگرانی از دست دادن شماها سپری کنم من چیزی که میخواستم رو از زندگی گرفتم حالا میخوام در این زمان بمونم اینجا برام حکم بهشتی که تمام عمر آرزوش رو داشتم میمونه🥲» با بغذی خفته در گلویم گفتم:«اما!...» کلارا حرفمو قطع کرد:«حق با اون کای! بزار بمونه😞» مادرم با اشک هایی که روی گونه های چروکیده اش جاری بود گفت:«ممنونم! به ریچل بگو هیچ وقت فراموشش نمیکنم😥» رو به کلارا کرد و گفت:«مواظب برادرت باش هنوزم خیلی کله شق خودشو تو دردسر میندازه» با ناراحتی برای بار آخر با مادرم وداع کردیم اون به همراه شاهدخت به قصر برگشتن موقع رفتن بود قبل از اینکه پارادوکس پورتال رو باز کنه ناگهان شوکی بهش وارد شد قبل از اینکه زمین بخوره دستشو به درخت گرفت و دست دیگرش رو روی قلبش با صدای سردی که در گلویش خفه شده بود گفت:«شئ بعدی رو هم گرفتن😱»
خب به پایان این قسمت رسیدیم✨ امیدوارم لذت برده باشید🌹 خانم گیرین رو دیگه نداریم توی داستان دیگه سپردمش به (کلارا) هر طور خودش صلاح بدونه اگر میخواد از خانم گیرین توی داستانش استفاده کنه اگر هم نه که هیچ مشکلی نیست فرض میگیریم که خانم گیرین یه خونه و یه زندگی عادی برای خودش دست و پا میکنه و دیگه هیچ کاری به رونا و اطرافیانش نداره این دیگه به کاربر کلارا بستگی داره
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
الزامی نیست .
همین دیگه بسی عالی 👏👏👏👏🌸🌸🌸🌸
شرایط خاص یعنی چه مثلا یه مثال بزن
بسیار خفن و عالی 👏👏👏🌸🌸🌸🌸
و اما چندین نکته و سوال اول اینکه اسم الایزا در اصل الایجا نبوده ؟! چون من توی چندین رمان این اسم رو دیدم به خاطر همین شک کردم ، گفتم بپرسم .
بعد خواهش میکنم . تیکه کلام معاونمون بود 😎✌
بعد پدر ریچل کیه الان 😂🤔
دیگه سوال آخر چرا با پدر مادرای شخصیتا مشکل داری و سریع میخوای حذفشون کنی 😂🤔 به دید من خود شخصیت داستانامون کلا نوجوان و جوان هستن به همین دلیل بودن بزرگترایی که تجاربشون رو در اختیار اینا بزارن یه چیز کار آمده البته با وجود پارادوکس دیگه این امر
راستش الایجا نشنیدم اسمش من درآوردی😅 یه روز اتفاقی وقتی داشتم به اسم ایزابل و الیزابت فکر میکردم به ذهنم اومد
نظرم اینه که پدر و مادر ها تو دست و پا ان بچه های شخصیت های اصلی هم همینطور راجب حذف کردنشون هم بگم که فقط خانم گیرین حذف شده هنوز قطعی نگفتم که جیمز و فیونا مردن شخصیت ها اینجوری فکر میکنن فقط پنهان شدن خلاصه بگم هرچی هست زیر سر پارادوکس
پارادوکس و لیندا رو گذاشتم واسه این کار البته ناگفته نماند خانم گیرین هم با تجربه بود اضافی نبود اصلا یعنی قصد حذفشو نداشتم فقط اونقدر شخصیت مهمی نبود یه جورایی بود و نبودش تفاوت نداشت آن چنان برای اینکه داستان یکم حالت دارک تر و جذاب تر پیدا کنه گفتم بزار اینجا باهاش خداحافظی کنم
دیگه نظری ندارم ایده اش خوب بود اوردیمش تو داستان
اوه ، چه خفن 😎✌
اینم حرفیه 😂😎✌
👌
هنوز قطعی نیست ولی شاید دوباره برگشتن ولی قبلش باید یه سری شرایط خاص به وجود بیاد که اگر موقعیت خوبی پیدا شد شاید برگشتن
ذوق مرگ شدم فقط برای پارت بعد میتونم یکم تغییرات ایجاد کنم ؟؟؟.
حتما داستان خودته
اصل ماجرا ضربه نخوره مهم نیست تغییرات
نه یکم شاخ و برگ میدم
عالیییییییییییییییی بود 🌸
🌹🌹🌹
یه نکته هم بگم خطاب به کاربر (کلارا) برای قسمت بعدی شاهدخت رونا فراموش نکن از همون جایی بنویس که ما وارد داستانت شدیم حالا اگر دلت خواست که همونجایی که رونا و خانم گیرین به قصر بر میگردن قسمتتو تموم کن مثل من یا بیشتر بنویس خانم گیرین هم که گفتم توی داستان میل خودت میخوای باهاش چیکار کنی من فقط میخواستم از شرش خلاص بشم😅 گفتم تا فرصت هست همینجا از داستان خارج بشه قشنگ تره حالا اینکه بازهم حضور داشته باشه دیگه به تصمیم و مسیر داستان خودت بستگی داره
ممنون