..........
از زبان مریلا:همين طور که داشتیم به سمت موزه میرفتیم خیابونا خیلی شلوغ بود من یهو حواسم پرت شد به مغازه ها 1 دقیقه داشتم به مغازه ها نگاه میکردم که یهو بخودم اومدم و دیدم من گمشدم و پدر و مادرم مرینت نیستند گیج شده بودم هی اینور و اونور میرفتم و بعد از ده دقیقه رفتم تو یک کوچه نشستم گریه کردم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)