10 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 659 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد💜💜
هیونا و هوسوک در خوابگاه بودند. هوسوک توی اشپزخونه بود و داشت قهوه درست میکرد. هیونا از اتاق هوسوک خارج شد و نزدیک اشپزخونه رفت و شروع به حرف زدن کرد. + خوابگاهتون خیلی قشنگ و بزرگه اوپا. اتاقتم خیلی خوشگل بود. اما مثل اینکه فقط اتاق توعه که مرتبه." صدای خنده ی هوسوک بلند شد و گفت : به حال نگاه نکن. پسرا دیروز اتاقاشونو مرتب کردن . اما فقط اتاقاشون . + خب بیا تا برمیگردن اینجاهارو مرتب کنیم. × فکر خوبیه. نمیای تو اشپزخونه ببینم چطوری شدی ؟؟ + هوسوکا واجب نبود بریم و لباس بخریم. گفتم که لازم ندارم . × خواهرم وقتی میخواد اعضا رو ببینه باید لباس خوب داشته باشه. + میدونم لباسم خوب نبود. اما فقط کافی بود منو برسونی خونه. یه دقیقه سریع میرفتم و لباسمو عوض میکردم و میومدم. × هیونا. دوست دارم حالا که پیدات کردم بهترینا رو برات بخرم . + اما من دوست ندارم خیلی باعث زحمتت بشم. × اهه. هیونا. ما قراره با هم زندگی کنیم. قول دادی دیگه اینطوری حرف نزنی. + وا..واقعا ؟ میخوای با هم زندگی کنیم ؟؟ × خواهری فعلا بیا تو اشپزخونه ببینم لباسه بهت میاد یا نه. راجب چیزای دیگه بعدا هم میتونیم حرف بزنیم. " هیونا از پشت دیوار بیرون اومد و وارد اشپزخونه شد. هوسوک در حالی که دو فنجون قهوه رو روی میز گزاشته بود. کنار میز منتظر ایستاده بود. وقتی هیونا رو دید گفت : واو. این لباس... انگار برای تو دوختنش. خیلی بهت میاد. " هیونا لبخند زد و سرشو انداخت پایین. + ممنون اوپا. × بفرمایین قهوه خانم جانگ. " هیونا خندید و همراه هوسوک روی صندلی ها نشستند و کمی از قهوه هاشون خوردند. + خب هوپی. گفتی میخوایم با هم زندگی کنیم ؟؟ واقعا اینو میخوای ؟ × معلومه که میخوام. همیشه میخواستم. تو خونه ی من زندگی میکنیم. نزدیک خوابگاهه. بزرگ و خوشگله. همه وسایلو داره فقط کافیه وسایل شخصیت و لباسات رو بیاری. + یعنی.. مطمئنی که اینو میخوای ؟ اگه بخاطر من میگی که...خب میدونی. تو میخوای با اعضا زندگی کنی. × هیونا... من میخوام با تو زندگی کنم.
هیونا ذوق کرد و با خوشحالی قهوه اش رو خورد. + این خیلی خوبه هوپی. × ببینم اینم یکی از دلیلات بود ؟ + چی ؟ × دلایلی که اون روز توی فن ساین واقعیتو بهم نگفتی. چرا بهم نگفتی ؟ چرا بهم دروغ گفتی هیونا ؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟ " هیونا دستاش رو که روی میز بود پایین اورد و سرشو انداخت پایین. + میدونم . باور کن خودمم بیشتر از حدی که تصور کنی دلتنگت بودم. اره. شاید اینم یکی از دلایلم بوده باشه. من بعد اینکه پیدات کردم فکرای احمقانه ای کردم. شاید در قالب یک خواننده نتونسته بودم بشناسمت. فکر میکردم بعد دیدنم ممکنه نخوای باهام زندگی کنی یا حتی..حتی منو فراموش کرده باشی. بعد از اون فن ساین خیلی پشیمون شدم اخه بیشتر از قبل دلم برات تنگ شد. میدونم تو هم همینطور بودی . متاسفم اوپا . منو ببخش. × اه هیونا. اشکال نداره . شاید منم جای تو بودم همچین افکاری داشتم. اما لطفا دیگه هیچ وقت اینطور فکر نکن. باهام رودروایسی نداشته باش. همه چیزو بهم بگو . هرنیاز ، یا مشکل یا درد و دلی که داشتی رو به اوپات بگو. با هم حلش میکنیم. بهم قول بده. + باشه اوپا. قول میدم. پس تو هم همینکارو بکن. × حتما اینکارو میکنم. " هوسوک فنجون ها رو برداشت و سمت ظرفشویی برد و شروع به شستنشون کرد. × دوست داشتم وقتی میای اینجا مرتب باشه. + خب اشکال نداره اوپا. با هم مرتبشون میکنیم. تا تو اونا رو میشوری منم میرم شروع میکنم. " هیونا اومد بلند شه که هوسوک سریع گفت : نههه. چی چی رو شروع میکنم. شما همینجا میشینی تا من خودم خوابگاهو مرتب کنم . + بله ؟؟ چرا خب منم میخوام کمک کنم. × مثل اینکه یادت رفته دوساعت نشده از بیمارستان مرخص شدی. مثلا به دکترت قول دادم تقویتت کنم. اونوقت میخوای کار کنی ؟ تو هنوز ضعیفی نباید کار کنی. . + هوسوک اذیت نکن. من حالم کاملا خوبه. یه هفته کامل تحت درمان بودم. × که بیهوش هم بودی. بهت هشدار میدم هیونا از جات تکون نمیخوری. " هیونا اوفی کشید و دوباره روی صندلی نشست.
وقتی شستن فنجون ها تموم شد ، جی هوپ دست هیونا رو گرفت و برد توی حال و روی مبل نشوند. × همینجا میشینی تا من اینجاهارو مرتب کنم. + اما اخه اوپا . تنهایی که نمیشه. کم کار میکنم بزار کمکت کنم. × اگه وضعیتت اینطوری نبود میزاشتم کمکم کنی. + اما من حالم... " هوسوک اخم غلیظی کرد که هیونا از ادامه حرفش منصرف شد. + خب حوصلم سر میره. " هوسوک رفت و کنترل رو از روی میز تلویزیون برداشت و به هیونا داد. × بیا. ببین تلویزیون چی داره. " هوسوک رفت و مشغول مرتب کردن خونه شد. هیونا با ناراحتی به هوپی نگاه کرد و لبشو اویزون کرد و تلویزیون رو روشن کرد. در ظاهر به تلویزیون نگاه میکرد ولی حواسش به هوپی بود که مشغول تمیز کردن بود. مثل اینکه دوتاشون از کثیفی بدشون میومد. هیچ حرفی نمیزدند. تنها صدایی که شنیده میشد صدای تلویزیون و هوسوک بود که داشت غرغر کنان پشت سر اعضا حرف میزد و هیونا هم بهش میخندید. حدود دو ساعتی بود که هوسوک مشغول مرتب کردن بود. بلاخره کار ها تموم شد. هوسوک دستی به پیشونیش کشید و عرقشو پاک کرد. رفت و روی مبل سه نفره ای که هیونا روش نشسته بود ولو شد. هیونا به دسته ی مبل تکیه داد بود . پاهاشو جمع کرده بود و سرشو روی تکیه گاه مبل گزاشته بود. با نشستن جی هوپ روی مبل. از خواب پرید و سرشو بالا اورد. هوسوک به هیونا نگاه کرد. تازه فهمید خواب بوده. تعجب کرد و گفت : خواب بودی ؟؟ ببخشید نفهمیدم. + با اینکه کاری نکردم خیلی خسته ام. خوابم میاد اوپا . × خب چرا اینجا. بیا بریم توی اتاق بخواب. " هوسوک بلند شد و سمت اتاقش رفت. هیونا دنبالش راه افتاد. وارد اتاق شدند و هیونا روی تخت بزرگ هوسوک نشست. × میرم یه لیوان اب بخورم. زود برمیگردم. " هوسوک از اتاق خارج شد. هیونا به پاتختی هوسوک نگاه کرد. روش یه عکس دست جمعی با اعضا بود که قابش کرده بود. هیونا اشک هاش جاری شد. نمیدونست چرا. شاید برای خستگی و بی حوصلگیش بود. نه . بخاطر این بود که خوشحال بود و توی این چند سال این همه خوشحالی رو یکجا نداشت. در کنار هوسوک بودن تصوری بود که براش دور از واقعیت بود. ولی حالا که حقیقت پیدا کرده براش عجیب بود. شاید میترسید از هرچیزی که ممکن بود این خوشبختی که بدست اورده رو خراب کنه. میترسید از اینکه دوباره از هوسوک دور بشه.
هوسوک به اتاق برگشت و هیونا رو دید. به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست. × هیونا ؟؟ چی شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟ + هیچی . من...من فقط... " هیونا سعی میکرد اشک هاش رو پاک کنه ولی اشک ها بیشتر میریختند. هوسوک هیونا رو بغل کرد و اروم توی گوشش گفت : اروم باش. هیچی نشده. + م..من خیلی خوشحالم...که..که بلاخره پیدات کردمو قراره با هم ز..زندگی کنیم. من برای..برای همه ی اینا خیلی خوشحالم... اما خیلی هم... میترسم. میترسم یه..یه اتفاق بد بیفته و باز از هم جدا بشیم. مطمئنم که... اینطوری نیستش که از این به بعد... فقط اتفاقای خوب بیفته " × هیونا... گذشته تموم شده ، اینده نرسیده و ما الان توی امروز هستیم. توی این لحظه. فقط کافیه از این لحظه که کنارتم لذت ببری. لحظه بعدش باز هم همینکارو بکنی. معلومه که ممکنه مشکلاتی پیش بیاد. اما من قسم خوردم هرطور شده کنارت باشم. من هواتو دارم هیونا. در برابر هر طوفانی که ممکنه جلوی راهمون سبز بشه. نباید بخاطر همچین چیزی اون اشکای ارزشمندتو هدر بدی. + پس همیشه کنارم بمون اوپا. بخاطر اینکه بعد از سال ها. کنار کسی هستم که انقدر براش ارزش دارم. بیشتر از هرکسی توی دنیا در این لحظه خوشحالم. × پس خوشحالیت رو در غالب اشک نشون نده. فقط خنده ای بکن که به دنیا ثابت کنی. ما الان خوشحالیم. ما کنار هم خوشحالیم. " هیونا اشک هاش رو پاک کرد. لبخندی زد و توی دلش زمزمه کرد : ما کنار همیم. دیگه کسی نمیتونه عذابم بده. من یه سرپناه. یه خانواده و یه پشتیبان قدرتمند دارم. " لبخندش بزرگ تر شد. + میشه برام بخونی ؟ صدات زیبا ترین و ارامش بخش ترین نوای زندگیمه. " هوسوک شروع به خوندن کرد و هیونا در امن ترین اغوش دنیا چشماشو بست و به اون صدای بهشتی گوش داد. این احساسی که تاحالا نداشت وصف ناپذیر بود. حسی بالاتر از خوشحالی. قوی تر از امنیت و عظیم تر از عشق. کم کم دیگه صدای هوسوک نیومد. ولی هیونا متوجهش نشد. چون با اون لالایی شیرین به خواب رفته بود. سرش سر خورد و روی شونه ی هوسوک افتاد. اما هوسوک هم خسته تر از این بود که اونو حس کنه. چون هوسوک هم خواب بود. سر هیونا که روی شونهاش افتاده بود باعث شد هوسوک روی تخت ولو بشه و هیونا هم به دنبالش روی تخت بیفته .
^ یاااااااااا جاااااااااانگگگگگگ هوووووووسووووووککککککک ." دقایقی قبل در خوابگاه : حدودا سه ساعتی از خوابیدن هوپی و هیونا گذشته بود که در خوابگاه باز شد و پسرا وارد شدند . یونگی : به به. از هوپی انتظار نمیرفت خودش تنهایی اینجارو مرتب کنه. تهیونگ : به هرحال دستش درد نکنه. زحمتو از سر ما کم کرد. جیمین : خودش کجاست ؟ نامی : فکر کنم خواب باشه. " پسرا همگی به سمت اتاق هاشون رفتند تا لباس هاشون رو عوض کنن. کوک داشت وارد اتاق میشد که جین از توی اتاقش گفت : ^ کوک. برو بیدارش کن . برای شام . " کوک : اه هیونگ. تا شام که مونده. ^ تا درست کنم طول میکشه. بلاخره چقدر میخواد بخوابه باید بیدار شه دیگه. # باشه . الان میرم. " با حرص وارد اتاقش شد. لباسشو عوض کرد و سمت اتاق هوپی رفت و در اتاقشو باز کرد. با دیدن توی اتاق کپ کرد. یه دختر ؟ اینجا ؟ رو تخت ؟ بغل هوسوک ؟ همینطور که با تعجب بهشون زل زده بود. با صدایی که خیلی بلند نبود گفت : # ه..هی..هیونگااا. می..میشه یه دقیقه بیاین اینجا؟ " صدای داد بقیه اعضا از توی اتاقاشون بلند شد. نامی : کوک خودت بیدارش کن دیگه. اینکه خوراکته. ^(جین) مگه تا حالا هوسوکو بیدار نکردی؟ # ن..ن..نه ا..اخه ف..فقط هو..هوسوک نیست." ته : کوک مگه چندتا کار دیگه میخوای بکنی. فقط هوپیو بیدار کن. # م..منظورم ا..این نبود. یونگی : کوکی چقدر غر میزنی. دنبال اب میگردی رو سر بدبخت خالی کنی ؟ " جیمین خیلی شیک از اتاقش خارج شد و سمت کوک رفت. اما کوک با تعجبی که باعث کیوت شدن قیافش شده بود به توی اتاق نگاه میکرد. چیم : ببین چه هیونگ خوبیم. اول از همه اومدم. " نزدیک کوک رفت و دستشو دور گردنش انداخت و به کوک نگاه کرد. اما کوک نه حرفی زد و نه بهش نگاه کرد. فقط با چشمای گرد به نقطه ای خیره شده بود. جیمین دستشو جلوی چشم کوک تکون داد و وقتی عکس العملی ندید، رد نگاه کوک رو گرفت و سرشو به اونطرف چرخوند و هوسوک و هیونا رو دید. چشمای اونم گرد شد .چیم : ه..هیونگا. یه لحظه بیاین. " نامی و ته و جین با حرص از اتاقاشون خارج شدن و به سمت اونها رفتن . نامی : معلوم نیست اینا چشونه . " بهشون رسیدند و اونا رو هل دادن و همگی وارد اتاق شدن. اون سه تازه چشمشون به اون دوتا افتاد. ^ یاااااااااا جاااااااااانگگگگگگ هوووووووسووووووککککککک .
( فکر کنم راحت بتونید قیافه و صدای جین رو توی ذهنتون تصور کنید. ) صداش طوری بود که اعضا گوش هاشون رو گرفتند و با داد وحشتناکی که جین کشید هیونا و هوسوک از خواب پریدند. هوسوک سریع بلند شد و نشست. هیونا بدجور هول کرده و ترسیده بود. سریع بلند شد و کمی عقب رفت و دستشو جلوی صورتش گرفت. انگار کسی میخواست بزنتش. بلند بلند نفس نفس میزد و چشماشو بسته بود. همه ی اعضا از عکس العمش متعجب شده بودند. هوسوک سمت هیونا برگشت و دستشو اورد پایین و گفت : چی شد ؟ حالت خوبه ؟؟ " هیونا اروم چشماشو باز کرد و به هوسوک نگاه کرد. + ا..اره ف..فقط فکر کنم خواب بدی میدیدم برای همین خیلی ت..ترسیدم. " شاید صدای داد جین با وجود تفاوت زیادش. برای هیونا اشنا بود. هیونا و هوسوک از روی تخت بلند شدند و کنارش وایسادند. یونگی وارد اتاق شد و با اعصاب خوردی گفت : معلوم هست اینجا چه خبره. اخه چرا مثل یه پسر بچه جیغ جیغ میکنی ؟؟ " به هیونا و هوسوک نگاه کرد. لبخندی زد و به دیوار تکیه داد. هوسوک : معلوم هست چته هیونگ ؟؟ چی شده ؟؟ " # جی ه..هوپ هیونگ . اینجا..چه خبره ؟؟" جین غرغر کنان با صدای بلند گفت : چمه ؟؟ به من میگی چمه ؟؟ ببینم تو خجالت نمیکشیی ؟؟ این دختره کیه ها ؟؟ برای من برداشتی دوست دخترتو اوردی خوابگاه ؟؟ چطور جرئت کردی باهاش بخوابی اونم توی این خوابگاه ؟ چطور تونستی چیزی به ماها نگی ؟؟ " هوسوک دستشو روی صورتش گزاشت ( به این صورت : 🤦🏻♂️) × اه هیونگ. داری زیاده روی میکنی. نباید انقدر تند حرف بزنی." هیونا سرشو انداخت پایین و ریز خندید. ^ ا..اون دختره. اون دختر پررو داره به من میخنده. × یاا. هیونگ حق نداری اینطوری بگی. ^ تو..." یونگی با خندهی بلندش حرفشو قطع کرد. کمی جلو اومد و گفت : سوکجینا. اون هیوناست. ^ بله ؟ تو اسمشو از کجا میدونی ؟ " کمی بعد صدای خنده ی اعضا توی خوابگاه پیچید. جین با گیجی بهشون نگاه کرد. جیمین دستشو روی شونه ی جین گذاشت و با خنده گفت : اون...خواهرشه هیونگ." ^ چیییییییییییییییی ؟؟؟" نامی : اهه. جین داد نزن .
پسرا و هیونا روی مبل ها نشسته بودند. هیونا سرش پایین بود و لبخند میزد. و بقیه هم همش با یاداوری یک ربع پیش لبخند میزدند و سعی میکردند بلند بلند نخندند. جین ارنج های دستاشو روی زانو هاش گزاشته بود و با دستاش سرشو گرفته بود و مدام اه میکشید. موهاشو بهم ریخت و زیر لب گفت : اهه. اهه. اهه. ای احمق. ای ورلد واید هندسام احمق. " پسرا خندیدند و هوسوک گفت : هیونگ . گفتم که اشکالی نداره . حالا چیزی نشده که. یه سوتفاهم بود برطرف شد. ^ چیزی نشدهه ؟؟ به نظر تو چیزی نشده ؟؟ آبروم رفتت . زایه شدمم. تازهه.. اون. اون شرور تا اخر عمرم مسخرم میکنه. " با دستش به کوک اشاره کرد. کوک کیوت شد و با حالت معصومانه ای گفت : حالا فقط پنج دقیقه پیش یه بار مسخرت کردم. چطور دلت میاد به من بیچاره بگی شرور. خب ببخشید دیگه مسخرت نمیکنم. ^ ایشششش. + جین شی. اشکالی نداره. هرکس دیگه ای جای تو بود همین اشتباهو میکرد. فقط بیاین برای همیشه این قضیه رو فراموش کنیم. " همه با هم گفتن : قول میدیم. ^ بازم معذرت میخوام. + تو که کار اشتباهی نکردی. نباید معذرت خواهی کنی. خب . بیاین از اول شروع کنیم." هیونا بلند شد و ایستاد. + سلام اعضای بی تی اس. من جانگ هیونا هستم و از آشنایی باهاتون خوشبختم . " همه به جز هوسوک : ما هم همینطور. " هوپی با لبخند به هیونا نگاه میکرد. هیونا دوباره نشست . نامی : البته اشناییمون از توی فنساین شروع شد. تهیونگ : واقعا حرفات توی فنساین منو تحت تاثیر قرار داد. + ممنون . جیمین : راستی. چرا توی فنساین همه چی رو به هوپی نگفتی ؟ + خب...راستش...من.." هوسوک دست هیونا رو گرفت و گفت: ولش کنین. دیگه قضیش تموم شده. " هیونا به هوسوک نگاه کرد و لبخند زد. جین از جاش بلند شد و گفت : خب. فکر کنم دیگه بهتره برم سراغ شام. کی میاد کمک من ؟ جونگ کوک ؟ " کوک : ااا. ببین سریال مورد علاقم شروع شده. " کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد. ^ تهیونگ ؟ " ته : عه. امروز به مامان و بابام زنگ نزدم. بهتره برم بهشون زنگ بزنم. " تهیونگ رفت توی اتاقش.
^ ای بابا. جیمین ؟؟ " چیم : هیونگ . اخه من دیروز کمکت کردم. تازه. قرار عکس برداری دوروز دیگه رو با منیجر هماهنگ نکردیم. من میرم باهاش حرف بزنم. " جیمین بلند شد و با دو به سمت اتاقش رفت. " جین دستاشو مشت کرد و نفسشو با حرص بیرون داد. ^ شوگا ؟؟ " یونگی : اصلا فکرشم نکن. پریروز من شام پختم. ^ نامجون ؟... نهههه. اصلا فراموشش کن. تو لازم نیست بیای تو اشپزخونه. " نامی : یاا هیوونگ. من که همیشه چیز میز نمیشکونم. ^ دوهفته پیش مجبور شدم کل وسایل اشپزخونه رو دوباره بخرم اونم به لطف تو. حتی حرفشم نزن. " نامی : جین. اونو که من حساب کردم . ^ یعنی یه نفر توی این خوابگاه نیستش کهه.... × خب من کمک میکنم هیونگ . ^ نه ولش کن تو بشین پیش خواهرت. + اگه بخواین منم میتونم که... × حتی فکرشم نکن هیونا. خودم میرم. " هوپی از جاش بلند شد و دستشو دور گردن جین انداخت و به سمت اشپزخونه بردش. نامجون از جاش بلند شد سمت اتاقش رفت. و کاغذو خودکار برداشت و دوباره اومد روی مبل نشست و شروع به نوشتن کرد. هیونا اوفی کشید و بلند شد و رفت کنار یونگی نشست. یونگی روی مبل لم داده بود و چشماشو بسته بود. + یونگی شی ؟ " شوگی چشماشو باز کرد و سوالی بهش نگاه کرد. + خب... میخواستم یکم باهم حرف بزنیم. @ چرا من ؟ این همه ادم اینجا. + خب همشون مشغول یه کارین. " یونگی همینطور به زل زده بود. + چیزی شده ؟ @ اگه موهاتو کوتاه کنی. دیگه هیچ تفاوتی با هوسوک نداری. " هیونا خندید. + میشه یکم ازش بهم بگی ؟ @ تو که همه چیزو راجبش میدونی ؟ + اما تو بیشتر از من باهاش زندگی کردی. @ توی این چند سالی که باهاش اشنا شدم. هیچ وقت اونطور که نشون میداد خوشحال نبود. فکر میکنم بخاطر این بود که دلتنگ تو بود. خیلی وقتا بود که گریه میکرد و یا کابوس میدید. اما حالا امروز چشماش فرق کرده . به نظر از درون خوشحاله و میشه اینو فهمید که امیدش بیشتر شده و میخواد بیشتر از قبل تلاش کنه. + اگه من باعث این خوشحالی شدم...خوشحالم . @ و توی این یه هفته که بیهوش بودی . خیلی داغون بود. اصلا حرف نمیزد. زیاد گریه میکرد. و غذا هم در حدی که بتونه سر و پا وایسه به زور جین هیونگ میخورد. + متاسفم. @ اما مهم اینه که. اون خیلی دوست داره ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه💜💜
لایک و کامنت💚💙💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
مث همیشه عالییی❤❤❤
🤩🤩❤❤
سلام آجی کی پارت بعدی رو مینویسی🙂🙂🙂
دارم مینویسمش اجی. سعی میکنم زود تموم شه💜💜
منو این همه خوشبختی محاله محاله 😅
این پارت خیلی زود اومد 😄
خیلی قشنگ بود 💜
مرسی❤
😂😂💜💜 خوشحالم خوشت اومده💜💙
وای من که همینطور داشتم زار زار میخندیدم چطوری اخه میخوان فراموش کنن🤣🤣🤣🤣🤣
عالی دارت بعدی پلیز 🤣🥺👑🔗💜💃🏻🔥
خوشحالم خوشت اومد اجی💜💜💜🤣🤣🤣🤣
آجی عالی بود😍😍😍😍
فوق العاده بوددددد😍😍😍😍😍
خییییییلی قشنگ بود😍😍😍😍😍😍😍
من برم دوباره از اول تا اینجا بخونم😍😍😍😍
دمت گرمممم😍😍😍😍
پارت بعدی کجاست؟ صف بررسیه یا هنوز ننوشتی؟💜💜💜💜
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🥺🙃🙂💙💜💚❤🤍🧡💖
😂💜 واقعا میری از اول بخونی ؟؟ مرسی😂💜
هنوز ننوشتم. زود مینویسم💜💜
😚😚😚😚💜💜💜💜💜
آره خیلی وقتا میرم از اول😁
منتظرشم🥺💜
عاجیییییییییی خیلی عالی بود بانی شرور اذیت نکنه که نمیشه😂عالی بود عاجی جون محشر بود فوقالعاده بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم عالیییییییییی بود😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
بله دیگه ناسلامتی کوکیه😂😂💜💜مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده😊💜 زود مینویسم💚💙
هق عالی بود🥺💜
مرسی اجی💜💚💙
مثل همیشه عالی بود عجب لطفا سریع پارت بعد رو بزار😍😍😍😍😍😍😍😍🌈🌈🌈🌈🌈💜💜💜💜💜💜
مرسی اجی . خوشحالم خوشت اومده🤗💜❤ سعی میکنم زودتر بنویسم💚💙
عالییییییح عاژییییی ژونززز تو فوق العاده ای توصیف نشدنی😍😌🌺🌿👏❤️💘🌷
مرسییی از تعریفت اجی😅💜💚 خوشحالم خوشت اومده🤗💜
عالیییی✨🍓
مرسی اجی💜💜