
سلام بر همگی 🙋🙃
که یه دفعه احساس کردم یه چیزی بازوی دست راستم رو برید ، برگشتم ببینم چی شده که دیدم ، هنری کنارم ایستاده ( هنری همونیه که دو تا خنجر داشت و موهای مشکی و چشم های سبز هم داشت ) لبخند زد و گفت : تیغه ی خنجرم به زهر نیش یه عنکبوت بیوه آغشته است ، تا چند دقیقه دیگه به خاطر درد زیاد خودت ازمون میخوای که بکشیمت . بعد به هری ( چشم های آبی و موهای نقره ای ) نگاه کرد و گفت : تو کار اینو تموم کن ، منم سعی میکنم ملکه رو کنترل کنم . بعد از چند ثانیه احتمال دادم که هنری اول رفته طرف ایزابل بعد سریع به طرف من تغییر جهت داده و زخمی ام کرده . به ایزابل نگاه کردم که تعجب کرده بود و برای اولین بار ترس رو تو چهره اش دیدم . همون موقع هری با دو تا خنجر توی دستش اومد طرفم و گفت : میخوای مرگت سریع باشه ؟ یا دلت میخواد زجر کشت کنم ؟ همون موقع یه دفعه تعادلم رو از دست داد و افتادم زمین ، نفس کشیدن برام سخت شده بود و هی داشتم عرق میکردم و گرمم شده بود و قفسه سینه ام هم خیلی درد میکرد . !!! اطلاعات مورد نیاز : گزیدگیهای ایجاد شده بوسیلهٔ عنکبوتهای بیوه با سم عصبی همراه است . این سم ، به ایجاد وضعیتی به نام لاترودکتیسم منجر میشود . علائم این نوع مسمومیت عبارتند از : درد در محل نیش یا قفسه سینه و شکم ، ریزش عرق و گرفتگی عضلات . !!!
سرم رو آوردم بالا و به هری که بالا سرم بود ، نگاه کردم و بلند بلند زدم زیر خنده ، بعد از جام پاشدم و مثل یه آدم سالم شمشیرم رو بلند کردم و به قیافه های متعجب هنری و هری نگاه کردم و گفتم : منی که همین الانش بتراکتوکسین تو بدنمه ، این چیز های معمولی روم اثر ندارن . بعد به ایزابل که هم خوشحال و نگران بود نگاه کردم و گفتم : ملکه ، نمی خوای مبارزه رو تموم کنیم . ایزابل لبخند زد و با شمشیرش به هنری حمله کرد . منم با هری درگیر شدم ، سعی کردم ، خلع سلاحش کنم و بعد از این که خلع سلاحش کردم ، وقتی که دید نمیتونه مقاومت کنه ، خودش از دایره ی مقدس خارج شد . بعد به طرف مبارزه ی ایزابل نگاه کردم که دیدم ایزابل هم فکر منو کرده و هنری هم از دايره ی مقدس خارج شده . همون موقع راهبه ما رو برنده اعلام کرد . ما هم سریع از دایره ی مقدس خارج شدیم .
حالم عادی تر شده بود و نفس کشیدنم هم راحت تر شده بود . مسابقات دو به دو هم انجام شدن و بعد از اون این دفعه پاپ وارد دایره ی مقدس که همه ی شمع هاش خاموش شده بودن ، شد و وسطش ایستاده و بعد به هممون نگاه کرد و گفت : پروردگار متعال در این واقعه ی مهم شما را یاری کرده و حالا پروردگار به ما اجازه دادن تا پایان اولین بخش از این مبارزات را اعلام کنیم ، افراد باقی مانده که شش نفر برتر هستند ، مطمئن باشند که فردا دوباره مبارزات از سر گرفته خواهند شد پس ، فردا هم دوباره به میراثگاه پروردگار بیایید مبارزان . بعد هم از دایره ی مقدس خارج شد . همون موقع پنج تا راهبه به طرف دایره ی مقدس رفتن و شمع های خاموش شده رو از روی زمین برداشتن . بعد هم یه دفعه همراه با پاپ به ته سالن رفتن و غیبشون زد . همون موقع افرادی که طبقه بالا ایستاده بودن ، شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن و ما شیش نفری که پایین ایستاده بودیم رو تشویق کردن . به طرف ایزابل برگشتم و تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : بالاخره ، نگفتی اینجا چیکار میکنی .
ایزابل لبخند زد و گفت ، بعدا بهت میگم . همون موقع در بار رو باز کردن . ایزابل بهم نگاه کرد و گفت : فعلا بیا بریم ، که دارم از گشنگی میمیرم . لبخند زدم و گفتم : باشه ، اما ناهار رو تو حساب میکنی . ایزابل به طرف در رفت و به طرفم برگشت و گفت : بیا بابا ، من حساب میکنم . هر دو تامون از بار اومدیم بیرون ، وقتی نور خورشید بهم خورد ، چشم هام رو نمیتونستم ، درست باز کنم ، دستم رو سایه بون چشم هام کردم . یکم با ایزابل رفتیم جلو که چشمام به نور عادت کرد و تونستم دستم رو بردارم . همون موقع از ایزابل پرسیدم : راستی ، داریم کجا میریم ؟ ایزابل یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت : یه جای خوب . با سر تایید کردم حرفش و گفتم : مطمئنا وقتی اینجوری میگی یعنی آشم پخته است . ایزابل با همون لبخند به طرفم برگشت و گفت : اون که آره یه وجب روغن هم روشه . بعد از یکم چرخیدن توی کوچه پس کوچه های شهر به مسافرخونه ای که من فعلا توش هستیم رسیدیم . به ایزابل با تعجب نگاه کردم و گفتم : شوخی میکنی دیگه ، نه ؟ ایزابل لبخند زد و گفت : نه خیر ، ناهار رو اینجا میخوریم . هر دوتامون وارد مسافرخونه شدیم و رفتیم به طرف رستوران مسافرخونه ، روی صندلی های یکی از میزهای آخرای رستوران نشستیم . همون موقع یه پیشخدمت که طبق معمول لباس های قهوه ای _ کرم مخصوص پیشخدمت ها پوشیده بود و موهای کوتاه و چشم هاش به رنگ قهوهای سوخته بودن بهمون نزدیک شد و بعد پرسید : چی بیارم براتون ؟ من زودتر از ایزابل گفتم : یه کاسه سوپ . ایزابل با تعجب بهم نگاه کرد و گفت : میدونی من سوپ رو اصلا غذا حساب نمیکنم . بهش لبخند زدم و گفتم : خب حق هم داری ، من که مثل جنابعالی در حال حاضر منبع بی حد و مرز پول ندارم که ، باید درست از پولم استفاده کنم . ایزابل که انگار قانع شده بود گفت : اینم یه حرفیه ، خب منم یه کاسه سوپ میخوام . پیشخدمت رفت به سمت در آشپزخونه . به ایزابل نگاه کردم و گفتم : حالا وقت کافی داریم و میتونی بگی که چرا توی تورنمنت رستگاران جهنمی شرکت کردی . ایزابل که انگار از حرفم خوشش نیومده بود یکم اخم هاش رفت تو هم و بعد چند ثانیه گفت : میگم بهت ، اما خلاصه .
بعد از چند ثانیه به چشمهام نگاه کرد و گفت : من خیلی وقته که دارم توی تورنمنتشون شرکت میکنم ، این تورنمنت هر سال یه بار اواخر زمستون برگزار میشه و تقریبا سه ساله که به طور پیاپی داره برگزار میشه ، من از همون اول برای این که به خودم ثابت کنم قوی ام و میتونم اون دختری که مادرم می خواست باشم ، توی این تورنمنت شرکت کردم ، خب اولاش زیاد خوب پیش نرفت ، به همین خاطر مجبور شدم ، درصد خشونت شخصیت ملکه ی رزهای سرخ رو بیشتر کنم ، فکر کردی چرا اونقد ازم میترسن . یکم احساساتش رو درک میکردم ، با سر حرفاش رو تایید کردم و گفتم : خب میدونی ، به نظر خودم ملکه ی رزهای سرخ و ایزی خیلی شبیه همن . ایزابل در حالی که داشت با موهاش بازی میکرد ، گفت : خب در اصل ملکه ی رزهای سرخ همون ایزی بوده اول ، بعدا تغییر نام داده . همون موقع پیشخدمت رستوران ، دو تا کاسه سوپ آورد و گذاشت جلومون و بعد یکم رفت عقب و اول به من و بعد به ایزابل نگاه کرد و گفت : چیز دیگه ای میل ندارید ؟ به دختره نگاه کردم و گفتم : یه لیوان آب فقط . همون موقع ایزابل گفت : دوتاش کن ، همین . پیشخدمته گفت : بله حتما ، بعد هم رفت به طرف آشپزخونه .
بعد از اینکه ناهار رو خوردیم ، ایزابل به طرف قصر رفت و من هم به طرف اتاقم توی طبقه بالا رفتم . وقتی که در رو باز کردم ، رفتم داخل و به ساعت جیبی ام که روی میزم بود نگاه کردم و دیدم ساعت چهار و هفت دقیقه بعد از ظهره ، خوب برای از الان به بعد برنامه ای ندارم . شاید رفتم ، توی شهر یه چرخی بزنم ، البته تا الان هم چندین و چند بار کل سِلِسین رو زیر و رو کردم اما چه میشه کرد ، کار دیگه ای ندارم که بکنم . بعد لباسام رو عوض کردم و یه لباس سفید آستین بلند با یه شلوار مشکی کتون از توی کوله ام در آوردم و پوشیدمشون و از در اتاقم خارج شدم و رفتم به طرف چند تا مغازه آهنگری همین اطراف .
خب از الان به بعد از دید ایزابل میشه داستان :
نزدیکای ساعت پنج بود که به طرف کمدم رفتم و یه دست لباس سبز یشمی که با چشمام هماهنگی داشت رو در آوردم و پوشیدمش و بعد هم مارگارت موهام رو درست کرد ، البته هیچ کار خاصی انجام ندادا اما مبارزه با یه عالمه مو هم تنها کاریه که نمیتونم خودم درست انجامش بدم . نزدیکای ساعت شیش بود که مارگارت در اتاقم رو باز کرد و گفت : بفرمایید بانوی من . داشتم توی راهروی قصر قدم میزدم که یه دفعه یکی از ندیمه های بانو ویرجینیا که لباس های مخصوص ندیمه ها که سفید _ طوسی بودن رو پوشیده بود و جوون بود و موهای قهوه ایش رو بافته بود ، اومد جلو بعد از یه ادای احترام کوتاه با چشم های سیاهش بهم نگاه کرد و گفت : بانو ایزابل ، پسر دوک اعظم در باغ رزها منتظرتون هستن ، لطفا همراه من تشریف بیارید . بعد هم پشتش رو بهم کرد و جلو جلو راه رفت . بدون این که دنبالش کنم با یه لحن مغرورانه اما ضعیف گفتم : میتونی ، اسم من رو بگی ؟
ندیمه برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت : ببخشید ، بانوی م.... . پریدم وسط حرفش و گفتم : اسمم رو بگو . در حالی که هنوز با تعجب داشت نگاهم میکرد ، گفت : اسمتون ایزابل لایت ووده ، بانوی من . با سردی نگاهش کردم و گفتم : حالا میتونی اسم خودت رو هم بهم بگی ؟ بدون لحظه ای مکث گفت : ماتیلدا هستم ، بانوی من . پوزخند زدم و گفتم : چرا یه ندیمه که حتی اسم دوم هم نداره ، باید جلوی من که هم اسم دوم دارم و هم شاهدخت این کشور هستم ، راه بره و بهم بی احترامی کنه ؟ دختره که متوجه گستاخی اش شده بود ، روی زمین زانو زد و گفت : بانوی من لطفا منو ببخشید ، من کار اشتباهی کردم ، خواهش میکنم منو عفو کنید .
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و قبل از اینکه خیلی دور بشم ، به طرفش برگشتم و گفتم : میبخشمت ، اما قول نمیدم کاری که کردی رو فراموش کنم . بعد با همراهی مارگارت به طرف باغ رزها رفتیم . نزدیک گل های رز سرخ میز و صندلی های متناسبی با فضا چیده بودن و یکم اون طرف تر یه نفر با موهای بور و لباس های کرم _ سفید رسمی ایستاده بود و پشتش به من بود ، حدس زدم که باید پسر دوک اعظم باشه ، رفتم جلوتر که یه دفعه با یه شاخه گل رز به طرفم برگشت و با چشم های سبزش بهم خیره شد و گل رو به طرفم گرفت و گفت : یه شاخه گل رز سرخ ، برای ملکه ی رزهای سرخ . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بود😃😃😃
ببخشید چند وقتی بود به علت نبود نت بنده هم نبودم😅😂
ولی از امروز هستم و به احتمال ۹۹ درصد فردا پارت جدید داستانمو میذارم😁
حالا پیش به سوی پارت بعدی
سپاس 🙏🌸
بزار زود بزار ، تند تند بزار 😂✌
پارت جدید رو الان میزارم ✌
سلام و خوش اومدی:)
و
ایولللللللل(ذوق فراوان😂🌺)
سلام 🙋🙋🙋
مرسی 🙏🌸🌸🌸
خعلی باحال بود مثح همیشح 💙💜💙💜
مرسی ، نظر لطفته 🙏🌸
مثل همیشه بی نظیر👌 اکشن این قسمت منو یاد انیمه ی هنر شمشیر زنی انداخت راستی قسمت جدید از سوپر نچرال منتشر شد همون قسمت خیلی مهم فک کنم حق با توئه سرعت برسی تست ها خیلی رفته بالا من همه ی تست هام یه شبه منتشر شد 🤣 و اینکه امیدوارم مشکلت زودتر حل بشه و اتفاق بدی نیوفتاده باشه برات
مرسی🙏🌸
مرسی 🙏🌸🌸🌸🌸🌸
عاااااااااااااااااااااالیییییییییییییییییی بوووووووووووووووووود😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییی 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸✌
سلام ببخشید اینجا میپرسم چون تو تستهای خودم بازدیدا خیلی کمه و کسی جواب نمیده🙏😞
یه تستم تو صف بررسی بود ناپدید شده یعنی عدم تایید خورده؟ اگه کسی میدونه ممنون میشم جواب بده🙏🌹
اگه راضی نیستی بهم بگو نظرمو بردارم از تستت
اره
یعنی عدم خورده
ممنون😕🌹🌹
🙂💕
سلام دوباره به همگی ، یه موضوعی الان پیش اومد می خواستم توی پارت جدید بهتون بگم ، اما فعلا امکان ساخت تست جدید توی تستچی ، غیر فعال شده پس این جا میگم ، امروز یه اتفاق خیلی خیلی بد برام افتاد ، در اصل همین چند دقیقه پیش ، متاسفانه تا یه مدت فعلا نیستم ، ايندفعه واقعا شوخی ای در کار نیست و واقعیته ، پس فعلا و اینکه خیلی برام دعا کنید ، مرسی 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
عررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
چرا آخههههههههههههههههههههه
ای واااااااااای 😥
امیدواریم ک مشکلت به زودی برطرف بشه، هر وقت دوباره خوبِ خوب شدی، ادامهی بد بختی های الک رو برامون به اجرا بزار 🙂🤣
چقدر بدددددددد ان شاالله مشکلت زودتر حل بشه🤲😕
امیدوارم حل بشه مشکلت:)🌺
چراااااااااااا نههههههههههههههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭
امیدوارم زود خوب بشی
وایی چح بد درصت میشح اشگالی ندرح موفق باشی 💙💜💙💜
مرسی از همگی 🙏🌸🌸🌸🌸
و اینکه بازگشت افتخار آمیزم رو خدمتتون اعلام میکنم 😂✌
عالی بود منتظر پارت بعد هستم
مرسی ، چشم فکر کنم امروز بزارم 🌸🙏🙏
منو اینهمه خوشبختی محاله محاله😐
درعرض یه روز4تا پارتتتتتتتتتتتتتتتت
😂😂😂😂😂
بله دیگه سایت خیلی سریع شده ✌
عالی بود❤❤❤
پسره همون بود که اول با الک مبارزه کرد؟
مرسی نظر لطفته 🙏🌸🌸🌸🌸🌸
نه یه نفر دیگه است 🙃✌
اها باشه مرسی🌹😄 آخه مشخصاتشون شبیه هم بود🤔
اتفاقیه 😂✌