
نتیجه تست چک شه حتما🤗😚
برایدن برمیگرده به آپارتمانش. اعصابش کلا امشب داغون شده بود...یا.....نه! از امشب نبود......از همون شبی که روح تاریکی رو ملاقات کرد...از همون شبی که زندگیش به کل تغییر کرد....از همون شبی که فهمید دشمن تمام اطرافیانشه و بودنش کنارشون حتی ممکنه جون هرکی که براش مهمه رو به خطر بندازه!! توی آینه به خودش نگاه میکنه ودوباره با تصویر خودش با چشمایی قرمز مواجه میشه. تصویر میگه:«دوست دخترت به نظر خیلی ناراحت می اومد وقتی تو رو اونجوری دید!» برایدن با عصبانیت جواب میده:«خفه شو!» تصویر خنده ای میکنه و میگه:«به نظر آشفته میای...برایدن!» برایدن دوباره داد میزنه:«فقط خفه شو!!» لحظه ای سکوت میکنه وبعد زمزمه وار آروم ادامه میده:«اون دوست دخترمنبود.فقط....همکارم.»
برایدن از آینه فاصله میگیره. اون صدا دوباره توی تمام وجودش پخش میشه که میگه:«خب...بهتره به این وضع عادت کنی! دیر یا زود، هر روزت همینطوری میشه!» برایدن جواب میده:« تو هم نمی تونی برای همیشه منو تهدید کنی! مطمین باش منم بی کار نمیشینم. تا حالا شده فکر کنی که اگه همین دختری که داری میگی، ازوجودت با خبر شه، میتونیم تو رو از بین ببریم؟!» اون صدا جواب میده:«انقدر خنگ نباش برایدن! تو واقعا که فکر نمی کنی اون کمکت کنه؟؟هان؟ یعنی تو واقعااا فکر میکنی اون دختر بعد از اینکه بفهمه تو چه هیولایی هستی، بازم کنارت میمونه؟ احساسش بهت تغییری نمیکنه؟ بازم با هم دوست، یا...اصلا حتی همکار میمونین؟؟!» و بعد شروع میکنه به قهقهه زدن!!
برایدن جا می خوره! اصلا انتظار همچین چیزی نداشت! حتی اصلا بهش فکر هم نکرده بود! اونقدری به هلیا اعتماد داشت که اصلا بخواد یه همچین فکرایی بکنه! یعنی واقعا روح تاریکی راست میگفت؟ اصلا...خود برایدن چطور اونقدر احمق وسطحی نگر شده بود که به اینجای کار فکر نکرده باشه؟؟ بعد از دونستن حقیقت، آیا هلیا هنوزم کنارش میمونه یا نه؟؟
روح تاریکی دوباره ادامه میده:«جا خوردی مگه نه؟ این زندگیه واقعیه! نه داستان های احمقانه ای که انسانها میخونن! تو این داستان، قرار نیست که دوروتی جادوگر بدجنس شهر اوز رو شکست بده وباز برگرده به دنیای احمقانش و به زندگیه احمقانه ترش برسه! میدونی برایدن؟ جادوگر بدجنس اوز دوباره برگشته! و این بار دوروتی قراره مثل شیر و آدم آهنی، بمیره!!»
روح تاریکی دوباره ادامه میده:«جا خوردی مگه نه؟ این زندگیه واقعیه! نه داستان های احمقامه ای که انسانها میخونن! تو این داستان، قرار نیست که دوروتی جادوگر بدجنس شهر اوز رو شکست بده وباز برگرده به دنیای احمقانش و به زندگیه احمقانه ترش برسه! میدونی برایدن؟ جادوگر بدجنس اوز دوباره برگشته! و این بار دوروتی قراره مثل شیر و آدم آهنی، بمیره!!»
برایدن جواب میده:«یه چیزیو جا انداختی!» -:«چیو؟؟» برایدن جواب میده:«مترسک! اون هنوز زندس. جادوگر هنوز اونو نکشته!» روح تاریکی میگه:« اما مگه یه مترسک تنها چی کار می تونه بکنه؟نکنه می خواد کلاغایی که برای خوردن جنازه دوستاش برگشتن رو فراری بده ها؟!» -:« اشتباه میکنی! مترسک اونقدری هم که فکر میکنی؛ تنها نیست! دوروتی و بقیه نمیمیرن، چون مترسک زندس!!!»
برایدن از آینه فاصله میگیره. خودشو رو تختش ولو میکنه و به سقف خیره میشه. انقدر تو این چند روز اتفاقات گیج کننده ای براش افتاده بودن، که واقعا حال و حوصله ی هیچ کاری نداشت.آهی میکشه و به فکر فرو میره. حالا باید...چی کار میکرد؟ از کی می تونست کمک بخواد؟ بالاخره میگه:«چرا من؟؟»*************هلیا توی آپارتمانش ظاهر میشه. هنوزم نمی دونست برایدن چش شده بود. یعنی باید اونجا می موند و علتش رو می پرسید یا...؟ سرشو چپ و راست تکون میده تا از شر این افکار مزاحم خلاص بشه.-:« بیخیال دختر! حتما اتفاق بدی براش افتاده که به این روز افتاده بود.» خودشو توی آینه نگاه میکنه. دستی روی صورتش میکشه و میگه:«نچ! مثل اینکه دارو ها اثر نمیکنن!هنوزم پوستم رنگ پریدهست.» بطری دارو رو برمیداره و نگاه میکنه. زیر لب میگه:« به درد نمی خوره...» و بطری رو پشت سرش پرت میکنه. بطری روی سرامیک ها فرود میاد و میشکنه. و مایع قرمز رنگی از بطری خارج میشه... .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیبا بود 🌺
✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
❤️❤️❤️
عالی عالی خیلی عالی 🍁🌸💐
❤️🌹💖
نگین من پارت بعد و میخوام😐😐
گومننننننننننننن😭😭😭😭😭
فردا میزارم
سلام 🙋
مثل همیشه عالی ✌🌸🌸🌸🌸🌸
شاد باشی🥰
چه عجب خانم ملکه افتخار داد پارت بعدیو بنویسه میزاشتی یه سال دیگه مینوشتی حداقل بعد این همه مدت گذاشتی یکم زیاد ترش میکردی😐
از این زیاد تر😐
خانم ملکه😎
تسخیر شد 😜🌈
عالی بود 💯🌹
لطفاًِ لطفاً پارت 6 رو مثل 5 طول نده خیلی دیر شد به خدا 😐🔪
چشم سعی می کنم😙