
سلام به همگی اینم از این پارت☺💗
از زبان کای: امروز قرار بود ببینمش خوشحال بودم که حالش خوبه وقتی اونجا جلوی کمپانی دیدمش خیلی چهره اش شکسته و غمگین بود انگار خیلی سختی کشیده که به این روز افتاده یعنی چه اتفاقی واسش افتاده که بدون سرو صدا رفته سوار ماشینم شدم یه راست تا همون جایی که با سورا قرار داشتم ماشینو روندم یاد اون روزی افتادم که بهش اعتراف کردم با فکر کردن به اون روز لبخند روی لبام نقش بست اون خاطره برام فقد یه تجربه بود من از اون به بعد تونستم اون عشقه یه طرفه رو فراموش کنمو به جاش به عنوان دوستی بهش نگاه کنم وقتی به اونجا رسیدم از ماشینم پیاده شدم جلوی همون رستورانه منتظرش موندم چرا اینقدر دیر کرده نیم ساعتی میشه اینجا منتظرشم اگه از اومدنش صرف نظر کرده باشه چی نه میاد اون بهم قول داد پس میاد چند دقیقه دیگه رو هم همونجا منتظرش موندم و بالاخره بعدش اومد خوشحال بودم از دیدن دوباره اش نزدیک رفتم _سلام خوبی سورا که هول کرده بود به دور ورش نگاهی انداخت و بعد روبه من گفت:سلام خوبم متاسفم خیلی دیرکردم _نه اشکالی نداره خوب میخوای همین رستوران بریم سورا:نه تو ماشینتو اوردی سرمو تکون دادمو گفتم اره اوردم چرا نمیخوای وارد رستوران شیم سورا :نمی تونم دیرم میشه
_باشه پس بیا دنبالم من ماشینو اونجا پارک کردم به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم سورا هم صندلی کناری من نشست گلومو صاف کردمو گفتم :خوب تعریف کن چرا این همه مدت قایم شدی سورا نفس عمیقی کشیدو گفت:میتونم بهت اعتماد کنم که هیچ کدوم از حرفایی رو که میزنم به هیچ کسی نگی با لبخند بهش نگاه کردمو گفت:به من اعتماد کن سورا سورا:چند ماه پیش پیام ناشناسی از کسی دریافت کردم نمی دونستم کیه اولش جوابشو ندادم ولی بعدش خودش زنگ زدو گفت کیه اون خودشو جای یه دوست قدیمم معرفی کرد منم خوشحال بودم از اینکه اون دوستمه خلاصه قرار شد همو ببینم وقتی دیدمش همه حرفاش دروغ بود اون اصن اون دوست من نبود اون عموی ناتنیم بود کسی که فکرشم نمیکردمزنده باشه بهم گفت قاتل مامان بابامه گفت تو اون تصادفه نقش داشته همه اینارو بهم گفت تا منو تهدید کنه به از دست دادن مامانمو جونگ کوک اون تهدیدم کرد گفت اونارو میکشه من ترسیده بودم دوست نداشتم کسی که دوست دارمو مامانمو از دست بدم اون گفت اگه میخوای اونا زنده بمونن باید تا اخر عمرت همینجا کنارم بمونی و هیچوقت به سمت اونا برنگردی منم قبول کردم فقد برای نجات جون اونا از اون روز به بعد من فقد داخل یه خونه کوچیک که همه چیش تحت نظر عمومه زندگی میکنم الانم که اومدم اینجا شاید باورت نشه با یه عالمه سختی و قایمکی اومدم با دقت به حرفاش گوش می دادم باورم نمیشد همچین اتفاقی واسش افتاده اون برای نجات کسی که دوست داره یعنی جونگ کوک و مامانش اینکارو کرده صب کن ببینم یعنی اون جونگ کوکو دوست داره پس عشقش جونگ کوک بوده
_چرا برنگشتی میتونستی شکایت کنی سورا:من اگه بازم شکایت کنم برم پیش پلیس اون از قبل نقشه هاشو کشیده اگه یه خطایی کنم خودت میدونی چی میشه _من می تونم بهت کمک کنم؟ سورا:نه از تو هیچکاری بر نمیاد کای همین که فهمیدی دلیلش چیه واسم بسه صب کن میتونی کاری کنی که جونگ کوگ فکر کنه من مردم اینجوری راحت میتونم از زندگیش بیرون برم _چرا میخوای همچین کاری رو کنی سورا بغض کرده بود با صدایی که میلرزید گفت:من هیچوقت نمی بینمش نمی خوام اون به خیال دیدن من اینقدر صبر کنه اون میتونه دوباره عاشق یکی دیگه شه میتونه منو فراموش کنه _باورم نمیشه همچین حرفایی رو میزنی مگه تو نبودی که میگفتی عاشقشی چرا الان اینو ازم میخوای سورا:بعضی وقتا دوست داشتن فقد کنار هم بودن نیست همین که بفهمم اون حالش خوبه واسم بسه _تو میتونی برگردی من میتونم همه اینارو به پلیس بگم تو از پیش اون نجات پیدا کنی سورا :نه اینکارو نکن نمیخوام به دردسر بیوفتی پس اینکارو نکن لطفا کلافه نگاش کردمو گفتم _اخه چراا سورا:چون اونا می فهمن من نمیخوام دوباره دردسر درست کنم و از همه مهم تر تو یه ایدولی نباید کاری انجام بدی ممکنه اون به توام اسیب برسونه پس هیچ کاری نکن چیزی نگفتم کاش میتونستم نجاتش بدم چرا ازمن همچین چیزی رو میخواد اون میخواد من به جونگ کوک و مامانش بگم مرده ولی چی جوری اونا همین الانشم حالشون بده اگه اینو بگم ممکنه خیلی بدتر شه سورا:من باید برم داره دیرم میشه فقد حرفامو یادت نره قول بده به هیچ کس نگی منو دیدی سرمو به معنی باشه تکون دادموگفتم:مراقب خودت باش
از زبان جونگ کوک: طاقت موندن تو این خونه رو ندارم خیلی دیر دیر میام اینجا این خونه بدون اون واقعن خیلی سوتو کوره تو این مدتی که میومدم اینجا فقد به خاطر مامانم بود حالم زیاد خوش نبود از خونه زدم بیرون سوار ماشینم شدم سرعتم زیاد بود بی توجه با چراغ قرمز خیابونا رانندگی میکردم کاش همینجا میتونستم زندگیمو تموم کنم کاش جراعتشو داشتم انجامش میدادم ولی من فقد دارم به امید دیدن تو این زندگیرو ادامه میدم نمی دونستم دارم کجا میرم وقتی درست به دور ورم نگاه کردم دیدم رسیدم به همون جایی که همیشه می اومدم به قول سورا درسته اینجا ترسناکه و تاریکه ولی اینجا به من همیشه ارامش میده از ماشینم پیاده شدم من سورا رو اینجا اورده بودم دلم میخواست الانم کنارم باشه امیدوارم هرجا هستی حالت خوب باشه سورا حساب زمان از دستم رفته بود نمی دونم چقدر اینجام ولی باید برگردم خونه سوار ماشین شدم مسیر راهمو به سمت خونه خودم تغییر دادم خیلی خسته بودم وقتی رسیدم روی کاناپه خونم دراز کشیدمو به خواب رفتم ************
باصدای رومخ آلارم گوشیم چشامو باز کردم کلافه از جام پاشدم دیشب اونقدر خسته بودم که رو کاناپه خوابم برد باید میرفتم کمپانی خیلی سریع اماده شدمو سوار ماشینم شدم وقتی به کمپانی رسیدم اولین جایی که رفتم اتاق تمرین بود فقد جمین و تهیونگ و جی هوپ اونجا بودن اروم زیر لب بهشون سلام دادم جیمین با تعجب اومد سمتمو گفت:جونگ کوک چرا اینقدر پوکری _چیزی نیست حالم زیاد خوش نیست جیمین:مطمئنی انگار مشکلی پیش اومده چه اتفاقی افتاده _گفتم هیچی نیس جیمین:ولی ظاهرت یه چی دیگه داره میگه بگو اگه چیزی شده تهیونگ:جیمین راحتش بزار حتمن چیزی نیست جیمین :ولی اون رفتارش تغییر کرده کلافه و عصبانی رو به جیمین گفتم:چیزی نیست از تو هیچ کاری بر نمیاد جیمین لطفا بیشتر از این اذیتم نکن با قدم های تند از اون اتاق سریع بیرون رفتم تو راهرویی که کسی نبود روی صندلی نشستم کلافه دستامو رو سرم گذاشتم به تموم اتفاق هایی که افتاده بود فکر میکرد با حس اینکه یکی پیشم نشسته باشه سرمو بالا اوردم تهیونگ بود کلافه گفتم :چرا اومدی اینجا نکنه توام میخوای سوال پیچم کنی تهیونگ :نه من که میدونم چی شده دیگه چرا باید سوال پیچت کنم _پس چرا اومدی اینجا تهیونگ:عاایششش اومدم بشینم به تو چیکار دارم اخه _اوکی بشین به من چه تهیونگ:ولی رفتارت با جیمین خیلی تند بود _خیلی داشت سوال میپرسید تو که میدونی حالم خوب نیست تهیونگ خندید وگفت:مگه چی شده نکنه توقع داری سورا برگشت تورو با این اخلاق گندت ببینه با تعجب نگاش کردمو گفتم:یاااا من کی اخلاقم گنده تهیونگ:همین امروز مشخص بود از رفتارت با جیمین
_وقت گیر اوردی پاشو برو بچه ها دارن تمرین میکنن تهیونگ خندیدو گفت:داری بحثو عوض میکنی کلک از جام بلند شدمو با خونسردی به تهیونگ نگاه کردمو گفتم:کاری نداری من رفتم تهیونگ:کجا میری _میخوام برم تمرین کنم با بچه ها تهیونگ:باشه برو منم میام چیزی نگفتم به سمت اتاق تمرین رفتم از زبان سورا: با صدای زنگ خونه از خواب شیرینم بیدار شدم این کیه این وقت روز با ترس از تختم بلند شدم سمت ایفون رفتم اون سانگ جو لنتی بود عاااا اصن حوصله غرغر و تهدیداشو ندارم دکمه باز شدن درو زدم سعی کردم بی تفاوت باشم روی مبل نشستم سانگ جو وارد خونه شد و صدای قدم های پاشو که داشت نزدیکم میشدو حس میکردم اومد نزدیکم نشست سعی کردم ازش دور تر بشینم ولی اون با اون پوزخند رو مخش لج کرده بود سانگ جو:چرا فرار میکنی من که کاریت ندارم _من فرار نمی کنم سانگ جو :چرا قیافت اینو نمیگه با ترس به زمین زل زدم حس کردم دستاشو گذاشت روی دستام سریع از جام بلند شدم _چیزی میخوری
سانگ جو پوزخند زدو گفت :نه نیازی نیست فقد خواستم بگم مواظب باش خطا نکنی _من مواظبم بهتره نگران نباشی سانگ جو از جاش بلند شدو گفت :امیدوارم با پوزخند نگاش کردم اونم خیلی زود از خونه بیرون رفت و درو محکم پشت سرش بست لنتی کاش میتونستم بهت فحش بدم اینقدر برنمت که خون از دهنت فواره کنه دلم میخواد برم بیرون اینجوری بهتره یه ذره حال و هوام عوض میشه خیلی سریع اماده شدمو از خونه زدم بیرون باورم نمیشه ۶ ماه گذشته باشه با این وجود هنوزم دلم براش تنگ شده کاش میشد یه بار دیگه از دور فقد دیدش حیف تنها کاری که میتونم بکنم اینه که تصویر اونو فقد تو تلویزیون و صفحه مجازی ببینم همینم واسه اینکه بفهمم حالش خوبه کافیه روبه روی یه کلاب قرار گرفته بودم دو دل بودم برم یا نرم اونقدر حالم بد بود که بدون در نظر گرفتن شرایطم وارد اونجا شدم بار اولم بود اینجور جاها میام نورهای رنگی صدای بلند موزیک بوی گند الکل فضای اونجا رو پر کرده بود
همه مست کرده بودنو تو حال خودشون بودن با اینکه تو اون فضا معذب بودم ولی منم میخواستم یه بار تو این زندگی کوفتیم مزه الکلو بچشم شاید چیزی نشه من فقد میخوام یه شب بدون فکر کردن به چیزی راحت باشم سمت میزی که روش پر از بطری های مشروب و الکل بودن رفتم هنوزم دو دل بودم نمیدونستم قراره چی بشه یکی از بطری هارو برداشتم میخواستم واسه خودم تو لیوان بریزم که حس کردم یکی نزدیکمه سرمو برگردندم طرفش درست پشت سرم وایستادا بود اون یه پسر بود با ترس نگاش کردموگفتم:از من فاصله بگیر پسره بلند خندیدوگفت:نترس من مست نیستم _خوب که چی پسره :تو خیلی خوشگلی من اینجا پارنتر ندارم تو با من نوشیدنی میخوری با تعجب نگاش کردم مرتیکه بی ادب اینارو برو به عمت بگو چی فکر کرده پوزخند زدمو گفتم: نه متاسفم پسره:نکنه میترسی الکل بخوری به هر حال انگار بار اولته _نخیر بار اولم نیست پسره خندید وگفت:خیلی خوب پس چرا قبول نمیکنی خیلی تابلو بودم چیکار میتونستم کنم من نمی خواستم اینجوری بشه ولی خوب هنوز چیزی ام نشده فکر کنم اینجا مجبورم پسره:قبوله چیزی نگفتم اونم با لبخند رضایت بخشی یه بطری از اون مشروبای روی میز برداشتو سمت من گرفت گفت: به سلامتی به بطری که تو دستم بود نگاه کردم هیچ مشکلی پیش نمیاد فقد همین یه بار مزش خیلی بد بود تلخ بود اونقدر خورده بودم که میخواستم بالا بیارم ولی جدا از اون حس باحالی داشت برعکس چیزی که فکر میکردم
اینم از اخر این پارت بای بای 💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای...یادش بخیر کلی خاطره با این فن فیک داشتم😭
مد دیره😕ولی تورو خدا این چیه نوشتی داره بغضم میگیره😐🖐🏻
واو
دیشب خواب داستانتو دیدم 😐😂😂
ادامه داستانت بود ولی خیلی سم بود ینی فوق سم بود ولی خب چیکار کنم ذهنم فقیره 😢😂💅
واقعن چی جوری بود مگه تو خوابت فقد می خوام بدونم چی دیدی 😂😂😂😂 فکر کنم اثرات نیومدن پارت جدیده 😂
عالی بود منتظر پارت بعدی هستم❤❤❤
مرسیی گلم پارت بعد در حال بررسیه
عالی بود
لطفا پارت بعد و بزار
ممنون گلم😍
عالیهههههههههههههههههه💜💜💜میشه لطفا زودتر پارت بعد رو بزاری منتظریم🙃💜💜💜
مرسیی پارت بعد تو بررسیه
آجی عالللییی بودددد
😍😘🤩
منتظر پارت بعدی هستم🍭😘😘❤
مرسیی اجی پارت بعد تو بررسیه
عالییی بود عاجی💕💜
منتظر پارت بعدم
ممنون اجی گلم 💓💓💓
تستچی جون مارت بعدی رو منتشر کن😢😢😢😢😥😥😥😥😥😥😥
اگه این تستچی بزاره سر وقتش منتشر بشه پارتا😬😬 😂😂😂
عالی پارت بعد 😍
مرسیی عزیزم