10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Army انتشار: 3 سال پیش 2,977 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی اینم از پارت اخر من برادرت نیستم خوب بالاخره این داستانم تموم شد و امیدوارم داستان خوبی باشه و ممنون از کسایی که حمایت کردنو داستانمو خوندن و یه تشکر از کسایی که داستانمو معرفی کردن و پیشنهاد دادن واقعن مرسیی بابت این خوبی هاتون❤
از زبان جونگ کوک:
امروز روزیه که باید تصمیمو بگیرم من با تمام قوام جلوی حرف دکترا و پسرا که میگفتن سورا میتونه جون چند نفرو نجات بده ایستادم من اجازه نمیدم دکترا همچین کاری رو بکنن با صدای مامانم که با لحن مهربونی گفت:خوبی پسرم
سرمو بالا گرفتمو تو چشماش که قرمزو خیس اشک بود نگاه کردم
_نه خوب نیستم مامان اصن تحمل این وضعو ندارم
مامان :میدونم سخته ولی من پیشتم تو باید قوی باشی به این فکر کن که همه چی درست میشه
_قوی بودن سخته من نمی تونم کاری انجام بدم تو میگی من چیکار کنم
مامان :این تصمیم توئه منم با این کار راضی نیستم ولی به این فکر کن که سورا خودش چی میخواست سورا با این وجود به هوش اومدنش معلوم نیست میگن ممکنه همین روزا همین روزا
مکث کرد با نگرانی به چشماش نگاه کردم با گریه ادامه داد ممکنه بمیره
نمی خواستم با این حرفا ببازم سورا نباید بمیره اون باید زنده بمونه به یه جا خیره مونده بودم اتفاق های دور ورم گریه های مامانم اصن تمومی نداشت انگار این درد تا اخر برای من میمونه
باصدای مامانم از تموم افکارام بیرون اومدم:پسرم جونگ کوک ازت میخوام درست تصمیم بگیری این مربوط به توئه
_نه نه من اجازه نمیدم مامان مگه تو نبودی که میگفتی اون برمیگرده الان چرا اینو ازم میخوای
مامان: جونگ کوک منم مثله تو نمیخوام این حرفارو باور کنم ولی باید با حقیقت کنار بیای
ازجام بلند شدم چیزی نگفتمو از اونجا دور شدم چرا نمی تونم نجاتت بدم چرا نمی تونم با وجود این حرفا از برگشتنت نا امید بشم
********
_میتونم داخل اتاق بشم
پرستار:بله میتونید
در اتاقو اروم باز کردم وارد اتاق شدم کنار تختش ایستاده بودم دستامو رو صورتش نوازش کردم اروم زیر لب گفتم:حالت چطوره بیبی امروز حس عجیبی دارم نسبت به همه چی دلم میخواد همه حرفامو بهت بگم میدونی وقتی برای اولین بار دیده بودمت ازت متنفر بودم از اینکه داشتی دور دونه مامان من میشدی ولی نفهمیدم که شدی کسی که نمی تونم بدونش زندگی کنم نفهمیدم کی بهت دل بستم نفهمیدم کی شدم عاشقت با تموم اینا میخواستم وانمود کنم اتفاقی نیوفتاده ولینمیشد چون دیدنت قلبمو به تپش می انداخت تو ادمی نبودی که بتونم فراموشش کنم برای همین خیلی دیر فهمیدم عاشقت شدم
با بغضی که تو گلوم سنگینی میکرد ادامه دادم دلم برات تنگ شده سورا خیلی من
از خودم متنفرم از اینکه همه بهم میگن من ادم خوبی نیستم کسی نیستم که بتونم ازت محافظت کنم کسی نیستم که عاشقانه کنارت باشه و مراقبت باشم بااین حال متاسفم سورا برای همه اینا من متاسفم من مجبورم کاری رو انجام بدم که ازش راضی نیستم
تموم اون ساعتو کنارش حرف زدم اصن متوجه زمان نشدم ولی وقتی به خودم اومدم که صدای دکتر منو از افکارم دور کرد
دکتر: باید بری بیرون پسر
_باشه
دکتر:تصمیتو گرفتی
چیزی نگفتم دکتر با لحن مهربونی گفت:میدونم سخته ولی باید عاقلانه تصمیم بگیری
_انجامش بدین
دکتر با لبخند بهم نگاه کردو یه دستشو گذاشت رو شونم و گفت :تصمیم خوبی گرفتی امیدوارم بدونی چقدر با این تصمیت کمک های زیادی کردی فردا دستگاهارو ازش برمیداریم توام باید فرم اهدای عضو پر کنی
اروم زیر لب گفتم:باشه
دوباره برگشتم سمت سورا و برای اخرین بار نگاش کردم و زیر لب گفتم دوست دارم
و خیلی سریع از اتاق خارج شدم
بعد از پر کردن فرم اهدای عضو از بیمارستان خارج شدم از فردایی کا قرار بود بیاد می ترسیدم فردا سورا رو از دست میدم اونوقت قراره فقد با خیالش زندگی کنم
******
صبح وقتی از خواب پاشدم حس عجیبی داشتم ترس از چیزی که قراره پیش بیاد چشامو بستمو سعی کردم اروم باشم با صدای زنگ گوشیم نگران سمتش رفتمو و از روی میزم برداشتم و تماسو اوکی کردم تهیونگ بود
_الو
تهیونگ با صدایی که انگار خیلی خوشحال بود گفت:الو جونگ کوک حالت خوبه
باورم نمیشد تو همچین روزی اینقدر خو شحال و خرم باشه کلافه گفتم:اره اتفاقی افتاده
تهیونگ: ببین میتونی بیای بیمارستان
نگران شدم و گفتم:چی شده اتفاق بدی افتاده
تهیونگ:جونگ کوک باورت میشه سورا به هوش اومده
با شنیدن حرفاش از خوشحالی نمی تونستم حرفی بزنم با تته پته گفتم:من الان میام
تماسو قطع کردمو سریع اماده شدم و سوار ماشینم شدم وقتی به بیمارستان رسیدم با قدم های تند خودمو به اتاق سورا رسوندم
از زبان سورا:
بین خواب و بیداری بودم خوابی که انگار هیچوقت تمومی نداشت احساس خوبی داشتم چون کنار مامان و بابام بودم کسایی که به شدت دلتنگشون بودم ولی صدایی وادارم میکرد دست از این رویا بردارم صدایی اشنا صدایی شبیه به گریه و التماس این صدا متعلق به کسی بود که دوسش داشتم جونگ کوک میتونستم صداشو بشنوم من باید برگردم هنوز بهش احتیاج داشتم من نباید تنهاش بزارم نمی تونم تنهاش بزارم
چشامو اروم باز کردم تو اتاقی بودم که همه جاش سفید بود دور ورم چند نفر بودن نمی تونستم صداشونو واضح بشنوم تنهای چیزی که میتونستم بفهمم این بود:اون به هوش اومده اون به هوش اومد
حرفاشون خنده دار بود مگه من چقدر بیهوش بودم اروم زیر لب گفتم:جونگ کوک کجاست
یکی از همونا که خانوم بود با لبخند گفت:تو حالت خوبه دختر
سرمو به معنی اره تکون دادمو گفتم:جونگ کوک
خانومه:اون میاد تو باید استراحت کنی
_باشه
همه اون پرستارا از اتاق بیرون رفتن چند دقیقه بعد مامان با سانی وارد اتاق شدن با گریه نزدیکم شدن بالبخند بهشون نگاه کردم من بعد از چند ماه بالاخره تونستم مامانو سانی رو ببینم
مامان با گریه دستامو گرفتو گفت:حالت خوبه سورا تو میتونی حرف بزنی
_من خوبم مامان
سانی با بغضی که تو گلوش گیر کرده بود گفت:تو خیلی مارو نگران کردی سورا
لبخند زدمو دستاشو تو دستم گرفتمو گفتم:خوشحالم که می بینمت
سانی لبخند زدو گفت:منم دیوونه
نگاهم به مامان افتاد اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض گفت:تو دیگه نباید اینجوری مارو تنها بزاری میدونی چقدر دلواپست بودم
با بغض گفتم_خیلی دلم واستون تنگ شده بود منو ببخش مامانی از این به بعد همیشه پیشتم ولی مامان جونگ کوک کجاست
مامان لبخند زدو گفت:اون الان میاد خیلی زود تو باید صبر کنی
_باشه صبر میکنم
بعد از حدود ده دقیقه ای مامان و سانی از اتاق بیرون رفتن حالم هر لحظه داشت بهتر میشد ولی هنوز جونگ کوک نیومده بود نکنه هنوز نمیدونه من به هوش اومدم رو تختم دراز کشیدم و چشامو بستم صبر میکنم تا بیاد اون خیلی زود میاد
نمی دونم چقدر چشمام بسته بود ولی با حس اینکه یکی درو باز کرد چشامو اروم باز کردم یواشکی داشتم طرفو دید میزدم با دیدنش قلبم به تپش افتاد اون جونگ کوک بود سعی کردمو خودمو دوباره به خواب بزنم حس میکردم داره نزدیک تر میشه اینو از صدای قدم های پاش میشد فهمید
درست بالای سرم قرار گرفتو بود با صدایی که میلرزید گفت:چرا بازم خوابی سورا من هیچوقت شانس نداشتم میخواستم اولین کسی باشم که وقتی به هوش میای باشم کنارت ولی نشد
چشمامو باز کردمو با لبخند بهش زل زدم همینجوری داشت با خودش حرف میزد اروم زیر لب گفتم:دیوونه من بیدارم
جونگ کوک با تعجب به من نگاه کردو با تته پته گفت:بازم شنیدی
_اره پس چی
جونگ کوک با بغض نگام کردو گفت:من خیلی دلم واست تنگ شده بود
دستاشو تو دستام گرفتمو گفتم:من بیشتر
جونگ کوک :قول بده هیچوقت دیگه این کارو باهام نکنی
لبخند زدمو گفتم:چه کاری
جونگ کوک:اینکه اینقدر بخوابی و بیهوش باشی و تنهام بزاری و به خاطر من جونتو فدا کنی
_قول نمی دم چون میخوام اسیبی بهت نرسه
جونگ کوک با اخم گفت:تو باید قول بدی
_نه نمی خوام
جونگ کوک:سورا من متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم ولی اینبار قول میدم تا اخرش مراقبت باشم
لبخند کوچیکی زدمو گفتم:ممنون
جونگ کوک گوشه لپمو کشیدو گفت:تو خیلی خوشگلی حتی با این لباسا
از حرفش خجالت کشیدمو گفتم:شوخی نکن
جونگ کوک اروم خندیدوگفت:حالا چرا لپات قرمز شده بیبی
_یاااا جونگ کوکااا از این شوخیا بامن نکن
جونگ کوک :خیلی دوست دارم
***************
***************
(چند ماه بعد)
نگاهم به اسمونی بود که بارونی بود دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم ولی باید برمیگشتم خونه ولی خوب مشکلی نیست میتونم فقد یکم دیر کنم دونه های بارون اروم اروم روی زمین می نشستند بوی خوبی داشت خاکی که نم خورده بود حس تازگی میداد نفس عمیقی کشیدمو تو ذهنم به همه اتفاقاتی کهافتاده بود فکر میکردم بالاخره همه اون روزای پر از اتفاق تموم شد با اینکه سخت بود ولی گذشت خوشحال بودم چون میتونستم کنار کسی که عاشقشم بمونم
بارون کم کم داشت شدت میگرفت لباسام کاملا خیس شده بود ولی من هنوز به خونه نرسیده بودم
یکی بهم زنگ زده ده تا تماس بی پاسخ عااا جونگ کوک بود باید بهش زنگ بزنم شماره شو گرفتمو گوشیو کنار گوشم قرار دادمو اروم گفتم:الوو
جونگ کوک:بازم که دیر جواب دادی
تعجب کردم صداش خیلی نزدیک بود برگشتم سمت صدا درست پشت سرم بود با تعجب نگاش کردمو گفتم:تو کی اومدی
جونگ کوک :همین الان
با لبخند نگاش کردمو گفتم:گوشیم تو حالت بی صدا بود حواسم نبود زنگ زدی
جونگ کوک چتری رو که با خودش اورده بودو بالای سرمن گرفتو منو نزدیک خودش کشیدو با لبخند گفت:بیا اینجا الان سرما میخوری لباسات خیس شده
با لبخند نگاش کردمو گفتم:من خوبم
جونگ کوک صورتشو نزدیک صورتم اوردو به لبام خیره شد و بوسه عمیقی روی لبام زد
با صدای زنگ گوشیم سریع ازش فاصله گرفتمو هول کرده بودم صفحه گوشیمو روشن کردم سانی بود تماسو اوکی کردم همینجور که داشتم با سانی حرف میزدم نگاهم به جونگ کوک بود با حرص پاهاشو با ریتم خاصی به زمین میکوبید از واکنشش اروم خندیدم که سانی گفت:به چی میخندی دیوونه
_هااا هیچی همینطوری
سانی:از بس دیوونه ای خوب نگفتی کی میای
_میام حالا تا نیم ساعت یا شاید یه ساعت
سانی:باشه خدافظ
_خدافظ
تماسو قطع کردم جونگ کوک با اخم گفت:همیشهیه مزاحمی وجود دارد
با خنده نگاش کردمو گفتم:عااا مزاحم چیه سانی بود کارم داشت
جونگ کوک:خوب مزاحمه که تو این وضعیت زنگ میزنه
_عاا وللش مهم نیست
جونگ کوک با لبخند مرموز بهم خیره شدو گفت:بازم
با تعجب نگاش کردمو گفت:برو بابا
جونگ کوک خندیدوگفت:چرا
کلافه گفتم_به دور ورت نگاه کن
جونگ کوک:خوب که چی مهم نیست
با قدم های تند از پیش جونگ کوک فرار کردم سرعتم تند بود جونگ کوک پشت سرم داشت دنبالم میومد گاهی اسممو داد میزدو ازم میخواست صبر کنم ولی من اهمیتی نمی دادمو فقد می خندیدم حس خوبی داشت دویدن زیر بارون و صدای خنده هاش خیلی خوب بود این منو بیشتر از هر چیزی خوشحال تر میکرد
اونقدری که دویدیمو خندیدمو اصن متوجه زمان نبودیم باید کم کم برمی گشتیم خونه جلوی در خونه بودیم چند بار پشت سرهم در زدم و بعد از چند ثانیه در خونه باز شد با جونگ کوک وارد خونه شدیم
مامان جلوی تلویزیون نشسته بودو فیلم میدید وقتی متوجه اومدن ما شد با لبخند نزدیکمون شدو گفت:چقدر دیر اومدین
جونگ کوک :عااا ببخشید مامان
مامان:مهم نیست اشکالی نداره برین لباساتونو عوض کنید خیس خیس شدید
با لبخند نگاش کردمو گفتم:باشه
سریع وارد اتاقم شدمو لباسامو عوض کردم اونقدر خسته و کوفته بودم که روی تختم دراز کشیدمو چشامو بستم
با صدای در اتاقم که هی پشت سرهم کوبیده میشد چشامو باز کردم مگه من چقدر خوابیدم که اینجوری در میزنن کلافه از تختم بلند شدمو و رفتم درباز کردم که جونگ کوک با یه کیک بزرگ که تو صورتم زدو
بلند گفت:سوپرایز
با تعجب به جمعیتی که داشتن بهم میخندیدن نگاه کردم کیکو از صورتم پاک کردم همگی بودن پسرای بی تی اس و مامان و سانی و هیونینگ کای با تعجب به جونگ کوک زل زدمو گفتم ببین چیکار کردی
جیمین: سورا سوپرایز شدی
با حرص گفتم _ اره خیلی ولی خدایی چه کاریه مامان:شوخی بود دیگه تولدت مبارک عزیزم
با تعجب نگاش کردمو گفتم: تولدم ؟؟؟
تهیونگ:ارهنکنه نمی دونستی
اصن یادم نبود امروز تولدمه این خیلی عجیب بود من همیشه چند روز قبل تولدم منتظر روز تولدم میموندم ولی الان اصن یادم نبود با تعجب به تهیونگ نگاه کردموگفتم: نه نمی دونستم
جین:چه عالی اینجوری بیشتر غافلگیر شدی تولدت مبارک
هیونینگ کای:دقیقن همینطوره سورا تولدت مبارک
با لبخند به همشون نگاه کردمو گفتم:ممنون
سانی :ولی باورم نمیشه یادت نباشه
جونگ کوک :امروزا سورا به خاطر کارش چیزی یادش نیست
جیمین با خنده گفت :به هر حال این برای تو خوبه
جونگ کوک:از چه لحاظ
جیمین:اینکه کادو نخری و سوپرایزش نکنی 😂😂
جونگ کوک جدی به جیمین نگاه کرد جیمینم خندشو خیلی سریع جمع کرد
جونگ کوک:سورا شاید یادش بره ولی من یادم میمونه همه چیو
سانی:آیشش حالا اینجا رمانتیک بازی در نیارید
جونگ کوک:عااا چیکار داری من عاشق این کارام
سانی :اه حالم بد شد
از حرفش خندم گرفت اون خیلی روحیه جدی داره میدونستم از این کارا بدش میاد با اخم نگاش کردمو گفتم
_ولی من دوست دارم
سانی:آیشش مزخرفا
جونگ کوک :خودت مزخرف
_عاا بسه دیگه
مامان:سورا نمیخوای خودتو تمیز کنی
_چرا الان میرم
جونگ کوک:نه صبر کن باید یه سلفیم بگیرم
_برو بابا
جونگ کوک موبایلشو سریع از جیبش در اورد و شروع کرد به عکس گرفتن از قیافه ی ضایع من با اون کیکه
جونگ کوک:عالیه خوب حالا می تونی بری ولی مامان سورا باید تا اخر باهمین قیافش بمونه
_ خیلی پررویی ببین چیکار کردی توقعم داری تا اخر همینجوری بمونم
تهیونگ:فکر خوبیه زن داداش
_ چی میگی تهیونگ
تهیونگ خندیدو گفت :فقد نظر دادم باشه هرجور راحتی
خندیدمو گفتم: ولی من دوست دارم صورتمو تمیز کنم
تهیونگ:باشه زن داداش
با قدم های تند از اونجا دور شدمو به طرف اتاقم رفتم و سرو صورتمو تمیز کردم خوب تیپم ساده باشه بهتره یه لباس ساده دخترونه سفید از کمدم در اوردمو پوشیدمش به خودم تو اینه نگاه کردم خوب همه چی اماده اس فقد باید برم بیرون با باز شدن در اتاقم با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم جونگ کوک لبخند ملیحی زدو نزدیکم شدو زیر گوشم اروم گفت:چقدر خوشگل شدی بیبی
از حرفش خجالت کشیدمو گفتم:ممنون
جونگ کوک دستامو تو دستاش گرفتو با چشمایی که توش ذوق خاصی بود گفت: میدونم تو لایق خیلی بیشتر از اینایی و من نتونستم بیشتر از این جبران کنم ولی تولدت مبارک سورا امیدوارم به همه ارزوهات برسی و ازت میخوام تا همیشه کنارم بمونی چون من خیلی دوست دارم
با لبخند نگاش کردمو گفتم: دیوونه شدی منم دوست دارم
جونگ کوک صورتشو نزدیک صورتم اورد بوسه کوچیکی روی لبام زدو ازم فاصله گرفت
جونگ کوک: این تلافی کار امروزت بود که فرار کردی
اروم خندیدمو گفتم :باید بریم پیش بقیه
جونگ کوک سرشو به معنی اره تکون دادو گفت :بریم
اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود همه این روزا برای من مثله خاطره های دوست داشتنی زندگیمه این بهترین تولدم کنار کسی که دوست داشتم بود و من همه این خاطراتو تو گوشه ای از قلبم جا میکنم چون میخوام تا ابد معنی یه زندگی خوبو عاشقانه رو به یاد داشته باشم
پایان*
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
195 لایک
برای بار دهم خوندمش🙌🏻
چرا دیگه داستان نمی نویسی کجاییی؟؟؟
آجی دنبالت کردم دنبالم کن راستی داستانت عالیییییییی بود🥰🥰
وای عر جیغ
شاید خیلی دیر خونده باشمش اما عالی بود
من تست رو تازه پیدا کردم عالی بود 😃
لطفا فصل دومم بساز 🥺
خیلی گریه کردم ولی ممنون که داستان رو خوب تنوم کردی 🙏🙏
عالی بود دمت گرم داشتم منصرف میشدم که سورا بهوش نمیاد ولی واقا عالی بود افدین😋❤بهترین فیکی بود که تا حالا خوندم اگ وقت کردی بازم بنویس عالی بود
بهترین فیک بود که من خوندم
عاشقش شدم ♡
مرسییی
واییی خدا چه پایان خوشی داشت من حالا حالا ها گریه نمیکنم ولی این بار اولمه برای یه خیالبافی گریه کردم هق
شاید باورت نشه ولی فک کنم تو 4 ساعت هر 30 پارتشو خوندم 😛☝️😐😌
خیلی خوب بود 🤧
دوباره برامون از این داستانا بنویس 🤑
جر من ۶ ساعت😂
خواهر جاااااان
خدایی برو یه تست نویسندگی بدههه
عین یه نویسنده حرفه ایی نوشتیییی
یا ابلفضل
بهترین فیکی بود که خوندمممممممم
موفق باشیییییی
اووو تو کجای کاری این تست عالی بود خوب بودا ولی یه داستان دیگم هست نویسندش حیف شد رفته ولی بخون داستانش ارزشش رو داره که بخونی اسمش چی بود اها شکارچی مردگان متحرک یکم ترسناگه چون زامبی داره بعد اینکه نقش اصلی جنی هست که جنی بلک پینک نه یکی دیگ که اون تویی همون اته ولی اسمش تو داستان جنی بعد تهیونگ و جیمین و جین هم هستن
عح خب باشه