10 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 684 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد.
( واقعا نمیدونید چقدر برای نوشتن این پارت و این قسمت از داستان ذوق دارم🤧💜)
فلش بک( پانزده سال قبل ):
هیونای نه ساله ، توی اشپزخونه بزرگ عمارت چوی ، با ذوق مشغول تزئین کردن دسر ها بود. خانم چان به خواهش خود هیونا پختن غذا و درست کردن دسر رو یادش داده بود. هیونا از چند ساعت پیش با خوشحالی مشغول درست کردن غذا بود. هیونا یه توت فرنگی رو وسط بشقاب دسر گزاشت و به خانم چان که کنارش ایستاده بود نگاه کرد. + خوبه ؟ € چون خانم و اقا توت فرنگی دوست دارند فقط یه دونه وسطش نزار. دور تا دورش بچین . + باسهه. " هیونا توت فرنگی ها رو دور تا دور چید و چند قدم عقب رفت و به سه نوع غذا و دو نوع دسری که خودش همه رو درست کرده بود نگاه کرد. + همش خوبه؟؟ € اره . افرین . زود یادگرفتی. " هیونا ذوق کرد و گفت : به نظرتون اگه خانم بفهمن همه اینا رو من درست کردم، میزارن پیششون بشینم و باهاشون غذا بخورم ؟؟ یا قبول میکنن دوستم داشته باشن ؟؟ € من نمیدونم. الان باید غذاها رو ببرن و روی میز بچینن . خودت از خانم بپرس. " خانم چان چند تا از خدمتکارا رو صدا زد. خدمتکار ها اومدن و غذاهارو به اتاق غذاخوری بردند. هیونا هم به اتاق غذاخوری رفت و گوشه اتاق منتظر ایستاد. کمی بعد خانم چوی و دونگ وو وارد اتاق شدند و روی صندلی ها نشستند و مشغول خوردن شدند. هیونا جلو اومد و کنار صندلی یون هو ایستاد. یون هو متوجه حضور هیونا شد. × اینجا چیکار میکنی مگه نگفته بودم وقت غذا نباید مزاحم بشی. + س..سلام خانم. من راستش. من این غذاها رو درست کردم و...× انتظار داری حرفتو باور کنم ؟ " خانم چان با نوشیدنی ها وارد شد و اونها رو روی میز گزاشت. × خانم چان این چی میگه ؟ € امم خانم . هیونا خودش همه غذاهارو درست کرده. منم فقط نظارت کردم. × خب خوبه. برای بار اول خوب درست کردی. +( با خنده ) واقعا ؟؟ خیلی ممنونم . م...میشه منم با شما غذا بخورم؟" دونگ وو پوزخندی زد. ×نه.بهت گفته بودم حق نداری . + اما..اما اخه من فکر کردم شاید اگه این غذاهارو درست کنم شما خوشحال بشینو بخواین منو دوست داشته باشین یا حداقل ب..بزارین همین یه بار با شما غذا بخورم . اخه من همیشه تو اتاقم تنهایی غذا میخورم و.. × گفتم که نمیشه. + اما..لطفا. من..× دختر جون به چه جرئتی همچین فکری کردی و به خودت اجازه دادی مزاحم غذاخوردن من بشی ؟؟ این خونه قوانینی داره. اگه زیرپاشون بزاری تنبیه میشی. و همین الانم اینکارو کردی.
هیونا ترسید و چند قدم عقب رفت. + من..من معذرت میخوام. فقط میخواستم شما خوشحال بشین. نمیخواستم ناراحتتون کنم. لطفا.. لطفا عصبانی نباشین . الان .. می..میرم توی اتاقم . " هیونا با ترس سریع از اتاق غذاخوری بیرون رفت. × دختره ی احمق نزاشت غذامو بخورم." مشغول خوردن شد. € با اجازه منم دیگه میرم. " تعظیم کرد و به سمت در رفت. × صبر کن . " خانم چان دوباره نزدیک خانم رفت € بله خانم." خانم چوی از توی جیبش یه کلید در اورد و به سمت خانم چان گرفت. خانم چان اونو گرفت. × در اتاقشو قفل کن و بهش بگو حق نداره چراغ هارو روشن کنه € چی ؟ اما خانم اون کلی زحمت کشید این غذاها رو درست کرد. فقط بخاطر اینکه شمارو خوشحال کنه. حداقل بخاطر این بزارید که... × نشنیدی چی گفتم ؟؟ گفتم در اتاقشو قفل کن. نزار یه بار دیگه تکرار کنم. € چشم خانم. " خانم چان با قیافه ناراحت از اتاق خارج شد و درو بست. هیونا رو دید که به دیوار کنار در تکیه داده و داره گریه میکنه. هیونا متوجه خانم چان شد. سرشو انداخت پایین و به سمت اتاقش رفت. € اول بیا بریم اشپزخونه شام بخور." خانم چان هیونا رو به اشپزخونه برد و بهش شام داد. بعد شام به سمت اتاق هیونا رفتند. + مرسی بهم غذا دادین." هیونا تعظیم کرد و وارد اتاقش شد. خانم چان با ناراحتی در اتاق رو بست و قفل کرد. هیونا با ترس به سمت در رفت و بهش ضربه زد. + درو باز کنین. اخه..چرا درو قفل کردین خانم چان. مگه من چیکار کردم ؟ € متاسفم هیونا. خانم دستور دادن. درضمن گفتن چراغو روشن نکنی. برو بخواب و سر و صدا هم نکن. کارو برای خودت سخت تر میکنی." هیونا که بلند بلند گریه میکرد با مشتش به در ضربه زد. + خواهش میکنم خانم چان. درو باز کنین. خواهش میکنم. من از تاریکی میترسم. لطفاا. " اما خانم چان دیگه رفته بود. هیونا رفت و گوشه اتاق نشست. زانو هاشو جمع کرد و به اینور و اونور اتاق نگاه کرد. همه چیز تاریک بود. سرشو روی زانو هاش گزاشت و بلند بلند گریه کرد. + اوپااا. خواهش میکنم کمکم کن. من خیلی میترسممم.)))
هوسوک، روی صندلی راحتی کنار تخت هیونا. توی اتاق وی ای پی بهترین بیمارستان سئول نشسته بود. هیونا نسبت به هفته گذشته خیلی بهتر شده بود. دکتر پیش بینی کرده بود هیونا توی این ساعت بهوش میاد. هوسوک و سویونگ. توی این هفت روز، هر روز به هیونا سر میزدند و مواظبش بودند. سویونگ چیز خاصی مربوط به هیونا به هوسوک نگفته بود. چون میدونست هیونا نمیخواد بدونه. هوسوک راجب اینکه هیونا توی بیمارستانه به پسرا گفته بود. اما راجب اینکه امروز بهوش میاد چیزی بهشون نگفته بود. شاید میخواست سوپرایزشون کنه. پسرا فکر میکردند هیونا. حالا حالا ها بهوش نمیاد. پرستار وارد اتاق شد و توی یه سینی یه بشقاب پنکیک و یه لیوان شیر بود رو به هوسوک داد . هوسوک تشکر کرد و سینی رو روی میز کنار تخت گزاشت . پرستار از اتاق خارج شد . هوپی به پنکیک ها نگاه کرد و لبخندی زد. . بشقابشو برداشت و یه تیکه کوچولو ازش خورد.با تعجب لبخند کیوتی زد گفت : خوشمزسا. چه دستپخت خوبی داره. " اومد یه تیکه ی دیگه بخوره که چشمش به دست هیونا افتاد. داشت تکون میخورد . با تعجب نگاه کرد. هیونا صورتشو جمع کرد و چشماشو بهم فشرد. کم کم با عادت کردن به نور اتاق چشماشو باز کرد و به دور و ور نگاه کرد. اروم گفت : من...توی...بیمارستانم ؟؟ " دستشو روی زخم پهلوش گزاشت. دیگه زیاد درد نمیکرد. اروم بلند شد و به تخت تکیه داد و پاهاش رو جمع کرد. چشمش به هوسوک افتاد. تازه هوسوک رو دیده بود. شکه شده بود. با تعجب بهش نگاه کرد. اما چشمای هوپی دیگه متعجب نبود بلکه با لبخند داشت به هیونا نگاه میکرد. همینطور داشتن به چشمای هم نگاه میکردند. هیونا نمیتونست چیزی بگه و این سکوت رو بشکنه. اون هیچی نمیدونست. نمیدونست هوسوک برای چی اینجاست. چرا پیش اون نشسته. چیزی میدونه ؟؟ میدونه هیونا خواهرشه ؟ اگه چیزی میدونه تا چه حد میدونه ؟ هیونا با تعجب به هوسوک نگاه میکرد و هوسوک هم غرق در چشمای هیونا بود و داشت دلتنگیشو جبران میکرد. چند دقیقه گزشته بود ولی انگار هیچ کدوم نارضایتی از این سکوت نداشتند. بلاخره هوسوک سکوت رو شکست و گفت : صبحونه ی مورد علاقتو...برات اوردم .
فلش بک ( نوزده سال قبل ) :
هیونا و هوسوک توی اتاق پذیرایی خونه شون . توی سئول. نشسته بودند و داشتند آلبوم عکس هاشون رو نگاه میکردند. + من دلم تولد میخواددد. × نزدیک ترین تولد بهمون تولد مامانه که دوماه دیگس. + اخه دوماه خیلییی زیادهه. هوسوک میای مامان رو راضی کنیم یه تولد الکی برامون بگیره ؟؟ × مامان که همیشه برامون کیک درست میکنه. اونم مثل تولد میمونه دیگه. + نه. فقط کیک نه . شمع و فشفشه هم روشن کنیم. × باشه. " البوم رو ورق زدند . + وای من عاشق این عکسم. " عکس رو از البوم برداشت. × هیونا بزارش سر جاش خرابش میکنی . + نمیخوام . میخوام بچسبونمش به دیوار اتاقمون. × پس منم این یکیرو میزنم به دیوار. " هوسوک هم یکی دیگه رو برداشت. مامان از اتاق وارد اتاق پذیرایی شد. ÷ بچه های گل من چیکار میکنن؟" اومد و کنارشون نشست. + مامانی من میخوام این عکسه رو بچسبونم به دیوار کنار تختم. × منم این یکیو میخوام بچسبونم . ÷ اینا رو دیوار ممکنه خراب بشن باید بزاریم تو البوم عکسا که سالم بمونن. +× لطفااا. ÷ خب باشه. میریم میچسبونیم. + مامانی مامانی. ÷ بله هیونا ؟ + میشه برای ما تولد بگیری. نه که فقط کیک درست کنیا . با هم شمع فوت کنیم و فشفشه روشن کنیمو شعر تولد بخونیم و همه جارو بادکنکی کنیم. میشه ؟؟؟ " مامان پیشونی هیونا رو بوسید. ÷ معلومه که میشه عزیزم . × میشه بعدش کل بادکنکارو بترکونیم ÷ اره عسلم. همشو میترکونیم. " همه لبخند زدند. بابا با هراس از در ورودی اومد داخل ، در رو بست و کلیدشو روی مبل پرت کرد. هوسوک سمت باباش رفت × سلام بابا . " بابا برخلاف همیشه که بهش سلام میداد و هوسوک رو روی کولش میزاشت . هیچ جوابی به هوسوک نداد. رو به مامان گفت := اون سو. اونا دارن میان ." مامان با ترس بلند شد و رنگ صورتش پرید. ÷ دوباره ؟؟ = اینبار بیشتر از قبل، مسلح هستن . زود باشید. وسایلا رو جمع کنید. باید بریم. " مامان با اخم به دیوار رو به روش خیره شد. + یعنی چی . منظورتون چیه × کیا دارن میان. چرا باید بریم. کجا ؟؟ = بعدا همه چیرو بهتون توضیح میدیم. فعلا باید بریم. " بابا با عصبانیت به سمت اتاق رفت و ساکی رو که از قبل اماده کرده بود با یه ساک دیگه برداشت.
ساک رو به هوسوک داد و گفت : برین وسایلتونو جمع کنین. " باز به سمت اتاق رفت که مامان گفت : چقدر دیگه ؟؟ " بابا برگشت و بهش نگاه کرد. مامان طرفش برگشت و ادامه داد : چقدر دیگه باید فرار کنیم ؟؟ = منظورت چیه ؟ ÷ اصلا فکرشو کردی ؟؟ از گوانگجو به سئول . از اینجا به یه جای دیگه. از یه جای دیگه به یه شهر دیگه. از یه شهر دیگه به شهر دیگه. از یه شهر به یه کشور دیگه . تا کی ؟؟ هیچ وقت نمیتونیم مدرکی پیدا کنیم و اونا هم هیچ وقت دست از سرمون برنمیدارن . بهتر نیست این دفعه فرار نکنیم ؟؟ = فرار نکنیم که زندگیمونو از دست بدیم ؟؟ میفهمی چی میگی ؟؟ ÷ قرار نیست تسلیم بشیم. باهاشون میجنگیم. ما هم چیزی از اونا کم نداریم. و فقط هم دفاع از خود میکنیم . پس اشکال نداره. = من مشکلی ندارم. اما تو چند ساله این کارو کنار گزاشتی .مشکلی نداری ؟؟ ÷ اینا همش تقصیر من بود. اول من رفتم دنبالش. با اینحال باهام ازدواج کردی. نمیخوام زندگی هیونا و هوسوک نابود بشه. میخوام در ارامش زندگی کنن . به هر قیمتی. = این چیزیه که منم میخوام. کاش هیچ وقت با اون زن اشنا نمیشدی . " مامان سرشو انداخت پایین. بابا دستشو روی شونه مامان گزاشت و گفت : دلم برای اون موقع ها تنگ شده . پس... مثل گذشته ها ؟ " مامان لبخند زد و گفت : مثل گذشته ها. " مامان و بابا برگشتند سمت هوسوک و هیونا که کنار هم ایستاده بودند و با تعجب و ترس داشتند نگاهشون میکردند. = نباید اینجا باشن . براشون خطرناکه. ÷ خب پس چیکار کنیم ؟؟ = دیره از در ورودی برن... دریچه . " مامان و بابا میز طویلی که کنار مبل بود و مخصوص پذیرایی از مهمون ها بود کنار زدند. مامان نشست. یکی از کاشی های زمین لق بود. ناخنشو زیرش فرو کرد و بلندش کرد. چند کاشی دور و ور اون رو هم بلند کرد. یه در نمایان شد. در رو باز کرد. دریچه تاریک و مخفی پیدا شد . یه نردبون بسته معلوم شد. دکمه کنار دسته نردبون رو فشار داد. نردبون باز شد و پایین و پایین تر رفت و در جایی که بخاطر تاریکی نامعلوم بود متوقف شد.
مامان سمت هیونا و هوسوک رفت. دستشونو گرفت و سمت دریچه برد. ÷ باید از اینجا برید . × اون دریچه مخفی چرا اینجاست. چرا باید بریم توش. + مامانی . چه اتفاقی داره میفته . لطفا منو نفرست توی اون .اونجا تاریکه. = سوال نپرسید فقط برید داره دیر میشه. " بابا به سرعت سمت اتاق رفت. مامان هوسوک و هیونا رو بغل کرد. ÷ برین توی اون دریچه . اگه مستقیم برید. به چند کوچه دور تر از خونه میرسه. همونجا منتظر بمونید. اگه یکمی منتظر بمونید مامان و بابا زود میان پیشتون . چند تا ادم بد دارن میان اینجا و ما فقط میخوایم باهاشون حرف بزنیم تا زود برن . " بابا از اتاق خارج شد. چراغ قوه توی دستشو به مامان داد و تفنگی که توی دست دیگش بود رو اماده کرد. × اون ... اون تفنگه ؟؟ + فقط.. یه اسباب بازیه مگه نه ؟؟ = اره عزیزم. فقط یه اسباب بازیه. " مامان چراغ قوه رو روشن کرد و دست هیونا داد. ÷ با این دیگه لازم نیست از تاریکی بترسی. اول تو از نردبون ها برو پایین و صبر کن تا هوسوک بیاد. " هیونا با ناراحتی : باشه. " مامان هیونا رو بغل کرد و بوسید. شاید هیچ کدوم نمیدونستند این اخرین باریه که همو در اغوش میگیرند . بابا هم هیونا رو بغل کرد . هیونا چراغ قوه رو سمت دریچه گرفت و نگاهی بهش انداخت . بعد با ترس و اروم پایین رفت.... مامان به پایین نگاه کرد. هیونا در حدی دور شده بود که حرفاشونو نشنوه. هوسوک رو بغل کرد و بوسید . بعد از خودش دورش کرد . موهاشو نوازش کرد و بازوهاشو گرفت. ÷ گوش کن هوسوک. ما حتما میایم. ولی اگه یه وقت. دیدی مامان و بابا نیومدن. قول بده قوی باشی پسرم. قول بده از هیونا مواظب کنی و این رو هم همراهت داشته باشی. " انگشترشو از دستش در اورد و به هوسوک داد. هوسوک در حالی که اونو میگرفت اشک هاش جاری شد × منظورت چیه ؟؟ باید بیاین. قول بده که میاین . ÷ باشه باشه. گریه نکن پسرم باید قوی باشی. اما تو هم قول بده. " هوسوک اشک هاشو پاک کرد و انگشت کوچیکشو جلو اورد. مامان انگشتشو بهش گره زد . بابا سمت هوسوک رفت و بغلش کرد. = تو قراره برای خودت مردی بشی. هیچ وقت خانواده ت رو فراموش نکن . " بابا هوسوک رو بوسید. هوسوک با بغض به پدر و مادرش نگاه کرد و از نردبون پایین رفت. مامان و بابا وقتی مطمئن شدن هوسوک و هیونا به زمین پایین رسیدند. در دریچه رو بستند.
هوسوک و هیونا. از دریچه ای در کوچه بن بست و تاریکی بیرون اومدند و در دریچه رو بستند. چراغ قوه چند تا چشمک زد و بعد خاموش شد. هوسوک چند باز چراغ قوه رو خاموش و روشن کرد. × ف..فکر کنم خ..خراب شد. + هو..هوسوک حا..لا چی..ک..کار کنیم ؟؟ م..من از تا..تاریکی می..میترسم. × ما..مان و بابا گ..گفتن هم..ینجا ب..شینیم. تا..ب..بیان د..نبالمون " کنار دیوار روی زمین نشستند. هوسوک به هیونا نگاه کرد. پاهاشو جمع کرده بود اروم اشک میریخت . هوسوک دستشو دور گردن هیونا انداخت و بغلش کرد. × م.من پ..پیشتم. + تو..تو هم او..اون ص..صدا رو ش..شنیدی م.گه نه ؟؟ × من.ظورت ک..کدوم صداعه ؟ + د..دروغ نگو هو.سوک تو هم ص..صدای تیر اندازی رو ش..شنیدی . ا.اگه ا.اون ادم ب.بدا به ما.مان و ب.بابا شل..شلیک ک..کرده باشن چ..چی ؟ × تو که دی..دیدی مامان و ب..بابا هم ت.تفنگ دا..داشتن . شا..شاید اونا ش.شلیک ک..کرده باشن + ا..اما ما..مان گفت ف..فقط می..میخوان با..باهاشون ح..حرف بزنن . ت..تازه بابا گ.گفت که ت.تفنگه ف..فقط ا..سباب با..بازی بود. × شاید.. د..دروغ گ..گفته باشن . + چرا با..باید به ما د..دروغ ب.بگن ؟؟ × چون م..ما ه..هنوز بچ...بچه هس..هستیم . + هو..هوسوک م..من.. من میترسم. × ن..نترس من اینجام." هردو در حالی که ترسیده بودن همدیگرو بغل کرده بودن توی اون کوچه ی بن بست تاریک نشسته بودن . + حا .حالا با .باید چیکار کنیم ؟ × ما. ما همدیگرو داریم. ق. قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته. + اما. ما .. مامان و بابا ... اونا... × بهش ف..فکر نکن. از این به بعد او.. اوپات ازت مواظبت میکنه. قول میدم هیچ وقت تنهات نمیزارم و ه..همیشه کنارت میمونم. از .. از این به بعد. هروقت ترسیدی به جای ما..مامان من بغلت میکنم . + قول می ..میدی ؟؟ " انگشت کوچیک شون رو به هم گره زدن و قول دادن ."
اون زمان شب بود. بخاطر ترسشون لکنت داشتند. دیگه کم کم صبح شده بود و هیونا و هوسوک هنوز توی اون کوچه بودن. و خبری هم از مامان و بابا نشده بود. صدای قار و قور شکم هیونا بلند شد.
× گشنته ؟؟ + ا..ره.× ما که تا ابد نمیتونیم اینجا بمونیم." هوسوک بلند شد. هیونا پشت سرش بلند شد و گفت : منظورت چ..چیه ؟ × منم خیلی گشنمه. باید غذا پیدا کنم. + ا..اما پس مامان و با.بابا چی ؟؟ × شاید اونا هیچ وقت نیان. + ا..اخه اونا ق..قول دادن . × هرکسی که قول میده که نمیتونه به قولش عمل کنه. " هیونا اشک های جاری شد. + ولی م..من م..مامانو بابامو میخوام." هوسوک رفت و هیونا رو بغل کرد. اونم اشک هاش روی گونه هاش ریخت × هیونا. می..میدونم سخته. اما ما جز ت..تحمل کردن. چا.ره دیگه ای.. ن..نداریم . " هوسوک هیونا رو روی زمین نشوند و اشک های خودش و هیونا رو پاک کرد. بهش نگاه کرد و ادامه داد : اما حالا که دو..دوتایی ای.اینجاییم. ن..نمیتونیم گرسنگی ب..بکشیم که. میتونیم ؟ " هیونا سرشو به علامت نه تکون داد. × پس من میرم برامون غذا پیدا میکنم. بعدش تصمیم میگریم که کجا بریم. باشه ؟؟ + چی ؟؟ ی..یعنی م..میخوای منو این..اینجا تنها ب..بزاری ؟؟ ت..تو خودت قول دا..دادی م.منو ت..تنها نمیزاری. × هیونا. اگه با هم بریم ممکنه خطرناک بشه. ممکنه هنوز اون ادم بدا اون بیرون باشن. ما که تا الان اینجا مخفی شده بودیم دوتایی بریم ممکنه همو گم کنیم. یا یکیمون رو بدزدن. بخاطر امنیت خودت اینجا بمون تا من برم صبحونه پیدا کنم. + اما هوسوک . م..من از تن..تنهایی میترسم . × قول میدم زود برگردم باشه ؟ میرم و برات صبحونه مورد علاقتو میارم. باشه ؟ " هیونا کمی لبخند زد . با زبونش لبشو خیس کرد و گفت : از همونا .. همون پنکیکا که مامان د..درست میکرد ؟؟ × اره . از اونا . + با..باشه ولی قول ب..بده زود برگردیا. من خیلی میترسم. " هوسوک انگشت کوچیکشو جلو اورد و گفت : لطفا نترس و نگران نباش. " هیونا انگشتشو بهش گره زد. هوسوک هشت ساله هیونا رو بغل کرد. بعد بلند شد . لبخند زد و مصمم از کوچه خارج شد. چند قدمی از کوچه دور شده بود. کم کم قیافش نگران شد. دستشو توی موهاش فرو کرد گفت : حالا چیکارکنم ؟ از کجا غذا گیر بیارم ؟ بهتره برم اداره پلیس. " هیونا که چند ساعتی شده بود سر کوچه نشسته بود منتظر و نگران هوسوک بود. داشت اروم اروم گریه میکرد چون هیچ خبری از هوسوک نبود. مردم گاهی از اونجا رد میشدند . یا میدیدنش یا نمیدیدن و توجهی نداشتند. اما یک مرد با سرعت زیاد از سر کوچه رد شد و هیونا رو دید. سرعتشو کم کرد و سمتش رفت. # دختر جون ؟ چیشده ؟ پدر و مادرتو کم کردی ؟ بیا با من بریم اداره پلیس. + اخه..من منتظر اوپام هستم. # پس اونم گم شده. بیا با هم میریم و پیداش میکنیم. من چوی وون هی هستم. میتونی منو دوست خودت بدونی. )))
هیونا که با حرف هوپی تعجبش چندین برابر شده بود. چشمش به پنکیک توی دست هوسوک افتاد. پس اون همه چی رو میدونست ؟؟ یعنی حتی راجب خانواده چوی هم چیزی میدونست؟؟هیونا تعجبش تبدیل به بغض بزرگی شد. قطره اشکی از چشمش چکید و با لکنت گفت : ه..هو..هوسوک ؟؟ هوپی که بغض کرده بود . لبخند غمگینی زد و گفت : هیونا." اشک های هیونا به سرعت روی گونه هاش ریخت و بلند بلند شروع به گریه کردن کرد. هوپی بلند شد و بغلش کرد. در اصل سر هیونا رو گرفت و به سینه اش چسبوند و موهاشو نوازش کرد. هیونا هم با دستاش هوسوک رو محکم بغل کرد و لباسشو چنگ زد. همون لحظه ای که هیونا میخواست. لحظه ای که نوزده سال منتظرش بود. و اشک هایی که از چشم هردوشون میومد. اشک شوق بود. × معذرت میخوام که اینقدر دیر شد. نتونستم به قولم عمل کنم. معذرت میخوام. منو ببخش. + تو.. تو هوسوک منی. میدونی چند سال منتظرت بودم ؟؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم. دلم...دلم برات تنگ شده بود اوپا. " هوسوک میون اشک هاش لبخند زد. × تا حالا . این کلمه رو ازت نشنیده بودم. هیچ وقت بهم نمیگفتی. + از الان میخوام بگم..اخه اخه تو هوسوک اوپای منی. تمام ..این سال ها. فقط میخواستم دوباره بغلم کنی × من اینجام هیونا. اینجام که دوباره بغلت کنم." هوسوک همچنان موهاشو نوازش کرد. گریه ی هیونا بی وقفه ادامه داشت . طوری که صداش به پرستار های بیرون اتاق رسید. یه پرستار وارد اتاق شد و بهشون نزدیک شد و به هیونا نگاه کرد و به هوسوک گفت : نباید انقدر گریه کنن ممکنه حالشون بد بشه. میرم دکتر رو صدا کنم. " سریع از اتاق بیرون رفت . کمی بعد دکتر هیونا وارد شد . نزدیکشون رفت و به هیونا نگاه کرد. هیونا توی بغل هوسوک بی حال شده بود. چشماشو بسته بود و بهم فشار میداد و بلند بلند نفس نفس میزد. € اقای جانگ خواهرتون حالش خوب نیست . الان نمیتونم معاینه ش کنم. اگه اجازه بدین این امپول رو بهش بزنم. " هوسوک به سرنگ توی دست دکتر نگاه کرد. × این چیه دکتر. € یه خواب اور. فقط کمی میخوابه. × اما هیونا تازه بهوش اومده . € میبینید که بی حال شده. × شما دکترید. هرکاری مفیده انجام بدین. " هوسوک از هیونا دور شد. دکتر هیونا رو روی تختش خوابوند و سرنگ رو توی بازوی هیونا فرو کرد و کمی بعد هیونا بیهوش شد...
پایان پارت ۱۰. امیدوارم خوشتون اومده باشه . ازتون میخوام داستان رو پیش بینی کنید و راجب اینده این خواهر و برادر نظرتون رو بگید.💜💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
63 لایک
عالییی
عالیه فقط چقد فلش بک داره
عالییییییییییح بود عاژی ژونم😍❤️🌺🌿🌼💘💐🌻🥰🌷
مرسی اجی💜💙
میخوای پارت بعد رو بنویسی یا نه؟
پارت بعد الان نزدیک دو هفته اس که تو بررسیه. یعنی حدودا ده روز پیش من این پارتو نوشتم دوست عزیز🙂😐💔
خیلی عالی بود آجی😍😍😍💜💜💜💜
نمیدونم چه جوری ازت معذرت خواهی کنم که ۵ روز پیش داستانت منتشر شده ولی من ندیدم🥺
ولی ببخشید 🥺🥺🥺🥺
مرسی اجی🙂💜
اشکالی نداره اجی اصلا لازم نیست معذرت خواهی کنی🥺💜
🥺🥺🥺💜💜💜💜😚😚😚😚
آجی ، پارت بعدی کی میاد؟🥺❤️
خیلی منتظر موندما🙂✨💛
اجی نمیدونم. حدودا دو یا سه روزه که باید میومده. الان بیشتر از یک هفته اس تو بررسیه. کاری از دستم برنمیاد💜🖤
عالههههههههههههههههه💜👑🔗منتظر پارت بعدم
مرسی اجی😊💜 به زودی منتشر میشه💚
یهووووووووو
بالاخره پارت بعدی اومد
اما من دلم خیلی برای هیونا سوخت و گریه کردم😭
فوق العاده بود
پارت بعد رو زود بزار😘😘😘🥰🥰🥰
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🥺😢💜💚
گزاشتم اجی تو بررسیه😁💜
هورااااااااااااااااا...
بالاخره اومددددددددد....
الان اونقدر خوشحالم که دلم میخواد پرواز کنم بدجوری ذوق کردمممممممممم
دلم برای هیونا میسوزه...😢🥺
توی بچگی چقدر اذیتش کردن😭😭😭😭
آجییییییی لطفا پارتارو زود تر بزارررررر...🙏🏻🙏🏻🙏🏻
خیلییییییی...عالیییییییییی...بودددددد...💜💜💜
خداروشکرر اجی هوراااا🥳💜
خوشحالم ذوق کردی و خوشت اومد اجی🤩🥺💜خودمم خیلق ذوق کردم🥺💚
هیونا خیلی گناه داره . زندگیشو بدجوری نابود کردن😢😓💔
اجی من تمام تلاشمو میکنم پارتا رو زودتر بزارم. ولی نوشتنشون هم زمان میبره لطفا درک کن🥺
بعدی رو زود بزار🥺💜
گزاشتم اجی تو بررسیه😊💜
میسی🥺💜