♢مانع حقیقت♢پارت1♢

سلام امیدوارم خوشتون بیاد فالو ♢ لایک ♢ کامنت ♢یادتون نره

سلام من جیمز هستم من یک دراکولا هستم پدر من پادشاه اولیور و مادر من ملکه فیلیسیتی است و بنابراین من شاهزاده هستم♢ ♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢ سلام من کلارا هستم و من یک اشراف زاده ام پدر من آقای استفان اولسن و مادر من خانم اما اولسن هست♢

امروز تولد 25 سالگی منه بیدار شدم مادرم:((سلام عزیزم صبح بخیر)) من:((سلام مامان صبح بخیر)) رفتم پایین گفتم:((پدر کجاست؟)) مادرم گفت:((پدرت رفته شرکت کار داشت راستی برو آماده شو باید بریم مهمونی بانو مارگارت هست)) تقریبا ساعت 5 بود که آماده شدیم و کمکم داریم به سالن نزدیک میشیم.

خیلی ناراحت بودم که هیچکس تولدمو یادش نیست وقتی وارد سالن شدیم 100 نفر با شیپور اهنگ زدن تا وقتی که از صد نفری که به حالت ستونی بودند رد شدیم صدای شیپور تمام شد و گروه موسیقی کلاسیک شروع به نواختن کرد بعد دو نفر جلوی من تعظیم کردن و وقتی بعد تعظیم سرم رو بالا بردم همه ی خانواده اونجا بودن هم زمان با صدایی ارام و لطیف و رسمی گفتند تولدت مبارک کلارا من خیلی خوشحال بودم

شب بارون میومد من توی خیابون بودم نزدیک من ساختمانی ترسناک بود حواسم به قصر بود که به یه پسر خوردم اون معظرت خواهی کرد وقتی همو دیدیم چشمامون برق زد اون یه پسر زیبا جذاب چشم قرمز با نیش اون گفت من جیمز هستم. ♢♢♢♢♢♢♢♢♢♢ وقتی داشتم به سمت قصر میرفتم به یه دختر خوردم ازش معظرت خواهی کردم بعد خودمو معرفی کردم اون یه دختر جذاب زیبا چشمای ابی موهای قهوه ای اون خودشو معرفی کرد ما باهم دوست شدیم

این پارت تمام شد میدونم کم بود ولی پارت بعدی بیشتر میزارم