13 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 695 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد.
چوی یون هو بدون عکس العملی به مرد زل زده بود. مرد اسلحه ی توی دستشو به سمت یون هو گرفت . ^ گاو صندقی که توش پول هاتو نگه میداری کجاست ؟؟ × دلیلی نمیبینم بهت بگم ^ احمق. مثل اینکه نمیبینی یه اسحله تو رو نشونه گرفته ؟؟ از جونت سیر شدی ؟؟ حرف بزن وگرنه شلیک میکنم ؟؟ × با مرگ من هیچ پولی به تو و رئیست نمیرسه. تازه با این کار. رئیستو توی دردسر میندازی. من اونو خوب میشناسم. اجازه همچین کاری رو بهت نداده." مرد دادی از عصبانیت زد. ^ گوش کن خانم... شاید نتونم بکشمت. اما میتونم به افرادم بگم بزننت و ازت حرف بکشن . ×( پوزخندی زد:) افراد زیادی دنبال پول من بودن اما هیچ کدوم موفق نشدن. بخاطر حفظ این پول زخم های زیادی خوردم و سختی های زیادی کشیدم. بدون هرگز دستت به پولای من نمیرسه. " هیونا متعجب به مکالمه اون دوتا خیره شده بود. هیچ وقت انتظار همچین عکس العملی رو از مادرخوندش نداشت. ^ خب. حالا که تو نمیگی. شاید اون بگه. " با سرش به هیونا اشاره کرد. باعث شد چشمای هیونا از تعجب گرد بشه. هیونا چیزی نگفت...رئیس با سرش به مردی که هیونا رو گرفته بود اشاره کرد. زیردست که چاقو روی گردن هیونا گزاشته بود، چاقو رو بیشتر و بیشتر روی گردنش فشار داد. طوری که گردن هیونا زخمی شد. هیونا از درد چشماشو بهم فشار داد و مچ دست مرد رو گرفت و سعی کرد دستشو پایین بیاره. اما دستش نه تنها پایین نیومد بلکه فشار بیشتری رو وارد کرد. هیونا ضعیف تر از چیزی بود که زورش به اون مرد برسه. هرلحظه زخم روی گردنش بیشتر میشد. با ناله گفت : پشت..پشت اون آینه . " مرد فشارشو کمتر کرد . هیونا با ناله چند نفس عمیق کشید. رئیس سمت اینه بزرگ دیواری رفت. به زور از روی دیوار برش داشت و روی زمین گزاشت . گاو صندق بزرگی . تقریبا به اندازه همون اینه پدیدار شد. دستاشو بهم مالید و نفس عمیقی کشید. ^ خب. فکر میکنم پولای رئیس ما هم یه جایی پشت در همین گاو صندق باشه.
تازه قسمت سخت ماجرا شروع شده بود. هم رئیس . هم خانم چوی و هم هیونا میدونستند که یون هو حتی اگه شکنجه هم بشه حاضر نیست رمز گاو صندق رو به کسی بگه. یون هو حالا که گاو صندقش پیدا شده بود، در حالی که پشت میزش نشسته بود دستشو روی پیشونیش و ارنجش رو روی میز گزاشته بود . رئیس دوباره سمت هیونا برگشت. زیردستش دوباره چاقو رو روی گردن هیونا فشار داد. هیونا چشماشو بهم فشار داد و ناله کوچیکی کرد. ^ رمز گاوصندق رو بگو . + باور کن نمیدونم. قسم میخورم که نمیدونم. " یون هو به هیونا که صورتشو جمع کرده بود نگاه کرد. پوزخندی زد و سرشو با تاسف تکون داد. × ولش کن اون نمیدونه. " زیردست دوباره فشارشو کم کرد. رئیس با عصبانیت دادی زد و تفنگشو سمت پنجره پرت کرد. اسلحه به دیوار کنار پنجره خورد. رئیس که نگاهش به تفنگ بود. صورتی سیاه که معلوم نبود مطعلق به کیه. پشت پنجره توجهش رو به خودش جلب کرد. تعجب کرد و چشماش گرد شد. صاحب کله کمتر از یک ثانیه سریع سرشو پایین برد . طوری سریع و تاریک بود که رئیس اول فکر کرد توهم زده. سمت پنجره رفت . تفنگشو برداشت و پنجره رو باز کرد و اسلحه رو به سمت پشت پنجره یعنی توی باغ ، نشونه گرفت . ( ارتفاع زمین باغ تا پنجره بین یک و نیم تا دو متر بود. ) هیچکس اونجا نبود. اما رئیس تقریبا مطمئن بود که یه نفر رو دیده. رو به افرادش برگشت و گفت : یه نفر توی باغ بود. برین بگیرینش. عجله کنید. " سه نفر از افرادش به سمت پنجره رفتند و پریدند پایین . رئیس که عصبانی بود دستی به موهاش کشید. صدا خفه کن تفنگش رو بهش وصل کرد و برای اینکه خالی بشه ، چند تا تیر به دیوار اتاق شلیک کرد. بعد به طور ناگهانی تفنگ رو به سمت چوی یون هو گرفت و شلیک کرد. طوری شلیک نکرد که به بدنش بخوره. تیر از بالای شونهی راست یون هو گزشت و یه خراش روی شونهش ایجاد کرد. یون هو که بخاطر حرکت سریع رئیس دزدها تعجب کرده بود دست چپشو روی شونهی راستش که داشت خون میومد گزاشت. "
کمی صورتش جمع شد. اما تصمیمش تغییری نکرد. × حتی اگه تیر بارونم هم کنی . رمزشو بهت نمیگم." رئیس با فکری که به ذهنش اومد . ابرویی بالا انداخت . تفنگو به سمت هیونا گرفت. ^ تو که نمیخوای اون بمیره میخوای ؟؟ " هیونا پوزخندی زد. + برای خانم چوی . مرده یا زندهی من تفاوتی نداره. × درست میگه. " رئیس با تفنگی که به سمت هیونا نشونه گرفته بود به زیردستش اشاره کرد. اون مرد چاقو رو از روی گردن هیونا پایین اورد و توی پهلوش فرو کرد . " هیونا جیغ بلندی کشید و دستشو روی پهلوش گزاشت . زانوهاش سست شده بود. داشت میفتاد اما مرد زیر بازوهاشو گرفت و ایستاده نگهش داشت. این باعث شد درد هیونا بیشتر بشه. از درد صورتشو جمع کرد و اشکاش جاری شد و ناله بلندی کرد . رئیس پوزخندی زد . تفنگشو پایین اورد توی جاش گزاشت . به سمت میز یون هو رفت. دستاشو روی میز گزاشت و سرشو خم کرد. یون هو بهش نگاه کرد. حالتی روی صورتش نبود ولی درد رو توی چشماش میشد تشخیص داد.^ بگو وگرنه دفعه بعد میگم چاقو رو توی قلبش فرو کنه. ×( بلند خندید. ولی بعد حالتش جدی شد ) بگو بکشتش. برام مهم نیست. یه نون خور کمتر. " رئیس با عصبانیت یقه یون هو رو گرفت و مشتی بهش زد.
سان هو که با تمام سرعت میدوید. حدودا چند خیابون از عمارت دور شده بود و به خیابون اصلی رسیده بود. اونجا توی پیاده رو، ادمای زیادی بودند و مطمئن بود کسایی که دنبالشن نمیتونن پیداش کنن. با ترس در حالی که نفس نفس میزد به دیوار کنارش تکیه داد و همونجا روی زمین نشست. بغضش گرفته بود. با لرزش دستاش موبایلشو از توی جیبش در اورد و به " خانم سویونگ " زنگ زد.
سویونگ روی مبل نشسته بود و درحالی که داشت رامیون میخورد ،سریال نگاه میکرد. همون موقع گوشیش زنگ خورد. کاسه رامیون رو روی میز گزاشت. گوشیش رو از کنارش برداشت . شماره ناشناس بود. تماس رو وصل کرد. _ بله بفرمایید ؟ × س..سلام. شما خانم سویونگ هستین ؟ _ بله شما ؟؟ × من سان هو هستم. خدمتکار عمارت چوی.
_ اها. میشناسمت . هیونا راجبت بهم گفته. شماره منو از کجا اوردی ؟؟ × خانم پارک بهم داد. محض احتیاط. _ برای چی زنگ زدی ؟ × خانم... یه ادمایی. ی..یعنی دزد. تو..توخونه ی خانم بودن. _ چی ؟ درست حرف بزن منم منظورتو بفهمم " × من رفته بودم خرید. وقتی برگشتم چشمم افتاد به پنجره اتاق کار خانم چوی . یه مرد رو دیدم. بعد رفتم نزدیک تر و پشت پنجره وایسادم. چند تا مرد بودن. تفنگ و چاقو دستشون بود. ف..فکر کنم پول میخواستن . یکیشون چاقو گرفته بود زیر گردن خانم هیونا و داشت فشار میداد. گردنش زخم شده بود. طوری چاقو رو گرفته بود که حس میکردم هر لحظه میخواد خانم هیونا رو بکشه . یهو رئیسشون برگشت و منو دید. منم سریع فرار کردم. کلی دویدم. به پلیسم زنگ زدم و خبر دادم. به زودی میرن اونجا. ولی..ولی میترسم قبل اینکه برسن اونا یه نفرو بکشن. " سان هو اشکاش ریخته بود. _ چ..چی. چی.. یعنی.. اونا.. هیونا.... بعدا بهت زنگ میزنم. " قطع کرد. سویونگ گوشی از دستش افتاد. دستشو جلوی دهنش گرفت و اشکاش جاری شد. _ اگه..اگه اتفاقی برای هیونا بیفته چی ؟؟ من..من ب..بدون هیونا زنده نمیونم." همینطور اشکاش میریختند که یاد چیزی افتاد. _ هو..هوسوک . اگه..اتفاقی برای هیونا بیفته.. هوسوک منتظرشه. اون..اون باید امشب میفهمید.. اون باید بدونه." سویونگ تصمیمی گرفت که نمیدونست درسته یا نه. اما مصمم به اجراش شده بود. موبایلش رو برداشت و ادرس کمپانی رو پیدا کرد. رفت توی اتاقش. لباساشو عوض کرد. کیفشو برداشت و موبایلشو توی کیفش گزاشت . توی اینه قدی کنار دیوار به خودش نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. _ پیش به سوی کمپانی. هیونا از دستم ناراحت نمیشه. چون خودشم همینکارو میخواست انجام بده. " نفسشو به استرس بیرون داد و به سمت در رفت. از خونهش خارج شد و سوار ماشینش شد و به سمت کمپانی رفت. وقتی رسید. ماشین رو پارک کرد . از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت. دوتا بادیگارد دم در کمپانی ایستاده بودند. یکیشون گفت : شما از کارکنان نیستید. میتونم کمکتون کنم ؟؟ _ باید جانگ هوسوک رو ببینم.
تهیونگ و جیمین و جونگ کوک و جی هوپ توی اتاق تمرین روی صندلی ها نشسته بودند و از خستگی نفس نفس میزدند. تازه تمرین رقصشون تموم شده بود . جی هوپ : اون سه تا چرا ظبطشون تموم نمیشه. جیمین : فکر کنم بیشتر از اینا زمان ببره. جونگ کوک : حالا بلاخره تموم میشه. تهیونگ : خیلی اهنگ خفنی بود. خیلی دوست داشتم منم باهاشون بخونم . ولی نزاشتن. کوکی : یا هیونگ. خودت میدونی که جین از همه مناسب تر بود. هوپی : اره. جیمین : صدبار گفتیم تو فصل سرما انقدر اتاق تمرینو گرم نکنن. ما همش تحرک میکنیم گرممون میشه اهه. هوپی : یکی پاشه پنجره رو باز کنه." جیمین با حرص بلند شد و به سمت پنجره رفت و بازش کرد. با باد خنکی که اومد داخل و بهش خورد لبخندی با خوشحالی زد و همونجا کنار پنجره وایساد. کوکی گوشیشو در اورد و به هوپی و تهیونگ اشاره کرد. هرسه به دوربین نگاه کردند و لبخند زدند و با هم سلفی گرفتند. جیمین بهشون نگاه کرد : یااا. پس من چی ؟ " دوید سمتشون و یه سلفی دیگه با هم گرفتند. جیمین که گرمش بود دوباره رفت و کنار پنجره ایستاد. سرشو برد بیرون و به اینور و اونور نگاه کرد. هوپی : جیمین انقدر کنار پنجره واینستا سرما میخوری. جیمین : کاش برف بیاد. خیلی دوست دارم زودتر برف بیاد. کوک : بعد بریم برف بازی. خیلی حال میده. " جیمین که سرش از پنجره بیرون بود به پایین نگاه کرد. یه دختر داشت با بادیگارد کنار در کل کل میکرد. با تعجب اخم کوچیکی کرد. سویونگ که حدودا نیم ساعتی بود که توسط بادیگارد معطل شده بود. بدجور از کوره در رفته بود. طوری که صدای دادش توسط جیمین که دو طبقه بالاتر بود شنیده میشد ._ بهت گفتمم منن بایدد جانگگ هوسووکک رو ببیننمم." جیمین با تعجب سرشو از پنجره اورد تو و به پسرا که هنوز مشغول سلفی گرفتن بودند نگاه کرد. £ هیونگ . یه دختره دم در کمپانی داره سر بادیگارد داد میزنه که من باید جانگ هوسوک رو ببینم." کوکی خندید و گفت : حتما ارمیه. تهیونگ : هوپی لاوره بدجوری قاطی کرده. " هوپی خندید و همچنین اخمی کرد.
جیمین دوباره سرشو از پنجره بیرون اورد. هنوز صدای داد سویونگ بگوش میرسید. _ من باید با جانگ هوسوک حرف بزنم میخوام یه چیز مهم بهش بگم." جیمین باز هم سرشو اورد تو . £ هیونگ . میگه میخواد یه چیز مهم بهت بگه." هوسوک با یاداوری لایو چند ساعت پیشش اخمش بیشتر شد. کوکی باز خندید و گفت : احتمالا میخواد ابراز علاقه کنه." تهیونگ هم خندید : برو پیشش هیونگ . شاید سوژه مناسبی باشه." جیمین خندید و سرشو از پنجره بیرون کرد. این دفعه صدای داد بادیگارد هم بلند شده بود. • کاری نکن زنگ بزنم پلیس. _ من دارممم باهاتت جدییی حرف میزنمم. چراا باورر نمیکنیی. میگم من از هیوناا خبرر دارمم." جیمین متعجب تر از همیشه سرشو اورد تو . £ هی..هیونگ. میگه. من از.. چی ؟؟..از .. اها. از هیونا خبر دارم . صبر کن هیونا اسم خواهرت بود ؟؟" هوسوک که دیگه خیلی استرس گرفته بود بلند شد و به سمت پنجره رفت و پایین رو نگاه کرد و سویونگ رو دید. _ جانگگگ هوسوککک . تاا نزاریی ببینمشش پلیسسس هم نمیتونهه جلویی منووو بگیرهه." هوسوک عصبی به سمت جالباسی رفت و پالتوش رو پوشید. تهیونگ : هیونگ نرو . شاید ساسنگ فن باشه. هوپی : پس اون بادیگارد ها برای چی اونجان." در اتاق رو باز کرد که با جین و یونگی و نامجون مواجه شد. جین دستگیره رو گرفته بود و داشت بازش میکرد. و دستش توی همون حالت مونده بود. هوسوک وقت توضیح نداشت. با استرس بهشون نگاه کرد. دستی به موهاش کشید و از کنارشون با سرعت رد شد و دور شد. اون سه تا هم وارد اتاق شدند. نامی و جین و شوگی : این چش بود ؟؟
هوپی که به دم در کمپانی رسیده بود از در اومد بیرون و به بادیگارد و سویونگ نگاه کرد. #(هوپی) اینجا چه خبره ؟" سویونگ که چشمش به هوپی افتاد لبخندی از سر خوشحالی زد و با استرس بهش نگاه کرد. بادیگارد : اقای جانگ. شما لازم نبود بیاید اینجا. این دختر فقط یه مزاحمه. خودمون حلش میکنیم. # تا الان که فقط داشتی به داد هاش گوش میکردی به جای اینکه حلش کنی. سویونگ : من باید باهاتون حرف بزنم. " # لطفا بیا داخل حرف بزنیم.
هوسوک برگشت داخل کمپانی. سویونگ پشتش راه افتاد و چشم غره ای به بادیگارد رفت که باعث شد با عصبانیت نگاهش کنه. هوسوک به سمت اتاق استراحت بنگتن رفت. میدونست پسرا همه توی اتاق تمرین هستند. در اتاق رو باز کرد و واردش شد. سویونگ پشت سرش وارد شد و در اتاق رو بست. # خب ؟ _ اول اینکه من چون ارمی هستم....# گوش کن ارمی. امیدوارم فقط برای دیدن و امضا گرفتن از من این داد و هوار ها رو راه ننداخته باشی. _ به هیچ وجه. من همچین ادمی نیستم. شما چند ساعت پیش لایو گرفته بودین و من.. # شنیدم گفتی از هیونا خبر داری. لطفا برو سر اصل مطلب و با من راحت باش. _ خب خوبه. جی هوپ شی ، هیونا کسی که توی فن ساین خودشو هه جین معرفی کرد.. دوست منه. اون توسط خانواده چوی به فرزندی گرفته شد و الانم در خطره. # از کجا میخوای حرفتو باور کنم؟ _ اه " هیونا گوشیشو در اورد و توی گالریش رفت و عکسی رو که با این از انگشتر هیونا گرفته بود به هوسوک نشون داد. _ ببین . این همون انگشتریه که بهش دادی. " یه عکس از خود هیونا هم نشونش داد. _ این همون دختره. خواهرته. # خب . فهمیدم. با کسی که توی فن ساین دیدمش دوستی . یعنی یه جورایی قیافه خودت رو هم توی فن ساین یادمه. اما از کجا باور کنم که اون همون خواهرمه. _ ( سویونگ نفسشو با حرص بیرون داد) جی هوپ شی خودت تو لایو گفتی فکر میکنی هه جین همون هیوناست. # گفتم فکر میکنم . نگفتم مطئنم. _ اخه مگه هیونا همون دختر شیطونی نیستش که اون انگشترو از جعبه جواهرات برش داشت و پشت پایه مبل گمش کرد و بعدش مامانتون نزاشت که با تو و پدرتون بیاد پارک و بعدش بخاطر تلافی برگه امتحانیتو خورد. # خب چرا. وایسا. تو اینا رو از کجا میدونی. _ خب اون همینه دیگه. همین هیونا. همین که برام این چیزا رو تعریف کرده" # وا..واقعا اون اینارو برات .. یعنی اون.. یعنی حدس من درست بوده ؟؟ _ این یکیو دیگه نمیتونی بزنی زیرش. " عکس بچگی هیونا و هوپی رو توی تولد هوپی بهش نشون داد. _ ببین. این همون عکسه. یادگار هیونا از تو هوسوک شی. همیشه اینو میزاره تو کیفش ازش دورش نمیکنه وقتی تو خونهی من خواب بود از این عکسه عکس گرفتم." هوسوک به عکس نگاه کرد. دقیقا همون بود. گوشی رو از سویونگ گرفت و با دقت بهش نگاه کرد.
حس عجیب و وصف ناپذیری وجودشو گرفته بود که بیشترشو شادی تشکیل داده بود. طوری شکه شده بود که همونطور که لبخند زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.
# پس .. هه جین .. همون هیوناس. اون دختر با اون چشماش مشکی کهکشانیش. با گوش هایی که وقتی گفت اسمش هه جینه قرمز شدن...درست رو به روم وایساده بود. حتی دستشو گرفتم. چرا شک کردم که اون نمیتونه هیونا باشه. چرا بهم نگفت. چرا بهش نگفتم. خواهر کوچولوم خیلی بزرگ شده...دیگه زشت نیست. زیباتر از هرکس دیگه بود. " سویونگ با لبخند به هوسوک که به دیوار زل زده بود و اینهارو میگفت . انگار یادش رفته بود که دوست صمیمیش توی خطر مرگه. هوسوک با یاداوری چیزی اخمی کرد. # ممنون که گفتی. اما خود هیونا کجاست. چرا خودش نیومد پیشم ؟؟ " سویونگ که یادش اومده بود دلیل اصلی اومدنش به اینجا چیه ترسی وجودشو گرفت . با استرس اومد حرف بزنه که هوسوک گفت : ص..صبر کن ببینم. اول حرفات گفتی هیونا توی خطره ؟؟ چه خطری اون الان کجاست ؟؟ _ اه. اون.. اون. توی خونشونه. یعنی خب عمارت چوی. اونا خانواده پولداری هستن. و خدمتکارشون بهم زنگ زد و گفت توی اون خونه دزدای مسلح اومدن و.. و خیلی خطرناکن. اونا گردن هیونا رو زخمی کرده بودن. من خیلی ترسیده بودم. هرلحظه میترسیدم اتفاقی بیفته اما با خودم فکر کردم هرچی که بشه شما باید زودتر خبردار بشین." هوسوک که تا ثانیه ی قبل حتی بیشتر از هیونا که اونو پیدا کرده بود خوشحال بود. شادیش تبدیل به استرسی شد که داشت مغزشو له میکرد. نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه و چه فکری بکنه. اون خواهر کوچولوشو پیدا کرده بود. کسی که در نوزده سال گذشته در هر ثانیه فکرشو به خودش مشغول کرده بود. تنها عضو خانواده اش که بی نهایت دوستش داشت و به همون اندازه دلش براش تنگ شده بود. اما در یک دقیقه میفهمه کسی که بعد اون همه سال پیداش کرده تو خطره. # د..دزدای مسلح... خطرناک.. زخمی.. ه.هیونا... ادرس.. ادرس اونجا رو بهم بده._ م..میخواید برید اونجا؟؟ # اره فقط زودباش." سویونگ ادرس رو به هوسوک داد. هوپی با سرعت به سمت در رفت و بازش کرد. _ صبر کنید پس من چی ؟. " هوپی برگشت .. # شمارتو بره. " سویونگ چشمش به دفتر و خودکار روی میز افتاد.
سریع یه کاغذ کند و شمارشو نوشت و به هوسوک داد. هوپی بدون حرفی کاغذو گرفت و توی جیبش گزاشت . به سمت پارکینگ رفت. سوار ماشینش شد . در حالی که از پارکینگ خارج شده بود پاشو تا اخر روی پدال گاز فشار میداد. جز استرس هیچی توی ذهنش نبود و این استرس باعث شده بود نتونه راجب هیچ چیز دیگه ای فکر کنه. فقط میخواست بره پیش خواهرش . طوری عجله داشت که به اعضا و منیجر چیزی نگفته بود و حتی ماسک هم نزده بود. هوسوک در حدی تند رفت که راه یک ساعته بین عمارت تا کمپانی رو در یک ربع طی کرد. ماشینو پارک کرد و پیاده شد و به عمارت نگاه کرد. جای قشنگی بود. اما تنها چیزی که توجه هوسوک رو به خودش جلب کرد ماشینای پلیسی بود که کنار خونه پارک کرده بودن و پلیس هایی که چند نفر رو دستبند زده سمت ماشین هاشون میبردند. به سمت عمارت دوید.
حدود نیم ساعت قبل. در اتاق کار خانم چوی. یون هو با صورت زخمی هنوز هم روی صندلی کنار میز کارش نشسته بود . هیونا که تقریبا صورتش بخاطر خونریزی شدید سفید و رنگ پریده شده بود هنوز هم توسط اون مرد سرپا ایستاده بود. زانوهاش خم بود ، بازو هاش بخاطر فشار دست اون مرد درد گرفته بود . سرش پایین بود و حتی توان ناله کردن هم نداشت . زیر لب درحالی که حتی نمیدونست صداش شنیده میشه یا نه به اون مرد گفت : تو..انقدر..بیرحمی..که..حتی.. نمیزاری.. بیفتم روی زمین ." مرد حرفشو شنید . ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. بقیه افراد سه نفرشون داخل اتاق بودن بقیه توی عمارت . رئیس که حس میکرد هرلحظه به شکست نزدیک تر میشه. داشت به در گاوصندق ور میرفت که ببینه خودش میتونه بازش کنه یا نه. × حتی اگه کل عمارت منفجر بشه در اون باز نمیشه. بالاترین مدله. " رئیس دادی زد و تفنگشو با حرص در اورد و به سمت یون هو نشونه گرفت و شلیک کرد. تیر توی بازوش خورد. یون هو دستشو روی بازوش گزاشت و چشماشو بهم فشار داد. ^ به نفعته رمزشو بگی وگرنه بعدی رو توی مغزت میزنم." یون هو سکوت کرد. برای همه عجیب بود که پولاش حتی از جونش هم براش مهم تره.
همون موقع در اتاق با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد . چند تا پلیس با تفنگ هاشون که به سمت داخل نشونه گرفته بودند وارد شدند. لی سونگ هیوک، رئیس پلیس ، با تفنگش به رئیس اشاره کرد : تو رئیسشونی نه ؟ افراد من همه افرادتو دستگیر کردن ، خدمتکارا رو هم ازاد کردن . خلاصه که هیچ چاره ای نداری جز اینکه تسلیم بشی. " رئیس که حسابی عصبانی بود ، دستشو توی موهاش فرو کرد. به سمت یون هو رفت و تفنگشو سمتش نشونه گرفت. ^ اگر حرکتی بکنین این دوتا رو میکشیم. " سونگ هیوک نگاهی به یون هو که سرش پایین بود کرد و بعد به هیونا نگاه کرد : * نچ نچ نچ نچ نچ. ببین چه بلایی سر دختره ی بیچاره اوردین. همین پنج سال زندانه. یک ملیون وون جریمه... نمرده که ؟؟ ^ زندس. " سونگ هیوک به یکی از افرادش اشاره کرد. اون به پای مردی که هیونا رو گرفته بود شلیک کرد. مرد هیونا رو ول کرد و هیونا روی زمین افتاد. خود مرد هم افتاد روی زمین . در همون لحظه سونگ هیوک هم به دست رئیس شلیک کرد. رئیس تفنگ از دستش افتاد. یون هو که خون زیادی از بازوش رفته بود. دیگه نتونست عصبانیتشو کنترل کنه. بلند شد و مشتی به رئیس زد. طوری که رئیس روی زمین افتاد و بیهوش شد. همه تعجب کرده بودند که یون هو با بازوی زخمیش چطور انقدر محکم به اون مشت زد. همون زمان سه تا از افراد رئیس به پلیس ها شلیک کردند. اون سه که همزمان هوشیار شده بودند به اون سه تا شلیک کردند. شش تیر به سه دزد و سه پلیس برخورد کرد و اونا هم افتادند زمین. سونگ هیوک به سه تا دزد شلیک کرد و اونها بیهوش شدند. * زنگ بزنین اورژانس. زخمی ها رو ببرین. یکیتون بره بالای سر اون دختر تا امبولانس برسه. شما میتونین راه بیاین خانم چوی ؟ ما تا قبل اینکه امبولانس برسه تا جایی که میتونیم خودمون زخمی هارو منتقل میکنیم. ولی فکر نکنم اون دخترو بشه حرکت داد." × بله." یون هو نگاهی به جسم نیمه جون هیونا انداخت و خودش از اتاق خارج شد. * چرا طوری رفتار میکنه که انگار هیچیش نیست ؟ " بقیه افراد پلیس مشغول کمک به زخمی ها شدند. خود سونگ هیوک هم به کمک یکی از افراد تیر خوردش رفت و بلندش کرد و به سمت باغ رفتند. همه ی خدمتکارا توی عمارت یا باغ بودند. و دزد ها هم دستگیر شده بودند.
سونگ هیوک در حالی که دست پلیس دیگه روی شونه هاش گزاشته بود و کمکش میکرد راه بره. اون مرد هم که به زور داشت راه میرفت تقریبا کل وزنشو روی رئیس پلیس انداخته بود. سونگ هیوک یکی از افرادشو صدا زد و پلیس زخمی رو به اون سپرد. دستی به شونه هاش کشید و از عمارت خارج شد. * فقط یه دزدی کوچیک بود. بدتر از اینا هم تجربه کردم میتونست بدون زخمی تموم بشه. اه اگه یکی از اینا بمیره چیکار کنم ؟؟ " دستشو توی موهاش فرو کرد. همون موقع مردی رو دید که وارد باغ شد و به سمت عمارت دوید. اخم کوچیکی کرد. چرا انقدر اشنا بود ؟؟ مرد از سونگ هیوک رد شد و با دو سمت عمارت رفت. سونگ هیوک پوفی کرد . بیخیال دوباره به سمت در باغ حرکت کرد. اما مرد به سمتش برگشت و دستشو روی شونه های سونگ هیوک گزاشت. سونگ هیوک برگشت و با تعجب به صورت مرد نگاه کرد. مرد در حالی نفس نفس میزد به اسم " لی سونگ هیوک " " رئیس پلیس " که روی لباس نظامیش نوشته شده بود نگاه کرد . سرشو بالا گرفت و گفت : رئیس.. پلیس. اقای..اقای لی. هیونا.. هیونا کجاست؟؟ * ببخشید احیانا شما ایدول نیستید ؟؟ چهرتون خیلی اشناست. # اههه. این مهم نیستت. بگید هیونا کجاستتت . * کسی به اسم هیونا نمیشناسم. " هوسوک بخاطر عجله ای که داشت این نکته رو فراموش کرده بود. چرا رئیس پلیس باید اسم خواهرشو میدونست ؟؟ دستشو از روی شونه سونگ هیوک برداشت و صاف ایستاد. # یه..یه دختر جوون که قیافش.. قیافش اممم... کاملا شبیه منه. " به صورت خودش اشاره کرد. سونگ هیوک اول اخمی کرد. بعد چهرش باز شد و گفت : اهااان. اون دختر . توی اتاق بود. وارد عمارت که بشید سمت راست . درشم بازه افرادم هم بعضیاشون هنوز اونجان خودتون میفهمید. اما اون دختر زخم..." جملشو ادامه نداد چون هوسوک رفته بود. نفسشو با حرص بیرون داد. هوسوک که وارد عمارت شده بود. اتاق رو پیدا کرد و سمتش دوید و واردش شد. به اینور و اونور نگاه کرد.
وقتی دختری رو دید که یکی از پلیسا دستشو روی زخم پهلوش فشار میده که خونریزیشو کم کنه. دعا کرد که اون هیونا نباشه. سمتش دوید و چهره هیونا رو دید. رنگش پرید. در حالی که دستاش شروع به لرزیدن کرده بود روی زمین پرخون زانو زد. دستشو زیر گردن هیونا گزاشت و بلندش کرد و توی بغل خودش گزاشت . با اون یکی دستش موهای هیونا رو از روی صورتش کنار زد و چند ضربه اروم به صورتش زد. # هی..هیونا. هیونا منم هوسوک . من برادرتم . من اینجام. صدامو میشنوی ؟؟ این..این چه بلاییه سرت اومده. هیونا خواهش میکنم جواب بده. هیوناااااا "
هیونا کامل هوشیار نبود ولی از هوش هم نرفته بود. اما درد شدیدی داشت. اون چشماش خوب نمیدید و گوش هاش درست نمیشنوید. نمیفهمید چه اتفاقی داره میفته. ولی حس کرده بود توی اغوش کسیه. نمیدونست اون فرد کیه. توان فکر کردن به اینکه اون چه کسیه هم نداشت . اما هنوز حس بویاییش کار میکرد. علاوه بر بوی خون . بوی کسی رو حس کرده بود. که به غیر از توی بچگیش. چند روز پیش هم حسش کرده بود. شاید برای فهمیدن و درک این بو کمی دیر شده بود. چون هیونا دیگه بیهوش بود.
امیدوارم خوشتون اومده باشه. این دفعه رو زیاد نوشتم.
بین این داستان و کابوس و رویا کدوم رو انتخاب میکنید ؟؟
بازدیدا خیلی کمه.
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
71 لایک
آجیییی💃🏻منم نیکا همون که گفت داستانت رو چاپ کردم💃🏻
وارد تستچی شدم💃🏻حلا فوسیل شدم😐 چون داستانت نمیاد😐
سلام اجی😂💜 اجی من خودمم فسیل شدم😐💔
خدایاااااااااااااااا...
پول که ندادی..شانس که ندادی..قد بلندم که بهم ندادی..و...حداقل صبر بدهههههههههههههههه
فسیل شدم بخداااااااااا مردم دیگهههههه..
من بدبخت فقط از ساعت ۲شب تا۷صبح اینترنت دارم..کللللللل روز و صبر میکنم ساعت ۲شه بیام ادامه ی داستانو بخونم الانم میام میبینم هیچی به هیچی...این حق من نیستتتتتت گناه دارممممممم بخداااااااا منی که یه لحظه نمیتونستم بدون نت سر کنم الان ببین به چه روزی افتادم...😥😔😕😣
😭😭😭😭💔💔💔💔 اجی جونم من خودم دقیقه به دقیقه میام ببینم اومده یا نه😭💔 اه اعصاب خودمم خیلی خورده😭😭💔💔
عاجییییییییی پارت بعدی کوش دارم میمیرم از کنجکاوی گذاشتی تو برسیه؟؟ برم به تستچی حمله کنم چرا منتشرش نمیکنهههههههه داره دق میده فقط🤯
اجیییی یه هفتس که تو بررسیه😭😫💔 من فکر کردم امروز میاد😭💔
جان من نگو که هیونا میمیره که من خودمو میکشم😢😭اون حقش مردن نیست💔
مرسی مثل همیشه عالی😚💓
اره اجی حقش مردن نیست🤧🥺💜
خوشحالم خوشت اومده🤗💜
ااااجیییییی پارت بعدیییییی😐🔪🔪🔪🔪
من زنده نمیمونممممم
ی سوال من آرزو دارم داستان میذارم حداقل ۱۰ نفر ببینن بعد مال تو ۶۰ نفر خواندن بعد میگی کمه😐😹
خدایی بهتریننن آجی دنیایی😽💜😂❤️❤️
ج.چ. واقعن نمیتونم انتخاب کنم:/
اجیی جان امروز و فردا دیگه باید بیاد😐💔خیلی دیر کرده😭💔
خب اره اجی نسبت به کابوس و رویا و حدودا خیلی داستان دیگه کمه😰😢💔
مرسی اجی😂🥺💜❤
عیب نداره اجی. دوتاش خوبن😂💜
بعدی بزار من دیگه صبر ندارم 🥺
ج.چ:صد و پنجاه درصد به توان ده هزار همین 😹
ببخشید دیر خوندم وتقعا خییلی خوب بود
اجی پارت بعد رو گزاشتم تو بررسیه😂😂💜💜
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده😊💜
وایی کی پارت بعدیش میاد پوسیدم 😶
به زودی😁💜اجی تقصیر من نیست تو بررسیه😓💔
#فسیل_شدم🙂👐💔🥺
چرا تستچی منتشر نمیکنههههههه💔🥺
با اینکه فکر کنم فقط سه روز از اومدن این پارت میگذره ولی انگاه یه دوهفته ای هست 😑💔🥺
اجی جان کلا دوروزه منتشر شده😁💜 صبر داشته باش😊💜
عررررررررررر عاجی خیلی خوبه🤩خیلی قشنگ می نویسی واقعا فوقالعاده بود مثل همیشه خیلی جذاب بود جوری که نمیتونم تو کامنت توصیفش کنم خیلی خوب بود واو من هم کابوس و رویا رو دوست داشتم هم این اصلا فرق نمیزارم چون جفتشون جذابیت خاصی برام دارن خیلی قشنگن عالی بود عاحی جونم عالییییییییییی بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم محشر بود😍
💙💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
اجی مرسی همیشه خیلی ازم تعریف میکنی و منو خوشحال میکنی🥺🥺💚💙💖💜❤پارت بعدی تو بررسیه اجی. خوشحالم خوشت اومده🥺🤩🤗💜❤💖💚
بعدی رو بزار تا تشنج نکردم 🙂💔
گزاشتم اجی تو بررسیه😁😊💜
میسی🥺💜💜