
اینم از پارت بیستم. امیدوارم خوشتون بیاد. ببخشید بابت تاخیر و حتما نظر بدین.?
از زبان ادرین: تمریناتم سخت و طاقت فرسا بود. اما ....خب میشد جادو کرد و پرواز کرد و قدرت بدنی رو بالا برد. ما...یعنی من و بانوی خودم وقتی تبدیل میشدیم قدرت بدنیمون میرفت بالا اما الان بدون تبدیل شدن باید قدرت بدنیمون رو بالا میبردیم که خب واسه منی که کلاس شمشیر بازی میرفتم و وقتی بچه بودم پدر و مادرم منو به کمپ میفرستادن آسون بود. البته سعی میکردم از جادو هایی که یاد میگرفتم برای رابطم با لیدیم استفاده کنم اما خب....تا الان که به پیغام هام جواب نداده بود.
از زبان مرینت: تمرینات واقعا سخت بود???? هر روز باید کلی فعالیت بدنی میکردم و کتاب میخوندم و تو کلاس های آرامشی و روحی شون شرکت میکردم. گربه چند باری برام پیغام فرستاده بود اما....خب....نتونستم جوابشو بدم. اما همین که با اون پیغام های جادویی میتونستم اونو ببینم و صداشو بشنوم خوب بود. اما یک پیغام هم از طرف استاد فو به این صورت اومد که:
سلام مرینت عزیز! امیدوارم حالت خوب باشه. شاید تا الان برات سوال شده باشه که پاریس چطور در راحتی به سر میبره. البته ارباب شرارت دیگه خیلی کم مردم رو شرور میکنه. پاریس امنه و من چند تا آدم پیدا کردم که قابل اعتمادن و میشه بهشون میراکلس داد.
پس نگران نباش. تمریناتت رو بگذرون و ....بهتره بقیشو بهت نگم. خودت کم کم میفهمی. اما فعلا سعی کن ارتباطت با کت نوار رو از دست ندی. شما با هم کامل میشید . امضا _ استاد فو
خلاصه کمی گونه هام سرخ شد . یکدفعه دست محکمی از پشت بهم خورد. ایزابلا بود. قلدر منطقه. دختره پرو. ازش متنفرم. به معنای واقعی کلمه به محض اینکه قدرت رو به دست بگیرم بهش یه کار دیگه میدم. فعلا که مربی منه. اما فقط فعلا. اما حیف شد که استاد فو نکفت بعد تمرینات چه اتفاقی میفته. ایزابلا: پاشو. پاشو ملکه خانوم مرینت: باشه مربی و رفتم به سمت سالن مهارت های رزمی. و تمرینات شروع شد.
از زبان ادرین: صدای قدم هاشو شنیدم. جدیدا بدون قدرت هام هم میتونستم صدای پاشونو بشنوم . این.....ناکال بود. برادر هاکال گرگ ارشد گرگ ها. خلاصه اومد تو و گفت: ادرین؟ اینجا چیکار میکنی؟ گفتم: استراحت دیگه. مگه بونکال نگفت است... که حرفمو قطع کرد و گفت: یه لطفی میکنی؟ انقد به حرف اون احمق گوش نده. گفتم: اما .....اون بهترین دوست دورال هست. دورال هم که دانا ترین روباه ها و شغال هاست. گفت: وای خدا....باشه اما قبل ازینکه استراحت کنی به من خبر بده که انقد دنبالت نگردم.
ادرین: باشه خو چرا انقد عصبانی میشی. ناکال: هیچی.مهم نیست. پاشو. وقتشه. ادرین: وقت چی؟ ناکال : مبارزه. به اندازه کافی آموزش دیدی. راست میگفت من ماه ها بود داشتم تمرین میکردم. ادرین: تو میدونی رقیب های من کی هستن؟ ناکال: نه. یه نفر به اسم جیکوب کنار داور مسابقه که مطمئنا یا دوراله یا هاکال میشینه. اون حریف هارو انتخاب میکنه و ....از تو بدش میاد پس....اینو بدون: مبارزه جوانمردانه برای جوانمردهاست. و اونا جوانمرد نیستند. پس.....سعی کن مث خودشون باهاشون رفتار کنی. ادرین: باشه. ناکال: تا اون موقع شمارو توی یه خط لوله نگه میدارن. مواظب خودت باش. ادرین: باشه ناکال. میتونی بری.
ناکال: ادرین؟ ادرین: بله ناکال؟ ناکال: اگه همه رو شکست بدی.....هیچی ولش کن. ادرین: بگووووو . ناکال لطفا بگو. ناکال: نمیشه. نباید بهت بگم. ادرین: ناکا..... یکدفعه صدای بونکال حرفمو قطع کرد: ناکااااال. اینجا به کمکت نیاز داریم. ناکال: دارم میام. ادرین هیچوقت نزار احساساتت بهت غلبه کنن. خب؟ ادرین: باشه ناکال.?
بلند شدم. اول یه دوش کوچیک گرفتم. بعدش لباسمو پوشیدم. بعد زره ام رو پوشیدم. و بعد سلاح هام. سلاحای من معمولا خنجر،شمشیر،چاقو و از اینجور چیزا بودن.( یه تیپ خاکستری برای زره داره اما لباسش مشکیه و یکم هم سبز داره و کلاه داره و چرم قهوه ای هم برای جا چاقویی ها) اها. راستی درباره ناکال. اون گرگی هست که میتونه به آدم هم تبدیل بشه و یار و تنها دوست واقعی منه. از زبان مرینت در مایل ها دور تر از ادرین: وقتش بود. باید بلند میشدم. واقعا خیلی میترسیدم.اما یاد ادرین بهم قوت قلب میداد. بلند شدم و آماده شدم. لباس قرمز مشکیمو با یه زره خاکستری رنگ پوشیدم. از بین سلاحا تیر کمون استعدادم بود. پس خواستم برش دارم که یکدفعه.....
صدای آنا اومد. آنا: مرینت؟ مرینت: اوه. مادر آنا. چرا از جاتون بلند شدید؟ (مادر آنا پیر ترین عضو قبیلشونه و خب الان میفهمید چی میشه و اینکه چون خیلی پیره گفت چرا از حاتون بلند شدید و قیافش هم چشماش آبی دریاییه و موهاشم کاملا سفیده یکم کوچولوئه اما خیلی مهربونه)
آنا: نمیتونی دست خالی بری جنگ و یه چیزی که دورش پارچه پیچیده شده بود رو از پشتش در آورد. مرینت: اما اونا سلاح هستن. من با دست خالی نمیرم. و سلاح هارو نشون داد. آنا: اونا با دست خالی فرقی ندارن. و پارچه قرمزو کنار زد. یه تیر کمون و کلی تیر های زیبا کع کار دست بودند. و خیلی روشون کار شده بود. آنا: اینو یکی از بهترین دوستام برای من درست کرده بود و من میخوام الان. اینو به تو بدم و وقتی که پرتابش کنی قدرت واقعیشو میفهمی. مرینت: ممنون اما....اما نمیتونم قبول کنم. آنا: میتونی و موفق میشی فقط نزار احساساتت بهت غلبه کنن. و رفت. منم آماده شدم. و وقتی صدای بوق طنین انداز شد به سمت میدون جنگ راه افتادیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی در حال بررسیه اما فقط عکس ادرینه عکس مرینت پارت بعده.و برای مبارزشون هم یه عکس با هم دارن. اما فعلا عکس ادرین با لباسشه که این پارت یکم توضیح دادم یا پارت قبل یادم نمیاد. خلاصه مواظب خودتون باشید و منتظر پارت بعدی هم باشید.?
قسمت بعد رو بزار خیلی وقت منتظرم
پارت بعد اتفاقا عکس خودشون و لباسشون هست هر وقت نوشتم میزارمش
عالی بود من اولین نفرم راستی کاش دو تا قسمت رو همزمان میزاشتی که بخونیم و اینکه سعی کن که خیلی از هم دور بشن تا وقتی به هم رسیدن عالی بشه
پارت بعد رو هنوز ننوشتم و اینکه همدیگرو میبینن اما هنوز مقابل همن ??
راستی یادم رفت بگم مرینت و ادرین رو بهم برسون
بله. فکر کنم یه شیش هفت پارت دیگه بهم برسن. یعنی از اون لحاظ که....بتونن قبیله هارو آشتی بدن.
و داستانات عالین جون من هر چه سریع تر بعدی رو بساز
اخجون تایید شد
بله دیگه. دلم برای نظرای قشنگتون تنگ شده بود.?