
سلام به همگی اینم از این پارت امیدوارم خوشتون بیاد 💙
از زبان سورا: امروزم یه روز عادی بود تموم روزو تو کمپانی بودم یکم خسته بودم روی یکی از صندلی ها نشستم تا خستگیم بر طرف بشه سرمو به صندلی تکیه دادم چشامو بستم تازه داشت چشام گرم خواب می شد که با صدای یکی که اسممو صدا زده باشه سریع چشامو باز کردم به صاحب صدا نگاه کردم تهیونگ بود تهیونگ:سلام خواب بودی _سلام نه بابا همینجوری چشامو بسته بودم تهیونگ:خسته ای نمیخوای بری خونه _نه کارام مونده هنوز تهیونگ با خنده نگام کردو گفت:راستی تبریک میگم زن داداش از کلمه ای که واسم به کار برده بود دهنم باز موندهبرای همین بریده بریده گفتم:زن داداش کیه تهیونگ بلند زد زیر خنده و گفت:تویی دیگه دوست دختر الان جونگ کوک تویی _هاا ولی خیلی زود نیست واسه گفتن زن داداش ؟ تهیونگ:نه بابا هنوز دیرم هست _نه زوده والا دیگه نگو تهیونگ خندیدوگفت:نه نمیشه من بهش عادت کردم _حالا نمیشه نگی تهیونگ:نه گفتم نمیشه _ببینم تو از کجا میدونی منو جونگ کوک قرار میزاریم تهیونگ :من از همه زندگی تو جونگ کوک خبر دارم چی فکر کردی _ای خدا دیگه کی میدونه تهیونگ :همه می دونن ولی نمی دونن اون تویی _شعت الان چی میشه تهیونگ یه دستشو گذاشت رو شونمو گفت :غصه نخورچیزی نمیشه تازه اونا که کاری ندارن چرا نگرانی _نمیدونم ولی نگران این رابطم تهیونگ با لبخند بهم نگاه کردو گفت :نگران چیزی نباش هیچی نمیشه _ممنون سعیمو میکنم تهیونگ:افرین خوب من باید برم _باشه تهیونگ از جاش بلند شدو با قدم های اروم ازم دور شد منم از صندلیم بلند شدمو رفتم تا بقیه کارامو انجام بدم
از زبان جونگ کوک: از اتاقم بیرون اومدم جی هوپ وجیمین روی مبل نشسته بودن تلویزیون تماشا میکردن نزدیکشون رفتمو روی یکی از مبلا نشستم جی هوپ :بالاخره بیدار شدی _اره میخوام برم بیرون جی هوپ با لبخند مرموزی گفت :کجا میخوای بری نکنه قرار داری _ نه اصن جایی نمیرم جیمین:به ما دروغ نگو ما که میدونیم جیهوپ:اره بگو دیگه میخوای کجا ببریش با حرص نگاشون کردمو گفتم :هیچ جا بابا ولم کنید جیمین با خنده گفت:تا نگی ولت نمی کنیم مگه نه هیونگ جیهوپ سرشو تکون دادو گفت:اره معلومه چیزی نگفتمو از جام بلند شدم رفتم سمت اشپزخونه و از یخچال یه چی برداشتمو خوردم واقعا همه اینا گیر دادن به من الان چیجوری برم بیرون عااا بهشون میگم میرم خونه مامانم اینجوری ولم می کنن با قدم های اروم سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم بعد از اینکه اماده شدم به خودم تو اینه نگاه کردم یعنی کسی می فهمه من دارم میرم سر قرار امیدوارم نفهمن من که تیپم معمولیه در اتاقو اروم باز کردمو از اونجا خارج شدم جیمین هنوز رو مبل لم داده بود انگار خواب بود جی هوپم که نبود پس بهترین مو قعس یواش یواش شروع به حرکت کردم که با صدای جین سر جام میخکوب شدم جین:یاااا جونگ کوکا کجا میری با لبخند برگشتم طرفشو گفتم:هیچ جا میرم خونه مامانم جین :واقعن پس چرا اینقدر تیپ زدی _تیپ نزدم بابا معمولیه جین خندید و گفت:من که میدونم دروغ نگو ولی بازم خوش بگذره کلافه به جین که داشت میخندید نگاه کردمو گفتم:خدافظ از خوابگاه خارج شدمو سوار ماشینم شدم بعد از تقریبا یه ربع به جایی که با سورا قرار داشتم رسیدم منتظرش همونجایی که گفته بود موندم
با صدایی اشنایی که اسممو صدا زده باشه سرمو طرفش برگردوندم سورا بود با لبخند بهم زل زده بود خیلی ناز شده بود لباسی که پوشیده بود خیلی کیوت نشونش می داد لبخند زدمو نزدیکش شدم سورا :خیلی دیر کردم ؟ _نه مهم نیست زیاد دیر نشده از جام بلند شدم دستشو تو دستام گرفتم با تعجب نگام کرد _چیزی شده سورا :نه چیزی نیست بریم با لبخند نگاش کردمو گفتم:باشه بریم از زبان سورا: تموم ساعتی که اونشب باهم تو برج نامسان بودیم خیلی خوب بود واقعا از بودن کنارش خوشحال بودم _دیدن شهر از اینجا خیلی قشنگه جونگ کوک:اره راستی چرا اینجارو انتخاب کردی تا بیایم _چون من اینجارو خیلی دوست دارم جونگ کوک:واقعا _اوهوم جونگ کوک:من فردا میرم ژاپن با تعجب نگاش کردمو گفتم:ژاپن چرا جونگ کوک :واسه توری که داریم میریم اونجا کنسرت داریم _چند روز طول میکشه جونگ کوک:نگران نباش زود میام دوهفته _اووو همچین میگی دو هفته انگار یه روزه جونگ کوک دستاشو گذاشت رو شونمو لبخند کوچیکی زدوگفت:میدونم زیاده ولی نمی خوام نگران شی تا اون روز منتظرم بمون لبخند زدمو گفتم:باشه منتظرت میمونم جونگ کوک چیزی نگفتو فقد تو چشام زل زده بود صورتشو نزدیک صورتم اورد پیشونیمو اروم بوسید جونگ کوک:خیلی خوشگل شدی هول کرده بودم سریع ازش جدا شدمو گفتم:شوخی میکنی جونگ کوک:نه واقعیته واقعا خیلی کیوت شدی خندیدمو گفتم:توام خیلی خفن شدی جونگ کوک:من که معلومه خیلی خفنو جذابم _اووو حالا اینقدر از خودت تعریف نکن جونگ کوک :اینارو نگم که تو جذبم نمیشی خندیدمو گفتم:واقعا به خاطر همینه که میگی جونگ کوک سرشو تکون دادو گفت:اوهوم _دیوونه نمی خوای بری خونه تو فردا باید بری پس شب باید زود بخوابی جونگ کوک:دوست دارم تا فردا رو کنارت بمونم دلم نمیاد
_توروخدا لوس نشو بیا بریم فردا اگه دیر بلند شی تقصیر من میشه بریم جونگ کوک اروم خندیدوگفت:بریم سوار ماشین شدیم و بعد از چند دقیقه بالاخره به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدم _خدافظ مراقب خودت باش جونگ کوک:خدافظ توام همینطور با لبخند ازش دور شدنو زنگ خونه و اروم زدم و منتظر موندم تا در باز شه جونگ کوک هنوز نرفته بود تو ماشینش نشسته بوددر خونه بعد از چند ثانیه باز شد سریع وارد خونه شدم مامان تو اشپزخونه بود با لبخند رفتم طرفش _سلام مامان:سلام خوبی _خوبم تو چطوری امروز نرفتی خونه خانم یونا مامان:نه نتونستم فردا میرم _خوب پس من برم لباسامو عوض کنم با قدم های تند و سریع از اشپرخونه بیرون اومدم و سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردمو روی صندلی اتاقم نشستم به خودم تو اینه نگاه کردم پیشونیمو لمس کردم با یاداوری اون بوسه لبخندی به لبام اومد نمی دونم چقدر گذشت تا اینو بفهمم که من وابستش شدم اون روزا درست مثله رقیبم بودی ولی الان فقد میدونم جزوی از قلبمی موبایلمو برداشتم میخواستم بهش زنگ بزنم رسیده یا نه ولی با دیدن پیامی که شمارش ناشناس بود تعجب کردم پیامو باز کردم نوشته بود سلام فقد همین این کیه دیگه بیخیالش شدمو جوابشو ندادم بین لیست مخاطبینم دنبال شماره جونگ کوک میگشتم شماره رو گرفتم بالاخره بعد از چند تا بوق جواب داد _الو سلام جونگ کوک:الو سلام خوبی _من خوبم تو رسیدی جونگ کوک:اوهوم من رسیدم هنوز نخوابیدی _نه هنوز الان که زوده جونگ کوک تک خنده ای کردوگفت:زود نیست شب زود بخواب مگه فردا تو کار نداری _چرا ولی خوب زوده
_چرا ولی خوب زوده جونگ کوک :اوکی باشه _داری چیکار میکنی جونگ کوک نفس عمیقی کشیدو گفت :دارم وسایلمو جمع میکنم واسه فردا _خوبه امیدوارم سفر خوبی داشته باشی جونگ کوک:ممنون راستی به مامان گفتم دارم میرم ژاپن _عاا خوب شد گفتی با صدای مامان که هر لحظه داشت نزدیک اتاقم میشد سریع گفتم :من باید برم جونگ کوکاا خدافظ شب خوبی داشته باشی راستی مراقب خودتم باش جونگ کوک خندیدوگفت چرا اینقدر عجله داری _مامان داره میاد برای همین جونگ کوک:اوو پس خدافظ مراقب خودت باش دوست دارم با کلمه ی اخرش قلبم به تپش افتاد تماسو سریع قطع کردم دستمو روی قلبم گذاشتم با خودم گفتم:اروم بگیر چرا اینقدر ذوق مرگ شدی مامان:اتفاقی افتاده با تعجب به مامان که جلو دروازه اتاقم ایستاده بود نگاه کردمو گفتم:نه چیزی نیست مامان:خوب پس بیا پایین شام اماده اس _عاها ولی شام هنوز نخوردی مامان:نه منتطر تو بودم مگه تو خوردی _نه نه الان میام مامان :باشه من رفتم نزدیک بود سوتی بدم از جام بلند شدم و دنبال مامان به راه افتادم ********** دو روز میشه که جونگ کوک رفته دلم براش تنگ شده ولی باید صبر کنم این دو روز واقعن نبودش تو این کمپانی حس میشه ولی به قول خودش زود میاد من منتظرش میمونم خوب اینم از امروز کارم تو اینجا تموم شد باید برم خونه از اتاق کارکنا
وسایلمو برداشتم و از خروجی کمپانی خارج شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که کای جلوم ظاهر شد اولش ترسیدم با تعجب نگاش کردم و گفتم :سلام کای لبخند زدوگفت:سلام تو هنوز نرفتی _داشتم میرفتم کای:میخوای من باهات بیام لبخند زدمو گفتم_نه نیازی نیست خودم میرم کای:بیا میدونم تنهایی الانم دیر وقته _ولی واسه خودت تو کاری نداری کای:نه من کاری ندارم _باشه پس بریم تو مسیر خونه هیچ حرفی بینمون زیاد ردو بدل نشد حوصلم سر رفته بود نه اون چیزی میگفت نه من گلومو صاف کردمو گفتم:چند روز اصن نبودی به شمارتم زنگ میزدم جواب نمیدادی چیزی شده کای :نه رفته بودم پیش خانوادم چند روزی چرا نگران من شدی _چون دوستمی فکر کردم مشکلی برات پیش اومده کای لبخند زدوگفت:نه مشکلی نیست _خوبه به راهم ادامه دادم موبایلمو از کیفم در اوردم انگار یکی زنگ زده بود دوباره همون شماره ناشناسه فقد یه تک زنگ زده بود این دیگه کیه نکنه مزاحمه بزار بلاکش کنم سریع بلاکش کردم همون لحظه سانی زنگ زد تماسو اوکی کردم سانی:سلام سورا کجایی _سلام من توراه خونم سانی:امشب بیا خونه ما من تنهام بیا باشه _هاا چرا مگه تو تنهایی میترسی سانی:نه نمی ترسم فقد بیا باشه _من که اوکی ام ولی خودت به مامانم بگو سانی:باشه میگم تو کاری نداری _نه خدافظ تماسو قطع کرد چه سریع بعد از چند دقیقه دوباره پیام داد که مامانم اجازه داد پس می تونم برم خوب پس باید راهمو تغییر بدم
گلمو صاف کردمو گفتم _میگم کای من دارم میرم خونه دوستم کای:چرا یعنی نمیری خونه دیگه _نه دوستم شب تنهای میرم پیشش تا تنها نباشه کای:عا باشه خیلی خوب پس خونه دوستت کجاس هااا با تعجب نگاش کردمو گفتم:توام میای کای لبخند زدوگفت:اره مشکلی نیست _باشه خیلی خوبه بریم بعد از اینکه رسیدیم جلوی در خونه سانی منتظر موندم تا بیاد درو باز کنه بعد از چند دقیقه خانم تشریف اوردن سانی :سلام بیا تو _باشه یه لحظه روبه کای برگشتمو گفتم : کای من باید برم سانی با تعجب نگام کردو گفت:این کایه کدوم کای اکسو یا تی اکس تی _ کای تی اکس تیه نمی دونم چرا چشمای سانی یه لحظه برق زد رفت طرف کایو گفت:من خیلی طرفدارتم وای خدا تا حالا فکر کردم تو جونگ کوکی کای که تعجب کرده بودلبخند مهربونی زدوگفت:عاا چقدر خوبه که طرفدارمی ممنون سانی:بفرمایید خونه با کفشم به پای سانی زدمو گفتم:هی سانی کای کار داره باید بره سانی :واقعا کای:کار که نه ولی مزاحم نمیشم باید برم سانی:مزاحم چیه بفرمایید کای :نه ممنون باید برم سانی :واقعا چه بد شد راستی خیلی خوشحالم که دیدمتون کای لبخند زدو گفت:منم همینطور خوب سورا من باید برم خدافظ با لبخند بهش نگاه کردمو گفتم _خدافظ با سانی داخل خونه شدیم هنوز چشماش البالو گیلاس بود نمی دونم چرا مودش تو یه لحظه اینقدر تغییر کرد روی مبل نشستم و بلند گفتم:تو کایو میشناسی سانی:اره از وقتی که دبیو کردن میشناسم خیلی گروه کیوتی ان _اوهوم ولی فکر نمیکردم طرفدارشون باشی سانی:اشتباه فکر کردی با پوزخند نگاش کردمو گفتم_تو هر لحظه امکان تغییر داری اصن اون لحظه نشناختمت سانی خندیدوگفت:پس چی فکر کردی _راستی سانی بابات کجاس سانی:سفر کاری رفته _چند روز سانی :دو سه روز _خوبه
اونشب تا صبحو بیدار موندیمو اینقدر حرف زدیم که دهنمون کف کرده بود راجب قرارم با جونگ کوک بهش گفتم اولش بدجور تعجب کرده بودو میگفت باورم نمیشه ولی بعدش گفت خوشحاله که دوتا لجباز کنارهم افتادن ، ازش راجب ازدواجش با اون مرده پرسیدم خداروشکر پدرش دیگه اینقدر پیگیرش نشد جواب منفی داد خوشحال بودم چون سانی بالاخره از این ازدواج اجباری نجات پیدا کرد صبح زود وقتی رفتم سر کار طبق کار هرروزم نشسته بودم عکسارو ادیت میکردم خانوم لی این چند روز کمتر گیر میداد بهم و این خیلی خوب بود، صدای زنگ گوشیم منو از تموم افکارم دورکرد گوشیمو برداشتم دوباره همون شماره ناشناسه تماسو اوکی کردم پشت سر هم چند بار الو گفتم ولی از اون طرف صدایی شنیده نمیشد _الو نکنه مزاحمی کی هستی جوابمو بده فرد ناشناس :سلام .خانوم کیم شما هستید _بله خودمم شما فرد ناشناس:من یکی از دوستای قدیمتونم فکر نکنم شما یادتون بیاد ولی من شمارو خوب یادمه میشه همدیگرو ببینم _هااا ولی من که شمارو نمی شناسم میشه اسمتوتو بگید شاید به جا اوردم فرد ناشناس:من شین یوری هستم تو فکر رفتم شین یوری چقدر اسمش اشناست من اونو میشناسم _شین یوری تویی ، توبرگشتی شین یوری :اره تازه اومدم میخوام ببینمت چند ثانیه مکث کردمو گفتم:خیلی خوبه منم دوست دارم ببینمت شین یوری :باشه پس ادرسو میفرستم _باشه خدافظ تماسو قطع کردم شین یوری من اونو یادمه از بچگی یعنی وقتی با مامان و بابای واقعیم بودم با اون دوست بودم ولی چرا حالا میخواد منو ببینه سرمو روی میز کارم گذاشتم نمیدونم چقدر گذشت ولی چشمام خیلی زود گرم خواب شد
از زبان جونگ کوک: کنسرت هفته اینده بود تو اتاقی که کمپانی رزرو کرده بود تنها بودم بچه هاهم تو اتاقای خودشون بودن عااا چقدر دلم واسه سورا تنگ شده کی بهش زنگ بزنم احتمالا الان سر کارشه پس شب بهش زنگ میزنم اره خوبه ولی خوب حداقل الان که بهش یه پیام بدم بعد نگه این رفتو منو فراموش کرد صفحه موبایلمو روشن کردم و بهش یه پیام دادم خوب چی بگم سلام دلم برات تنگ شده پیامی که داده بودم خیلی خشک و خالی بود حتمن بهم میخنده پس پاکش کنم پیامو پاک کردم اینبار نوشتم سلام کجایی دلم برات تنگ شده. اره همین خوبه صفحه موبایلمو خاموش کردم حوصلم سر رفته بود الان چیکار کنم برم بیرون بگردم ولی با کی مجبورم برم در اتاق تک تکشونو بزنم تا یکیشون بامن بیاد فقد دو نفرشون حاضر بودن با من بیان تهیونگو جیمین همینم کافی بود تا اخر شبو توبیرون میگشتیم خیلی خوب بود واسه سورا سوغاتی گرفته بودم دستبند کاپلی بود خیلی کیوت بود واسه خودمو نپوشیدم هردوشو گذاشته بودمش تو چمدونم تا وقتی برگشتم کره بهش بدم روی تختم دراز کشیدم الان شاید خونه باشه پس بهش زنگ میزنم گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم و بالاخره بعد از چند تا بوق جواب داد _ سلام سورا که انگار هول کرده بود گفت:سلام چرا تماس تصویری زدی ارم خندیدمو گفتم:چون دلم واست تنگ شده بود سورا:واقعن _اره پس چی نکنه تو دلت واسم تنگ نشده سورا خندیدوگفت:نه بابا منم دلم واست تنگ شده _ولی من فکر نمی کنم سورا:راست میگی تو که نیستی ببینی منو وگرنه اینجوری باشه منم میگم توام دلت تنگ نشده از حرفش خندم گرفته بود انگار میخواست دعوا کنه _شوخی کردم چرا حالا دعوا میکنی سورا:دعوا نکردم بابا با صدای باز شدن درمو ظاهر شدن تهیونگ تو چار چوب در با تعجب برگشتم سمتش تهیونگ:چرا در اتاقت بازه میگم _حالا چرا بی اجازه میای سورا:کیه جونگ کوک تهیونگ لبخند شیطانی زدوصداشو نازک کرد :جونگ کوکااا بیا بریم بیرون سورا:جونگ کوک😐😐😐 تهیونگ:عزیزم با کی داری حرف میزنی _با عمم با کی سورا جدی نگام کردو گفت:حالا من شدم عمت ببینم اون کیه که قایمش کردی تهیونگ:اوا عزیزم چرا بهش نمیگی کلافه به تهیونگ نگاه کردمو گفتم:تهیونگ بسه تهیونگ:من که تهیونگ نیستم سورا :خیلی بدی جونگ کوک _صب کن سورا ببین این تهیونگه از جام بلند شدمو دست تهیونگو کشیدمو اوردمش جلو دوربین با لبخند به سورا نگاه کردمو گفتم:ببین گفتم تهیونگه سورا که تعجب کرده بود گفت:تهیونگ تو بودی تهیونگ از اون لبخند مستطیلاش زدوگفت:اره من بودم خواستم اذیتتون کنم با لبخند ساختگی به تهیونگ نگاه کردموگفتم _خوب دیگه کرمتو ریختی حالا نمیخوای بری تهیونگ: نه _چرا تهیونگ :میخوام با سورا حرف بزنم _بیا برو تهیونگ الان من دارم باهاش حرف میزنم تهیونگ :عه یادم نبود میخوایین حرفای عاشقونه بزنین سورا که هول کرده بود گفت:جونگ کوکااا من برم کار دارم _صب کن سورا سورا:خدافظ جونگ کوک خدافظ تهیونگ تماسو خیلی سریع قطع کرد با اخم به تهیونگ نگاه کردم که بلند بلند می خندید _بیا رفت نمی خوای بری تهیونگ:چرا من دیگه برم فعلن تهیونگ خیلی سریع از اتاقم بیرون رفت آیشش حالا نشد من یه بار درست با سورا حرف بزنم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
ایییییییییییییی خدا اسلاید آخر 😂😂😂😂
واییییییییییییی خدااااااااااااااا 😂😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂 اونجا که ته صداشو نازک کرد مردم از خنده ترکیدمممم 😂😂😂😂😂😂
آها خوب 😅😅حالا که اسلاید بعدش رو خوندم فهمیدم که هیونینیگ کای نبوده😅😅😅😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😂
واییی دختر میترسم که وقت کوک نیست چه اتفاقاتی بیفتده ولی اون که به سورا پیام داد فک کنم فک کنم هیونینگ کای باشه
سلام میای اجی شیم 💜💜💜💜
یکم دیگه بیا
خیلی دوست دالم ✨
فقط تهیونگ که کرم ریخت🤣🤣🤣
نمی دونوم چی بگم واقعا عالیییییی بود فقط اونجای که تهیونگ صدا در میاره عالی بود پارت بعدی رو زود تر بزار
مرسیی کیوتی 😍😍😍😍
سلام عالیه پارت بعد رو بزار لطفا 💖💖💜💜😘😘
اجی میشی؟
شی ۱۴❤
سلام ممنون
اره اجی میشم زهرا ۱۴سالمه تو چی
مثل همیشه عالی بود👌😘
مرسییی