10 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 602 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب بریم برای داستان. امیدوارم خوشتون بیاد. پارت بعد هوسوک . هیونا رو پیدا میکنه.
فلش بک ( شانزده سال قبل :)
هیونای هشت ساله درحالی که در کنار باغچه عمارت چوی نشسته بود. با کفشدوزکی که تازه روی برگ گلی پیدا کرده بود حرف میزد . + تو چقدر بامزه ای. اسم من هیوناست . اسم تو چیه ؟؟ من سه بار دوستای تو رو دیدم. دوبار تو پارک هانگانگ که با مامان و بابا و هوسوک میرفتیم. یه بارم تو باغچه خونه خودمون تو شهر خودم. اسم شهر من گوانگجوعه. با هوسوک تو باغچه بازی میکردیم که هوسوک دوستتو پیدا کرد و دست منم داد. باغچه اینجا خیلی بزرگه. یعنی بهش میگن باغ. اما مال ما خیلی کوچولو بود." کفشدوزک همینطور که توی کف دست هیونا بود میچرخید و هیونا تصور میکرد کفشدوزک داره باهاش حرف میزنه .هیونا به دونگ وو که با دوچرخش توی باغ پا میزد نگاه کرد . + اون ؟؟ نهه. اون هوسوک نیست . اون اقای دونگ ووعه. یعنی اسمش دونگ وو هستش. ولی خانم بهم گفت باید بهش بگم اقای دونگ وو. اون اوپای من نیست. اون پسر خانمه. خانم اسمش چوی یون هوعه. اون مامان خونده ی منه. اما من باید بهش بگم خانم . من الان تقریبا سه ساله اینجا زندگی میکنم. تو هم اینجا زندگی میکنی ؟؟ میخوای با هم دوست بشیم ؟ من زیاد نمیتونم بیام توی باغ اما اگه بخوای میتونی بیای تو اتاق من با هم بازی کنیم . من اسباب بازی ندارم اما خب میدونی . همینطوری با هم حرف بزنیم هم خیلی باحال میشه. اخه تو الان تنها دوست منی. مدرسه ؟؟ نه خب من حق ندارم برم مدرسه. خانم لی به من درس میده. اون معلم خصوصیه . میدونی من خیلی دوست داشتم برم مدرسه. بخاطر همین من دوستی ندارم اخه نمیرم مدرسه. اما خب ما میتونیم با هم دوست باشیم. تو توی باغچه زندگی میکنی ؟؟ واقعا ؟ پس با مامان و بابات زندگی میکنی. تو خواهر و برادر هم داری ؟ من یه دونه دارم. اا پس تو نداری. " همون موقع کفشدوزک از دست هیونا پرواز کرد و به اون سمت باغ رفت. هیونا با حالت ناراحت بلند شد و دنبالش دوید : یااا. صبر کن . تو که گفتی با من دوست میشی. بیا پیشم دیگه. تو تنها دوست منی . برگرد .
کفشدوزک از اینور باغ به اونور میرفت و هیونا دنبالش دوید. دونگ ووی دوازده ساله وسط باغ با دوچرخه اش بازی میکرد. هیونا که وسط باغ بود .پرید و کفشدوزک رو توی دستش گرفت.با قیافه ناراحت بهش نگاه کرد . + تو نمیخوای با من دوست باشی ؟ خب اگه نمیخوای منم نمیخوام مجبورت کنم. فقط میشه لطفا باهام دوست باشی ؟؟ " دونگ وو حدودا بیست متر از هیونا دور تر بود. به هیونا که وسط باغ بود نگاه کرد. فکری به ذهنش رسید. رکاب زد و سرعتشو زیاد کرد و به سمت هیونا رفت. هیونا حواسش بهش نبود. دونگ وو دو متر مونده بود که به هیونا برسه و با دوچرخه بهش بزنه . ولی تعادلشو از دست داد و سرعتش کم شد و دوچرخه چپ شد و روی هیونا افتاد . کفشدوزک پرواز کرد و رفت. هیونا زد زیر گریه. دونگ وو که خودش هم افتاده بود از روی دوچرخه کنار رفت. زانوشو گرفت و اونم شروع کرد گریه کردن . هیونا که وزن دونگ وو از روش برداشته شده بود دوچرخه رو کمی کنار زد و خودشو از زیرش بیرون کشید . خیلی دردش گرفته بود بخاطر همین بلند بلند گریه میکرد. همون موقع ماشین خانم چوی وارد پارکینگ شد و پارک کرد. خانم چوی با کت شلوار سفید از ماشینش پیاده شد و سمت ساختمون رفت. تا دونگ وو و هیونا رو دید به سمتشون دوید. و دونگ وو رو بغل کرد. هیونا با دیدن چوی یون هو ترسید . بلند شد و با گریه کمی عقب تر رفت . یون هو اشکای دونگ وو رو پاک کرد و بغلش کرد . یون هو : شکالی نداره خوشگل من . نبینم پسرم گریه کنه. کجات درد میکنه ؟ " دونگ وو با دیدن مادرش کمی اروم شد. & حالم خوبه . فقط یکم پام درد گرفت." یون هو موهای پسرشو نوازش کرد. × برو تو خونه منم میام با هم ناهار بخوریم. اون دختره باعث شد تو بیفتی ؟؟ " دونگ وو که به هدف اصلیش نرسیده بود لبخندی زد. & داشتم با دوچرخه ام بازی میکردم یهو اومد وسط راه من. × اشکالی نداره عزیزم. برو توی خونه. " دونگ وو بلند شد دوید سمت خونه. یون هو سمت هیونا رفت که هنوز داشت گریه میکرد.
با دستش چند ضربه به بازوی هیونا زد که باعث شد بیفته زمین و گریش شدید تر بشه. × تو به چه حقی مزاحم بازی دونگ وو شدی . تو باعث شدی بیفته زمین. " هیونا در حالی که بازوشو گرفته بود با گریه بلند شد : باور کنین تقصیر من نبود. اقای دونگ وو با دوچرخه اومدن سمت من که منو بزنن." یه سیلی به هیونا زد که هیونا دوباره افتاد زمین . هیونا با گریه گفت : ب..ببشید. م.معذرت میخوام. × ببینم. تو اصلا به چه حقی توی باغ بودی. تو باید مشقاتو مینوشتی . + ه..همشو نوشتم. ب..برای همین خ..خانم هو اجازه داد بیام توی باغ . × خانم هوووو ." یه زن هم سن و سال خانم چوی از عمارت اومد بیرون و به سمت اونها دوید. وقتی رسید تعظیم کرد و گفت ÷ سلام خانم. × مگه نگفتم حواست به این باشه که خرابکاری نکنه . ÷ خانم تمام مشقاشو نوشته بود. گفتم گناه داره یکم بیاد تو حیاط. × هه. این گناه داره ؟؟ لازم نکرده دلت براش بسوزه . " استین لباس هیونا رو گرفت و بلندش کرد. باعث شد لباس هیونا پاره بشه. × اهه. خفه شو دیگه توهم . " هیونا اروم تر گریه کرد. × خانم هو لباسش چرا پاره شد. ÷ فکر کنم پوسیده باشه. × اه. دختر تو چند سالش بود ؟؟ ÷ پنج سالشه خانم . " × اگه یه لباس دیگه اندازه این دختره داشت که به کارت نمیومد بیار برای این بپوشه. ÷ چشم خانم" هیونا هنوز اشکاش روی صورتش میریخت. + می..میشه منو هم بغل کنین ؟؟ اخه منم ا..افتادم..ز.زمین . د..دردم اومد. " خانم چوی بلند خندید . × دختر جون . همین که گزاشتم تو خونم زندگی کنی. برو خداروشکر کن . " خانم چوی به سمت عمارت رفت. هیونا روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد. خانم هو دلش برای هیونا سوخت. کنارش نشست و بغلش کرد. ÷ اشکالی نداره هیونا. گریه نکن. + ا..اخه. باور کنین تقصیر من نبود. اقای دونگ وو اومد سمت من . ÷ من باور میکنم عزیزم. + چ..چرا خانم م..منو دوست نداره. میشه شما ازشون خو..خواهش کنین م..منو دوست داشته باشن؟؟ ش..شاید اگه شما بهشون بگین ق..قبول کنن. ÷ دیدی که قبلا هم بهش گفتم قبول نکرد. + م..من ا..اوپامو م..میخوام. میخوام.. ب..برم پ..پیش هو..هوسوک اوپا . " خانم هو هیونا رو محکم تر بغل کرد . ÷ یه روزی میری پیشش. + ک..کی ؟؟ ÷ نمیدونم)))
هیونا که تازه بیست و چهار سالش تموم شده بود توی باغ قدم میزد و به گل ها نگاه میکرد. علاوه بر خاطرات بدی که توی این باغ داشت. خاطره های خوبی هم توی ذهنش بود. همونطور که قدم میزد رفت سمت بزرگترین درخت باغ. بوته های دور و ورشو کنار زد . حفره ی بزرگ توی تنه ی درخت معلوم شد. هنوز هیونا توش جا میشد. رفت و توش نشست . لبخند زد. اون و این درخت از بچگی هیونا با هم دوست بودن. روی دیواره ی حفره چیزی که نوشته بود رو پیدا کرد. وقتی بچه بود اسم خودش و هوسوک رو روی دیواره حفره حک کرده بود. هنوز سرجاش بود. + دلم برات تنگ شده بود نامو." یاد دیروز افتاد. لبخندی به لبش اومد. دیروز که حتی یادش نمیومد تولدشه. سویونگ سوپرایزش کرد. اول سویونگ بردش پارک هانگانگ . بعد با هم رفتند به برج نامسان. هم خرید کردند . هم ناهار خوردند . هم شهر رو نگاه کردند. توی یه کافه کوچیک که سویونگ رزو کرده بود برای هیونا تولد گرفت و سوپرایزش کرد. اون موقع تازه هیونا فهمید تولدش بوده. انقدر خوشحال شد که قابل توصیف نبود. و سویونگ ساعت خوشگلی که برای هیونا گرفته بود رو بهش داد و با هم کیک کوچیکشونو خوردند. همون لحظه هیونا هدیش از هوسوک رو هم دریافت کرد. اهنگ جذابی که برای خونده بود. شاید بهترین هدیه ای بود که هیونا گرفته بود. شاید بیشتر از هرچیزی خوشحالش کرد. اما غم بزرگی که توی دلش بود رو هم به یادش اورد. زخمی که از دلتنگی روی قلبش خورده بود. باعث شد دیگه نخواد دردشو توی دلش بریزه. وقتی اهنگ برادرشو گوش داد به سویونگ گفت که چقدر دلتنگ برادرش شده. گفت که اشتباه کرده بود که بهش نگفته بود و میخواد هرچه زودتر بهش بگه. سویونگ مثل همیشه قلبشو گرم کرد و بهش اطمینان داد حمایتش میکنه. و شب هم بخاطر اینکه حال هیونا خوب بشه باهم رفتند شهربازی. خلاصه که سویونگ، بهترین و تنها دوست هیونا. روز خیلی خوبی رو بهش هدیه داد. سویونگ کسیه که هیونا رو از ته قلب دوست داره و همیشه حمایتش میکنه .
همونطور که نشسته بود و فکر میکرد صدای داد سان هو رو شنید . ÷ خانم هیونااا. هیونااا. " هیونا از حفره ی توی درخت بیرون اومد. بوته هارو کنار زد. بلند شد و سمت سان هو رفت. سان هو پشتش بهش بود و داشت با چشم دنبال هیونا میگشت + سان هو. چی شده ؟ " سان هو برگشت و با تعجب نگاه کرد. ÷ کجا بودین ؟؟ + پشت درختا. حالا بگو چی شده. ÷ خانم پارک داشتن اتاقتونو تمیز میکردن. گفتن بیامو بهتون بگم موبایلتون داره زنگ میخوره. + اه. مگه من بهش نگفته بودم نمیخوام اتاقمو برام تمیز کنه. ممنون که بهم گفتی. میتونی بری. " سان هو تعظیم کرد و سمت عمارت دوید. هیونا هم پشتش رفت و وارد عمارت شد. به سمت اتاقش رفت. خانم پارک اونجا نبود اما موبایلش که روی میز بود هنوز داشت زنگ میخورد. رفت و گوشی رو برداشت. سویونگ بود.:+ سلام سویونگ. چیکار داری ؟ _ سلام هیونا. زنگ زدم بهت بگم که جی هوپ پنج دقیقه پیش لایو گزاشته. برو نگاه کن . + واقعاا ؟؟ مرسی که گفتی. پس خداحافظ . _ فعلا " قطع کرد . رفت توی ویلایو و لایو هوسوک رو دید. با ذوق نشست روی تخت و به هوسوک نگاه کرد. هوپی با لبخند نشسته بود و منتظر بود تا ارمی ها بیان . کمی بعد شروع به حرف زدن کرد. € سلام ارمی ها. حالتون چطوره ؟ این لایو رو گرفتم تا یه چیز مهم به شما و همچنین به یه فرد خاص بگم ."
دقایقی قبل در خوابگاه : پسرا همگی به جز جی هوپ که توی اتاقش لایو گرفته بود روی مبل ها نشسته بودند و سرشون توی گوشی هاشون بود به جز یونگی که روی مبل لم داده بود و تو فکر بود. *(یونگی): اول اون انگشتر. بعد رفتارای عجیبش. بعد اون اهنگ . حالا هم که میخواد همه چیو به همه بگه. کوک : هوپی هیونگ درسته هنوزم بازی و شوخی میکنه. اما مثل قبل نیست همش تو فکره. نامی : فقط هم بخاطر اون دختره. جین : میگم تا حالا به فکرتون نرسیده شاید خواهرش بهانه باشه و عاشق دختره شده باشه؟؟ جیمین : نه بابا هیونگ . هوپی هیونگ که به ما دروغ نمیگه. تهیونگ : شاید هوپی هم فکر کنه دختره خواهرشه. اما اگه پیداش کرد و اون خواهرش نبود. شاید بخواد عاشقش بشه .
* فکر نکنم. نامی : ما که هیچ کدوم قیافه دختره رو زیاد یادمون نیست. اما طبق چیزی که اون روز تو ذهنم مونده شوگا گفت شبیه خود جی هوپ بود. کوک : حالا هرچی هم که باشه. هوپی هیونگ باید مثل قبل بشه. " کوک لباشو اویزون کردو سرشو انداخت پایین. جین که کنارش نشسته بود دستاشو انداخت دور گردنش. جین : بیخیال بابا. بازم مثل قبل میشه. " جیمین هم پرید روشون و قلقلکشون داد. همون موقع صدای خنده ی همه اعضا بلند شد و به اتاق هوپی رسید. هوپی با شنیدن صدای خنده پسرا لبخند زد و همونطور که منتظر اومدن ارمیا بود توی دلش گفت : امیدوارم هیونا اینو ببینه. " نفس عمیقی کشید و در حالی که با لبخند به دوربین نگاه میکرد گفت : سلام ارمی ها. حالتون چطوره ؟ این لایو رو گرفتم تا یه چیز مهم به شما و همچنین به یه فرد خاص بگم . خب . من یه واقعیتی رو از شما مخفی کردم. اول از همه باید بخاطر مخفی کردن این واقعیت از شما معذرت بخوام. اما مطمئنم که شما دلایل منو درک میکنید . خانواده ای که شما فکر میکنید پدر و مادر من هستن. که البته من خیلی بخاطر زحماتشون ازشون ممنونم و اونا رو مثل پدر و مادر واقعیم میدونم. از همینجا هم از مامان و بابام تشکر میکنم. دلم براشون تنگ شده... اما اونها پدر و مادر واقعی من نیستن ... وقتی هشت سالم بود منو به فرزندی گرفتن. پدر و مادر واقعیم رو از دست دادم.( هوسوک بغض کرد ) متاسفم که اینو از همه شما ارمی های عزیز مخفی کردم . امیدوارم درک کنید و منو ببخشید. من از پی دی نیم و همینطور اعضا خواستم که در این باره به کسی چیزی نگن. و حالا من بلاخره این رازو فاش کردم. من .. تک فرزند نبودم. یه خواهر هم داشتم . اون سه سال از من کوچیک تره . اون زمان پنج سالش بود. و الان دقیقا دیروز بیست و چهار سالش تموم شد. همون زمان که هشت سالم بود گمش کردم. توی یه سری اتفاقات که قضیش طولانیه من اونو گم کردم. خیلی سعی کردم پیداش کنم . من خیلی دنبالش گشتم . اما نتونستم پیداش کنم. اسم خواهرم جانگ هیونا هستش.
دیگه کم کم به ذهنم رسیده بود که خواهرم مرده. اون زمان اعضا خیلی کمکم کردن و بهم امید دادن. تا اخرین فن ساینمون. یه ارمی رو دیدم. اون خصوصیات خواهرم رو داشت . چشمای اون خیلی شبیه چشمای هیونا بود. با اینکه گفته بود اسمش هه جینه. اما من باور نکردم که اسم واقعیش این باشه. اگه اون خواهر من باشه. حتما دلایلی داشته که بهم نگفته خواهرمه. من یه انگشتر که یادگار بچگیمه به اون دادم. اگه اون دختر داره منو نگاه میکنه. اگه اون واقعا خواهرمه. یا اگر هم اون خواهر من نبود. امیدوارم هیونا این لایو رو ببینه. هیونا. اگر تو همون هه جین هستی. که من فکر میکنم تو همونی. یا اگر هرجای کره هستی. لطفا بیا پیش من . دلم برات تنگ شده. لطفا بیا کمپانی هایب. اگه تو هه جین هستی انگشتر مادرمون رو به نگهبان ها نشون بده. اگه نه یه نشونه ای بهشون بگو. نمیدونم فقط بیا اونجا .من منتظرتم.... ارمی ها. امیدوارم که درک کنید و لطفا کسی بی جهت به کمپانی نیاد. بازم معذرت میخوام که این واقعیتو ازتون مخفی کردم. عاشق همتون هستم .
@_@ لایو جی هوپ تموم شده بود. هیونا روی تختش نشسته بود و اشکاش روی گونه هاش میریخت . + یعنی واقعا هوسوک منو شناخت ؟؟ اونم منو یادش بود و دلش برام تنگ شده بود. او..اونم مثل من دنبالم میگشت. هه من فکر میکردم اون منو فراموش کرده و منو نمیخواد . اما اون .. تمام..تمام اون سال ها دلش برام تنگ شده بود. " خانم پارک با شنیدن صدای گریه ی هیونا وارد اتاق شد. و با نگرانی سمتش رفت. روی تختش نشست و دستای هیونا رو گرفت : هیونا. چی شده ؟؟ چرا اینطوری داری گریه میکنی ؟؟" هیونا خانم پارک رو بغل کرد : خانم پارککک. او..اونم منتظرم بوده.. اون ازم خواست برم پیشش. من..من خیلی دلم براش تنگ شده... دیگه.. دیگه نمیتونم تحمل کنم.. هر..هرچیزی که شد. میخوام...میخوام برمو بهش بگم. × عزیزم من که از حرفات چیزی نمیفهمم . اما اگه انقدر دل تنگ کسی هستی باید بریو بهش بگی." هیونا از بغل خانم پارک بیرون اومد . کمی نفس عمیق کشید و اشکاشو پاک کرد. + ممنونم خانم پارک. ببخشید حالم دست خودم نبود. × دخترم. هروقت حالت بد بود. به من بگو. + چشم. " هیونا سرشو انداخت پایین. خانم پارک لبخندی زد. بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هیونا موبایلشو برداشت و به سویونگ زنگ زد : + سلام سویونگ . _ سلام هیونا. لایو رو دیدی ؟ صدات میلرزه گریه کردی ؟؟ + اره. صدای خودتم که انگار میلرزه. _ منم گریم گرفته بود. + سویونگ..._ بله ؟ + راست میگفتی. خیلی احمق بودم. هوسوکم دنبالم میگشته. اون منو شناخته بود. سویونگ اخه.. اخه چرا به حرفت گوش ندادم. _ اشکال نداره هیونا. هنوزم.. دیر نشده. + سویونگ.. دیگه.. دیگه نمیتونم. میخوام برمو بهش بگم _ بهترین کاریه که میتونی بکنی. + من.. دیگه بقیه چیزا برام مهم نیست. اخه دیگه نمیتونم تحمل کنم. خیلی قلبم درد گرفته. اما .من..من خیلی میترسم . _ نترس هیونا. قوی باش. بلاخره میخوای این دلتنگی رو تموم کنی. باید خوشحال باشی. اگه بری و بهش بگی. هرچی که بشه. تو و هوسوک کنار هم خواهید بود. از حرفاش معلوم بود. که همیشه هراتفاقی که بیفته. حمایتت میکنه. اونم مثل تو فقط میخواد کنار هم باشین. + پس. همین الان میرم. میخوام برم کمپانی. ممنون سویونگ. _ موفق باشی هیونا. هرچی شد زود بهم زنگ بزن. + باشه . بازم ممنون. _ بای بای. " هیونا موبایل رو از روی گوشش پایین اورد و به ساعت گوشی نگاه کرد. ساعت هفت شب بود. شاید بهتر بود صبح بره . اما هیونا بعد از دیدن لایو هوپی دیگه توان صبر کردن نداشت. بلند شد. کیفشو برداشت و از اتاقش خارج شد. سمت اتاق چوی یون هو رفت. چون اگه بهش نمیگفت داره میره بیرون. برگشتنی حتما کلی سوال و جوابش میکرد. یه چیزی براش عجیب بود. توی راه هیچ خدمتکاری ندید. خدمتکارا همیشه مشغول کار بودند اما حالا انگار سکوت همه ی خونه رو گرفته بود. در زد. کمی بعد صدای یون هو اومد. ×کیه ؟ " دومین چیز عجیب دیگه. چوی یون هو هیچ وقت نمیپرسید کی داره در میزنه. فقط میگفت بیاد تو. همچنین حالت صداش هم عجیب بود . + هیونا هستم. میتونم بیام تو ؟؟ " مدتی سکوت شد. × بیا تو. " هر لحظه به تعجب هیونا اضافه میشد. نمیدونست دستی رو که روی دستگیره گزاشته بود باید فشار میداد و درو باز میکرد یا نه. توی دلش حس خوبی نبود و نمیدونست چه چیزی در انتظارشه. نفس عمیقی کشید و دستگیره رو سریع فشار داد و وارد شد.
با وارد شدن به اتاق ، دلیل همه چیز های مشکوک اشکار شد و تعجب هیونا ده برابر شد . ^ به نفعته اروم باشی و هرکاری که میگم رو انجام بدی." این حرف ها از مرد ناشناسی بود که ماسک زده بود و رو به روی هیونا ایستاده بود . ^ وگرنه ... " مرد با سرش به سمت راست هیونا نگاه کرد. یه مرد دیگه روی سر هیونا اسلحه کشیده بود. هیونا که ترسیده بود نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گزاشت. ^ اون درو ببند. " هیونا درو بست . مرد دیگه ای سمت چپ هیونا . دستشو گرفت و اونو سمت خودش کشوند. مرد که پشت هیونا قرار گرفته بود چاقوی شکاریشو در اورد و روی گردن هیونا گزاشت. هیونا که تیزی چاقو رو روی پوستش حس کرد یک قدم عقب رفت . اما تغیری توی وضعش ایجاد نشد چون به مرد که پشت سرش بود برخورد کرد . مرد دست دیگش رو روی شونه ی هیونا گزاشت . هیونا دیگه هیچ حرکتی نمیتونست بکنه. به چوی یون هو نگاه کرد. پشت میز کارش نشسته بود. به نظر خیلی اروم بود و تونسته بود خونسردیشو حفظ کنه. ولی از چشماش میشد اضطراب رو دید. چند مرد دیگه از در دیگه ی اتاق وارد شدند. به نظر تعداد کسایی که توی خونه بودن زیاد بود. به رئیسشون ، همون که با هیونا حرف زد تعظیم کردند. یکیشون گفت : همه ی خدمتکارا رو توی اتاق استراحتشون زندانی کردیم. ^ خب خوبه." یکی دیگشون گفت : پسرشو پیدا نکردیم. " رئیس سمت چوی یون هو برگشت : پسرت کجاست ؟ × بیرونه. شب برنمیگرده. " هیونا به چشمای رئیسشون زل زد. به نظر کره ای نمیومد. + شماها کی هستین ؟ ^ به تو ربطی نداره. " ^ خب خانم چوی. اگه یادت باشه شما و رئیس ما یک قرارداد امضا کردین. که زدی زیرش. قرار بود دارو هارو سر وقت بفرستی برای رئیسم ولی نفرستادی. و قرار داد مارو سوزوندی. خب حالا رئیسم پولشو میخواد. پولو میدی یا دارو هارو میفرستی ؟" یون هو پوزخندی زد. عکس العملش باعث میشد هیونا تعجب کنه. × هیچ مدرکی وجود نداره که رئیست به من پول داده یا من باید دارویی بهش تحویل بدم. ^ بخاطر همینه که ما اینجاییم. پس حالا که دارو هارو نمیدی. خودمون پولمون رو پس میگیریم." به دور و ور اتاق نگاه کرد. ^ اینجا باید یه گاوصندق باشه. ( با داد ادامه داد) کجاست ؟؟؟
پایان پارت ۸ . امیدوارم که خوشتون اومده باشه.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
59 لایک
عالی
من پارت بعد رو موخواممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم😭
ایول اومدددددددد چندروز بود خودمو مجبور کرده بودم که نیام اینجا تا نا اومید برنگردم الان این پارتو دیدم خوشحال شدم از یه طرف از اینکه معلوم نیس دوباره چقد طول بکشه ناراحت
رمانت عالی اجی💜❤🖤
ممنون اجی. خوشحالم خوشت اومده🤗💜
بعدییی💜💜
تو بررسیه😁💜
سلام
آجی عالی بود 😍😍😍😍😍
راستی اجیا من ی داستان به اسم ( عشق جیمین ) نوشتم و اولین داستان من هست خوشحال میشم بخونید و کامنت بزارید بگید ادامش بدم یا ن ممنون میشم 😇😇😇😇
سلام اجی🤗💜
مرسی. حتما داستانت رو میخونم😊💙
آجی خیلی خیلی خیلی خوب بود 💜💜خسته نباشید
ممنونم اجی خوشحالم خوشت اومده🤗🤗💜💜
فوق العاده زیبا بود آجیییییی🙂👑
دلم میخواد بیام بغلت کنمممم🤧🍓💫
نم دونم چرا😂🙂💜🍓💫🍭🐾🍫💕👑
میخوام برم بدم مامانم هم داستانتو بخونه🙂💔 آخه زیادی قشنگه😂😂💜💕(واقعن گفتم... مامانم از تستچی خوشش نمیاد... ولی فک کنم اگه داستانتو بدم بخونه نظرش عوض شه😂🙂💫)
پارت بعدو لطفن زود بزار آجی جونننننن🤧🍭🐾💕💜🍓👑🍫💫🍨
ممنون اجی. خوشحالم خوشت اومده🥺🥺💜😊اوخی اجی منم همینطور😍💜
واو اجی🤩💜 خیلی باحال میشه اما خب فکر نکنم اونقدرا جالب باشه😅💚
پارت بعدی تو بررسیه اجی🤗🧡💙
خیلی جالبه اتفاقن😂😂🍓💕🐾
من داستانتو خیلی خیلی دوست دارم🙂💕🐾💜
منم ازت خیلی خیلی ممنونم اجی🤗💜💚💙
عرررررررر عاجی جون فوقالعاده بود حرف نداشت واقعا هرچی بگم کم گفتم ببخشید دیر دیدم و خوندم دیر کامنت گذاشتم گوشیم یه مشکل خیلی بدی پیدا کرد مجبور شدم کلا ریسرتش کردم به خاطر همون هرچی تو گوشیم بود پاک شد اکانت تستچیمم پوکید این اکانت جدیدمه🤦🏻♀️عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💙💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
وای خیلی بد شد هرچی تو گوشیت بود پاک شد اجی😭💔 اشکال نداره اجی جون . ممنون و خوشحالم خوشت اومده🤗🤗💜💜💚💚
هورااااااااااا عالیییی بود اجی مثل همیشه 💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓👑✨
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🤩😍🤗💖💚❤🧡💜💜💜💜
خدا روشکر🥺😂😂😂😂
یعنی فردا میاد پارت بعد😍✌️
اگه بیاد ممنون ممد میشم
XD
وای خدا😂🤣
البته پارت قبل تو هشت روز منتشر شد . باید ببینیم منتشر میشه یا نه🥺🥺🤧🤧💜💜😂😂
هق هق چهار روز دیگه😐🥺💔💔💔💔💔