8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⚝Ꭿ᥅Ꭵᥲᥒᥲ⚝ انتشار: 3 سال پیش 56 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بله بله رسیدیم به قسمت آخر . ازتون یه سوال دارم اونم اینکه آیا برای این داستان فصل دو هم بزارم یا نه . اگه بگید که بزارم اسمش رو « عشق جادویی» میزارم . خب دیگه بریم سراغ داستان این قسمت « عشق ، رفع مشکلات »
اول اون بالا رو بخون چون مهمه بعد باهم میریم سراغ داستان .
خوندی ؟؟؟ پس برو بعدی
رفتم کنار آلیا زانو زدم . اشک از چشم هام میریخت رو گونه هام . هیچی رو نمی تونستم ببینم و فقط گریه میکردم . با تیر خوردن آلیا همجا غرق در سکوت شد . انگار دلیل اصلی جنگ اون بود . کم کم صدای پای پلیس ها رو شنیدم که از مخفی گاهشون بیرون اومدن و جرویس و مامور هاش رو دستگیر کردن . صدای جرویس رو شنیدم که میگفت : « چرا اونا رو دستگیر نمیکنید ؟ اونا هم مافیان »
پلیس هم براش توضیح داد که چه خبره . از دور صدای آژیر آمبولانس رو شنیدم که سمت ما میومد . آلیا رو بردن بیمارستان . منم همون جا موندم . نمی تونستم تکون بخورم . رونالد اومد پیشم و گفت : « آروم باش ماریا. اون حالش خوب میشه . » بعد دستاش رو دورم حلقه کرد . منم تو بغلش همین طور اشک ریختم .
کم کم هوا تاریک شد . رونالد گفت : « بیا بریم خونه » گفتم : « بیا بریم خونه ما . کسی اونجا نیست . نمیخوام امروز تنها باشم » رفتیم خونه . زنگ زدیم برامون غذا آرودن و بعد از شام رفتیم رو مبل نشستیم . چند دقیقه بدون هیچ حرفی گذشت . رونالد پیشنهاد داد تلویزیون رو روشن کنیم و یه مسابقه نگاه کنیم . منم قبول کردم . تا ساعت ۱۲ تلویزیون دیدیم . بعد هم رفتیم بخوابیم . نمی خواستم بخوابم . ولی از شدت خستگی کم کم پلک هام سنگین شد و خوابم برد . صبح که بیدار شدم رفتم تو هال . رونالد اونجا نبود ولی روی میز صبحانه یه یاداشت برام گذاشته بود : « امروز یه کاری داشتم مجبور شدم زود برم . هر چقدر دوست داری بخواب . برات صبحانه درست کردم و گذاشتم تو یخچال »
رفتم و صبحانه ام رو خوردم . بعد رفتم حمام . از حمام که اومدم ساعت دوازده شده بود . رفتم تو خیابون تا یکم قدم بزنم . هوای خیلی خوبی بود ولی با غصه ای که من داشتم هوا خیلی خوب نبود . رسیدم به یه مغازه که عروسک های فانتزی و کوچولو داشت . یه عروسک بود که قیافه اش خیلی شبیه رونالد بود . رفتم تو مغازه و اون عروسک رو براش خریدم . میخواستم برم بیرون که چشمم به یه عروسک شبیه آلیا افتاد . اونم خریدم برای خودم که هروقت دلم براش تنگ شد بهش نگاه کنم . از مغازه رفتم بیرون که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم . رونالد بود گفت که آلیا به هوش اومده بعد هم بهم آدرس داد تا برم بیمارستان . سریع یه تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم بیمارستان . رفتم و رونالد رو تو لابی پیدا کردم . منو برد پیش آلیا . همین که رسیدم پیش آلیا چشم های سبز و معصومش بهم لبخند زد . چقدر دلم براش تنگ شده بود .عروسکی رو که برای خودم خریده بودم دادم بهش و بهم گفت : « دکترا میگن وقتی کنارم بودی اشک هات زخمم رو بهتر کرده . » رفتم و گونه اش رو بوس کردم و گفتم : « تو واسه من مثل یه خواهر میمونی عزیزم » آلیا گفت : « ماریا میشه ازت یه سوال بپرسم ؟ »
« پرس »
« اگه ازدواج کنی بازم با من دوست میمونی ؟ »
گفتم : « این چه حرفیه که میزنی . معلومه که دوستت میمونم . آلیا بهت قول میدم تا دنیا دنیاست من و تو بهترین دوست های هم میمونیم » لبخند زدم . اونم لبخند زد ولی با درد . معلوم بود که خیلی درد کشیده . همون لحظه چیزی فکرمو مشغول کرد و پرسیدم : « چرا این سوالو پرسیدی ؟ » به پشت سرم اشاره کرد . برگشتم و رونالد رو دیدم که زانو زده بود و یه انگشتر زیبا و ظریف تو دستاش بود . رونالد لبخند زد و گفت : « ماریا . تو بهترین دختری هستی که تا حالا دیدم . با من ازدواج میکنی ؟ » بغضم گرفت . بهش جواب مثبت دادم و اونم بغلم کرد
چند سال بعد :
درد داشتم . رونالد اومد پیشم. دستمو گرفت و گفت : « آروم باش . الان کم کم دکتر میاد » لبخند زد و گفت : « بیا راجبشون باهم حرف بزنیم شاید آروم بشی » گفتم : « اسم یکی شون رو میزارم لیلی و اونیکی رو جیمز . »
رونالد لبخند زد . منم لبخند زدم اما با درد . نه(۹) ماه برای این لحظه صبر کردم . دکتر اومد تو اتاق . بعد از چند دقیقه طولانی صدای نوزاد تو اتاق پیچید....
خب اینم تموم شد . امیدوارم که خوشتون اومده باشه . تو نظرات بگید که فصل دو هم بنویسم یا نه .
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
حتما
اوا ام دوازده سالمه مثل شما
خوشبختم
و اینکه پارت بعد و زود بزار لطفا
گذاشتم در دست برسیه 😕😕😕
لام عالی بود من از اول خوندم خیلللییی قشنگ بود فصل دو رو بزار فقط پسره بچه اولی باشه چن دو قلو ان بازم بوه اولی باشه
و غیرت داشته باشه رو دختر کوچیکه
عالییی بود
فصل دو بزارریاااا
یسنام دوازده ساله
و شما؟؟
اگه دختر اجی میشی؟؟
یا اکه پسری
داداش نیشی؟؟
حتما
اوا ام دوازده سالمه مثل شما ☺️☺️☺️☺️
عه سلام داستان عالی بود
فصل دو رو بنویس درمورد بچه ماریا و عروسی اون دختره که تیر خورد که یه هو وسط عروسی اون دختره جرویس رو میبین و عروسی به عَزا تبدیل میشه
آره دیگه جرویس بچه اون دختره که عاشقش بود و میدزده و میگه به یه شرط میزارم بره اینم شرطش که با من ازدواج کنی
حالا خوددانی اما قشنگ میشه
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
چشم چشم حتما راجب نظرتون فکر میکنم
🥺🥺🥺🥺🥺🥺