
خب اینم از پارت شش امیدوارم که خوشتون بیاد لایک❤️ و کامنت💬 فراموش نشود لطفا 🥺🥺🥺🥺 اسم این قسمت رو گذاشتم « حقیقت روشن میشود »
چند دقیقه بود که تنفگش رو سمتم گرفته بود ولی هیچ کاری نمیکرد . چند دقیقه دیگه هم گذشت . رونالد ناراحت بود ولی نمی تونست کاری بکنه . آلیا هم رفته بود یه گوشه . و بقیه فقط من و جرویس رو نگاه میکردن . یک نفر گفت : « رئیس . می تونیم گروگان بگیریمش . برادرش خیلی دوستش داره» جرویس گفت:« فکر خوبیه. تا اون موقع از زیر زبونش حرف میکشیم بیرون . اون از خیلی چیزا خبر داره . اما قبلش میخوام نگهبان هاش رو بهش معرفی کنم . » بعد به بقیه اشاره کرد که بیان جلو و گفت : « این دوتا بینامین و اسون اند . و تا زمانی که اینجایی مراقبتن تا فرار نکنی »
بعد رو به فرد و آلیا کرد و گفت : « این هم جاسوس هام هستند که تو گروه مافیایی تون نفوذ کردن. » بعد بهشون گفت که نقاب هاشون رو بردارن . آلیا و فرد نقاب ها شون رو برداشتن . من فقط سرم رو انداختم پایین . نمی تونستم حرف بزنم. اشک از گونه هام قطره قطره میریخت پایین . جرویس که این طوری دید به همه دستور داد برن بیرون . بعد اومد سمت من و دست کشید رو گونه هام و اشک هام رو پاک کرد . گفتم : « ازت متنفرم جرویس من بالاخره فرار میکنم . » گفت : « فقط بگو کی رو دوست داری » جوابشو ندادم . دوباره پرسید . بازم جواب ندادم . عصبانی شد و گفت : « از اولش لج بازی بودی » بعد یه سیلی خابوند تو گوشم و پا شد رفت بیرون .
با رونالد تنها شدیم . رونالد هی میخواست چیزی بپرسه ولی نمی پرسید. نمی خواستم اون سکوت مرگ بار رو تحمل کنم . بهش گفتم سوالش رو بپرسه. گفت : « چند تا سوال دارم . بپرسم؟ » « بپرس » « برادرت کیه ؟ یعنی یوجین کیه . تا جایی که میدونم تو سازمان یوجین نداریم » « اسم رئیس یوجینه . من خواهر رئیسمونم » تعجب کرده بود ولی بهش گفتم که سوال بعدیش رو بپرسه « می خواستم داستان خودت و جرویس و برادرت رو تعریف کنی اگه دوست داری » « اینو بعد از همه سوالات میگم سوال بعدیت رو بپرس » « فقط یه سوال مونده . اونم اینکه قلبت به کی تعلق داره » « چون دوستم داری میپرسی ؟ خب راستش من به کسی تعلق دارم که هیچ کس نمی دونه . حالا سوال قابلیت رو جواب میدم اول »
« سال ها پیش قبل از این که سازمان oss راه بی افته من و یوجین و قدیمی ترین مامور های سازمان واسه جرویس کار میکردیم . یوجین بهترین دوستش بود و یه روز که دید من علاقه زیادی به این سازمان دارم از جرویس خواست تا من رو هم بیاره سر کار . جرویس اولش قبول نکرد چون یکی از قانون ها بود که برادر و خواهر نمی تونن تو سازمان باهم بیان چون ممکنه دردسر ساز بشه اما وقتی منو دید عاشقم شد و برای اینکه بتونه به من نزدیک بشه اجازه داد بیام تو سازمان ولی اجازه نداشتیم به کسی بگیم که ما خواهر و برادریم . تا مدت ها همه چیز خوب پیش رفت اما یه روز جرویس به یوجین گفت که من علاقه داره شاید بتونه کمکش کنه من بهش جواب مثبت بدم اما برادرم کمکش نکرد و گفت هر کس باید برای رسیدن به عشقش خودش تلاش کنه . جرویس اعصبانی شد و فردای اون روز وقتی همه جا آروم بود از اتاق مدیر صدای انفجار اومد . اونا دعواشون شده بود
همون روز من و یوجین و کسایی که طرفدار یوجین بودن از سازمان خارج شدیم و سازمان خودمون رو راه انداختیم وقتی تو وارد سازمان شدی برای اولین بار فهمیدم که عشق چیه.من عاشقت شدم ولی مجبور بودم وانمود کنم که ازت متنفرم و وقتی تو نفرت منو دیدی شروع کردی سر به سرم گذاشتن ولی ته دلت عاشقم بودی و من اینو نمی دونستم تا که وقتی دیشب به خاطرم از سازمان و نجات سازمان گذشتی بیشتر عاشقت شدم »
« واقعا منو دوست داری ؟ » « آره » « چرا ؟ از چی من خوشت اومد » « از این که خیلی شبیه من بودی . برای رسیدن به خواسته هات تلاش میکردی و اینکه یه دنده و لجباز بودی رو دوست داشتم . تو از چی من خوشت اومد » « از چشم های آبی و مهربونت . از این که انقدر تو رزمی استعداد داشتی » همون لحظه در باز شد و جرویس اومد تو اتاق و گفت : « خب حالا که عشقت رو لو دادی می تونیم به کارمون برسیم »
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
براوو عالی عالی
خیلی خیلی خوب بود👏🏻👏🏻
خوشحالم که دوست داشتید