Marinette and vampire Adrien6

یهو یه نور سفید دور مرینتو گرفت(دوستان دیگه به جای علامتا از اسما شون استفاده می کنم)فیلیکس:یهو یه در دی داخل بدنم حس کردم انگار می خواستن منو ب.ک.ش.ن که😨

یه صدایی منو به خودش جذب کرد ماریا:این این صدای کی بود.نکنه مرینت باشه.فیلیکس:نمی دونم.یهو مرینت افتاد زمین. ما(دوستان ما یعنی مامان و با هم یعنی بابا)برید کنار.مرینت:بهوش اومدم دیدم همه بالا سر من هستن گفتم:اینجا چه خبره که یهو تمام خاطراتم مثل قطار

از جلوی چشمم رد شد .دست خودم نبود داشتم اروم اروم از زمین بلند شدم و گفت،:من دختری هستم که افسانه ها در موردش کتاب نوشتن من تمام عنصر هارو کنترل می کنم و قربان..یان من مجزه گر ها هستن(نکته همه داخل خوانواده مرینت میدونن مجزه گر چیه)

و نگهبان انها و من قدرت صاعقه و نور رو به ماریا میدم و تبق افسانه ها ما مثلثی هستیم که شکست ناپذیر هستم

اما حالاااااااا.کی گشنشه؟ماریا و فیلیکس:ماااا🤤مرینت:پس ردویید بریم یخورده ماکارون و کروسان بپزیم ولی اولللللل

خب این پارت هم تمام شد پس منتظر پارت بعد باشین