
هلو گایز👋 قسمت ۵ بالاخره منتشر شد از این قسمت به بعد ماجرا وارد فصل دوم میشیم و ماجرا توی یه لوکیشن مثل بهشت یا یه همچین چیزی ادامه پیدا میکنه و فقط با ۳ تا شخصیت داستان میره جلو😊 خودتون میخونید میفهمید چرا اینو میگم و اینکع خودتو آماده کنید واسه دو تا شوک خیلی بزرگ😌 اولیش نزدیک بهش برسیم ولی دومی که خیلی تعجب میکنید و ناراحت میشید خودم سر نوشتنش بغذم گرفته بود🤣 و اینم بگم که من صبر عیوب دارم که بازم با ۸ تا بازدید این داستان دارم ادامه میدم خب دیگه این داستانو به خاطر دلم خودم دارم ادامه میدم و اینکه یه دوست نویسنده ی خیلی خوب و درجه یک توی سایت دارم😘 کاربر unknown که این داستانو به شدت دنبال میکنه کلا همین دو تا دلیلو دارم واسه ادامه دادن🤣 حرف واسه گفتن زیاد بریم واسه داستان....

یهو اون دختره ایزابل سریع اومد سمتم و گلومو گرفت و گفت:« کای خیلی ناراحت میشه وقتی جسدتو ببینه طفلکی قلبش میشکنه😰» یهو یکی اومد و اونو پرت کرد اون طرف اون خانم گیرین بود😳 اون گفت:«دستتو از عروس من بکش» ایزابل لحن تئنه دار گفت:«به به مادر شوهر هم از راه رسید» یهو یه نفر دیگه گفت:« چیشده نکنه ترسیدی» اون کلارا بود همون موقع کای ، مایکل و رزیتا هم از راه رسیدن همه باهم درگیر شدن😨 کلارا با ایزابل مشغول بود خانم کای با دراکو خود کای با اون جادوگره مایکل هم یه گوشه وایستاده بود و داشت تماشا میکرد🤣(دوباره بگم که مایکل قدرتی نداره) یهو اون جادوگره که اسمش اگاتا بود حمله ور شد سمتم اون یه خنجر دستش بود منم یه نگاه به دور و برم انداختم یه میله روی زمین بود اونو برداشتم و باهم درگیر شدیم(عکس= اگاتا یا همون جادوگره زیر عکس نوشته اما راس قضیه بلندی پشت این اسم که فکر کنم تقریبا رسوندم بهتون که چه اتفاقاتی در اینده قراره بیوفته و اما راس کیه🤩)
مبارزه اوج گرفت 😒 اون منو هل داد افتادم زمین میله پرت شد اون طرف 😰 اگاتا چند قدم اومد جلو خنجرشو محکم تر از قبل گرفت میخواست منو بکشه که یهو کای با یه چیزی زد توی سرش اون حواسش پرت شد من سریع میله رو برداشتم و بهش حمله کردم منو کای دو نفری داشتیم باهاش مبارزه میکردیم که یهو اگاتا یه طلسم قدیمی رو اجرا کرد من نمیتونستم تکون بخورم کاملا ثابت بودم 😣 کای اونو گرفت و محکم پرتش کرد اون طرف دوباره باهم درگیر شدن یهو اگاتا از توی قلافش یه خنجر در اورد🤭😰کای حواسش به خنجر نبود یه لحظه جادو به کمکم اومد طلسم باطل شد 😏 اگاتا خنجرشو اورد جلو میخواست به کای بزنه که یهو داد زدم:«مواضب باش😨هلش دادم اون طرف و خنجر رفت توی شکمم😰😱 خیلی درد داشت😖 خون زیادی داشت می اومد😣 درد تمام وجودمو پر کرده بود چشم هام سیاهی رفت فقط تونستم ببینم که کای سالم و بلایی سرش نیومده و بعد همه جا سیاه شد😖 (صحنه دردناکی بود)😔
از زبون کای
فریاد زدم:«نه!😰» خودمو رسوندم بالای سر رسچل چشم هاش بسته بود😰 نمیدونستم باید چیکار کنم بغذ جلوی فکر کردنمو گرفته بود یهو مادرم اومد با ناراحتی گفت:«اونو از اینجا ببر توی جنگل ممنوعه یه جادوگر هست میتونه زخمشو درمان کنه» با لرز و بغذ گفتم:«پس شما چی» اون گفت:«نگران نباش ما بلدیم از خودموت دفاع کنیم» بدن بی جون ریچل بلند کردم تنها راه برای اینکه سریع خودمو به جنگل ممنوعه برسونم این بود که تا اونجا بدوم اما خیلی خطرناک بود امکان داشت تو سرعت زیاد ریچل خون بیشتری از دست بده😣 تنها راه همین بود با سرعت زیادی به سمت جنگل دویدم حدود ۱۰۰ متر با کلبه ی جادوگر فاصله داشتم که یهو صدای زوزه از پشت سر شنیدم😨 گرگ ها بودن😱
بوی خون به مشامشون رسیده بود دورم حلقه زده بودن اون لحظه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد یکی از گرگ ها پرید سمتم قبل از اینکه بهم برسه یه گرگ دیگه اومد و به اون حمله کرد اون گرگ مایکل بود😱 اون تمام مدت یه نیمه گرگینه بوده برای همین بود فکر میکردیم قدرتی نداره گرگ ها به مایکل حمله کردن زخم هاش اجازه مبارزه بهش نمیدادنبوی خون به مشامشون رسیده بود دورم حلقه زده بودن اون لحظه هیچ کاری از دستم بر نمی اومد یکی از گرگ ها پرید سمتم قبل از اینکه بهم برسه یه گرگ دیگه اومد و به اون حمله کرد اون گرگ مایکل بود😱 اون تمام مدت یه نیمه گرگینه بوده برای همین بود فکر میکردیم قدرتی نداره گرگ ها به مایکل حمله کردن زخم هاش اجازه مبارزه بهش نمیدادن ولی اون همچنان داشت مقاومت میکرد به سرعت همونطور که ریچل تو بغلم بود از اون جا دور شدم ناگهان چشمم به یه درخت خرد یه درخت خیلی بزرگ روی تنه ی درخت یه دیوار بود که با برگ پوشیده شده بود برگ ها مثل یه پرده بودن درست مثل همونی که ریچل دیشب خوابشو دید 😧میخواستم برم سمتش اما یهو صدای فریاد بلندی شنیدم🤭 صدای مایکل بود😰 میخواستم برم کمکش اما یهو داد زد:«فرار کن!😣» همون موقع گرگ ها که انگار از مایکل خلاص شده بودن داشتن می اومدن سمتم دویدم سمت درخت بزرگ از برگ ها رد شدم بعدش دیگه نفهمیدم گرگ ها چیکار کردن و چه بلایی سرشون اومد( اینجا قرار بود که گرگ ها کای و زخمی کننن اون بیهوش بشه وقتی بیدار میشه اون جادوگر توی جنگل پیداشون کرده ولی خب تغییر کرد)
برگشتم و دیدم که رو به روی یه خونه وایستادم اثری از درخت نبود😨 ظاهرا اون طرف درخت یه دربازه بوده برای ورود به اینجا یهو متوجه سردی بدن ریچل شدم😰 بدون وقفه درو باز کردم و رفتم تو یه زن پا به سن گذاشته روی صندلی نشسته بود و یه لیوان چای هم دستش بود تا منو دید لیوان از دستش افتاد و شکست سریع اومد سمتم دست های سرد و ریچل و گرفت و با نگرانی گفت:« چه بلایی سرش اومده؟» خیلی استرس داشت حالش از من بدتر بود🙁 گفت:« منتظرتون بودم 😳ولی آخه چرا تو این وضعیت اومدید» پرسیدم:«میتونی درمانش کنی؟» اون گفت:«بخوابونش روی تخت باید یه دارو بهش بدیم» اصلا از کارهاش سر در نمی اوردم انگار مارو میشناخت میدونست یه روز میایم اینجا اون یه کاسه ی چوبی برداشت و شروع کرد به خورد کردن و مخلوط کردن یه سری علفی جات و گیاه نمیتونستم جلوی اشک هامو بگیرم هر دفعه که به ریچل نگاه میکردن احساس عذاب وجدان بهم دست میداد اون خانومه گیاهان رو به شکل پودر مخلوط کرد اون پودر رو توی یه لیوان آب حل کرد به سرنگ آورد میخواست دارو به ریچل تزریق کنه اما از استرسی که داشت سرنگ از دستش افتاد قبل از اینکه بیوفته و بشکنه گرفتمش(از سرعت خونآشامیش استفاده کرد) استرس جادوگره رو درک نمیکردم به نظرم حتی جادوگر هم نمی اومد چون هیچ چیزی از سر و جادو ازش ندیدم😒 دارو به ریچل تزریق شد اما هیچ واکنشی نشون نمیداد اون زنه با ناراحتی گفت:«متأسفم ، دیگه خیلی دیره»😱
با دست لیوان روی میز و پرت کردم اون طرف نمیتونستم خودمو کنترل کنم داد زدم:«یعنی چی که دیگه دیره؟»😰 اون گفت:« متأسفم😭» ناگهان گلوم یخ زد نمی تونستم حرفی بزنم کاملا بی حرکت بودم فقط میتونستم بی صدا گریه کنم😖 اون که گریه های منو دید با صدای آروم و لحنی تردید آمیز گفت:« یه راه هست ولی ریسک خیلی بالایی داره» با گریه پرسیدم:«چه راهی😢» اون گفت:« در افسانه ها گفته شده که سه خواهر وجود دارن به اون ها خواهران سرنوشت گفته میشه یکی میل بافتنی داره هر بار که شروع به بافتن نخی میشه یک نفر به دنیا میاد از زمان تولد تا مرگ اون خواهر وضیفه ی بافتن نخ عمر اونو داره خواهر دیگری قیچی بسیار معروفی در دست داره وقتی موقع مرگ فردی میشه با قیچی نخی که خواهرش بافته رو میبره و خواهر سوم موقع بریدن نخ اونو از بالا و پایین نگه میداره(دوستان این چیزایی که گفتم حقیقت داره این سه خواهر در اساتید یونان باستان بودن و بهشون خواهران سرنوشت گفته میشد)» پرسیدم:«خب این چه ربطی به ریچل داره؟» اون گفت:«روح ریچل نزد اون هاست اگر میخوای دوباره به جسمش برگرده باید اون سه نفرو قانع کنی با به ریچل یه فرصت دوباره بدن برای ارتباط با اون ها فقط یه راه هست ، مرگ😨 ولی اکه موفق نشی اونارو قانع کنی هردو میمیرید😰»
بغذمو قورت دادم و گفتم:«چیکار باید بکنم😓» اون گفت:« از اون جایی که یه خونآشامی کشتنت راحت نیست و منم نمیخوام توی اتاقم خونی ریخته بشه باید از معجون اعثار بنوشی» یه شیشه از توی یه جعبه اورد و شربت توی اونو ریخت توی یه لیوان بدون هیچ حرفی لیوان و سر کشیدم 😣 اون یهو گفت:«نه صبر کن قبل از این که بخوری باید.....» دیگه چیزی نفهمیدم و چشم هام بسته شد(اینجا وقتی کای میمیره فصل دوم شروع میشه)

یهو یه صدایی شنیدم صدای جیغ بود😰 چشم هامو باز کردم توی یه مکان مثل خلع معلق بودم یهو چشمم به یه جسد ریچل خورد رفتم سمتش سعی کردم بیدارش کنم که یهو یکی با صدای خراشیده گفت:«تو نمیتونی به یه مرده ی دیگه دست بزنی ارواح اذیت میشن» برگشتم یه زن رو به روم بود سرش پایین بود و یه کلاه پارچه ای شبیه به چادر سرش بود پرسیدم:«توعه... تو باید کسی باشی که رشته ی عمر رو میبافی» اون میخواست حرفی بزنه که صدای دیگه ای گفت:«کای گیرین چرا به خاطر اون دختر این بلا رو سر خودت اوردی» برگشتم بازم یه نفر مثل همون قبلی بود اما یه قیچی به دست داشت گفتم:« از شما درخواستی دارم» یهو یه نفر گفت:«ما میدونیم چی میخوای» برگشتم و دیدم آخرین خواهر جلوم وایستاده😳» گفتم:«من میخوام که یه عمر دوباره به ریچل بدید» خواهر قیچی به دست گفت:« این خواهش زیادی حسابو کتاب دنیای مردگان به هم میریزه» گفتم:« خواهش میکنم اگه اون بمیره دنیا نابود میشه» خواهرش که نه قیچی داشت نه میل بافتنی گفت:« این چیزی که بشر خودش میخواد شما خودتون میخواید بمیرید» خواهر بافنده گفت:«درسته همین چند دقیقه ی پیش خودتو کشتی» اون یکی گفت:« ما اهل چونه زدن با کسی نیستیم ولی اگر اون نباشه توازن میان بعد ها به هم میخوره» خواهر دیگه گفت:«معامله میکنیم یک روح در برابر روح دیگه اون میره تو میمونی😱»(عکس= خواهران سرنوشت ولی قیافه هاشون ترسناک تر از اینه🤣»
دستشو اورد جلو و گفت:« به اندازه ی کافی وقت مارو هدر دادی تا سه میشمورم ۱ ۲ ۳» دستمو دراز کردم دست هامون به هم خورد یه نور سفید همه جارو پر کرد اما قبل از اینکه دست بدیم دستمو کشیدم عقب نور نمیزاشت چیزی ببینم وقتی نور از بین رفت وسط یه باغ سر سبز وایستاده بودم سرمو چرخوندم ریچل هم کنارم بود😨 دستمو محکم گرفت و گفت:«ما کجاییم😉»( توجه توجه اطلاعیه مهم=فعلا یه مدتی از سوپر نچرال قسمت نمیزارم چون هنوز فصل دوم کامل ننوشتم برای همین یه مدتی باید صبر کنید تا فصل دوم شروع بشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من هنوز هنگم
چه اتفاقی افتاد الان؟
خیلی بد جایی کات کردی به ولله 😐🔪
ولی بالاخره این قسمت رسید دلم براش تنگ شده بود 🙃
این قسمت عالی بود لطفا فصل دو رو زودتر بزار 😉
سلام 🙋
اول یه تشکر کنم که مرسی این داستان عالی رو مینویسی 🌸 دوم من هم خیلی افتخار میکنم که باهات دوستم بعد الان خیلی از خواننده ها سرشون با درس شلوغه مطمئنم تابستون خیلی بازدید میره بالا و اینکه خیلی بد جایی کات کردی 😡😂
حتما ادامه اش بده ✌
سلام👋 آره خیلی بد جا بود و امیدوارم همینطور که میگی باشه و بازدید خوبی داشته باشم و اینکه به مدت کوتاهی دارم روی فصل دوم کار میکنم و قسمت نمیزارم یه سوال چرا داستانتو ادامه نمیدی خیلی وقته منتظرم
امیدوارم بازدید ها بره بالا .
ولی بنویس حتما 🌸✌
من خودم فعلا امتحان دارم 😔