10 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 604 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب . تا قبل از امتحانای مهم و سختم دوتا پارت رو گزاشتم. امیدوارم خوشتون بیاد🥺💜
فلش بک ( نوزده سال قبل. ) : هیونای پنج ساله توی اتاق نشسته بود و با عروسکاش بازی میکرد . هوسوک کمی اونور تر روی میز تحریرش نشسته بود و داشت مشق هاشو مینوشت. هیونا که دوتا عروسکاشو کنار هم نشونده بود داشت باهاشون حرف میزد : خب فیفی کوچولو . تو هم غذاتو بخور که مثل میمی بهت جایزه بدم. حالا بگو ااا ." قاشق پلاستیکی اسباب بازیشو سمت دهن عروسکش برد. + افریین دختر خوب. بیا حالا من بهت جایزه میدم. " یه شکلات از توی جیبش در اورد روی عروسکش گزاشت. + این شکلاتا رو مامان بهم داده . خیلی خوشمزه اس بیاین با هم بخوریم. " شکلات خودشو باز کرد و شروع به خوردن کرد. به عروسکاش که نه حرفی میزدن نه حرکتی میکردن نگاه کرد. هوفی کرد و با حرص روی زمین دراز کشید. سرشو کج کرد و به برادرش که پشتش بهش بود نگاه کرد .+ هوسوک. بیا بازی کنیم دیگه. × هیونا مگه نمیبینی دارم مشق مینویسم. + تو الان کلاس دومی اره ؟؟ × اوهوم. + میشه تو بهم زودتر خوندن و نوشتن یاد بدی ؟؟ × نه برای تو هنوز زوده. وقتی رفتی مدرسه یاد میگیری. + من میخوام زودتر برم مدرسه. نمیخوام منتظر بمونم. عاشق اینم که برم مدرسه دوست دارم کلی دوست پیدا کنم. تو هم مدرسه رو دوست داری ؟؟ × اره. من کلی دوست توی مدرسه دارم + خوشبحالت. من حوصلم سر رفتههه. بیا بازی کنیم خواهششش. × هیونااا جیغ نزن. گفتم که مشقم که تموم شد میام بازی کنیم. + نمیخواممم من الان میخوام بازی کنمممم . × اهه. منم گفتم نمیام.+ خیلی بدی. اصلا خودم تنهایی بازی میکنم. " بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هوسوک برگشت و به در نگاه کرد.× هیونااا تو اشپزخونه نریااا. + باشههه. " هیونا توی حال ایستاد + خب حالا چیکار کنم ؟؟ " به در بسته ای که سمت راستش بود نگاه کرد و یه فکری به ذهنش رسید + تو اتاق مامان و بابا همیشه کلی وسیله های سرگرم کننده هستش . " سمت در رفت. تا خواست بازش کنه یاد حرف مامانش افتاد ( توی اشپزخونه و اتاق مامان و بابا نرو )
کمی مکث کرد اما بازم درو باز کرد و رفت توی اون اتاق. اتاق بزرگی بود. هیونا مستقیم سمت میز ارایش مادرش رفت و روی صندلیش ایستاد و توی اینه خودشو نگاه کرد. برای خودش دست تکون داد و بعد جعبه ی جواهرات مادرشو از توی کشوی میز برداشت و بازش کرد. کلی جواهرات زیبا توی اون بود که البته هیونا اجازه دست زدن بهشون رو نداشت. یکی از گردنبند های توی جعبه رو برداشت و انداخت گردنش . همه دستبند ها و النگو هارو توی دستاش کرد و گوشواره ها رو به گردنبند اویزون کرد. به خودش توی اینه نگاه کرد. خندید و گفت : خیلی خوجگل شدماا ." اما چشمش به انگشتر زیبای توی جعبه افتاد. برداشتش و نگاهش کرد. + واو. این خیلی خیلی خیلی خوشگله. اما مامان اینو خیلی دوست داره. مهم نیست . " انگشترو روی میز گزاشت و همه جواهراتو برگردوند توی جعبه و بعد انگشترو برداشت و از اتاق بیرون اومد. مشغول بازی کردن با انگشتر شد. در همان زمان هوسوک توی اتاق نشسته بود مشغول نوشتن مشقاش بود. با خودش گفت : مامان بهم قول داد اگه کل مشقامو تا برگرده بنویسم برام کیک میپزه. " با فکر اینکه شب میتونه کیک بخوره با ذوق به نوشتن مشقاش ادامه داد. حدود نیم ساعت بعد بود که مشقاش تموم شد . برگشت و تازه یاد هیونا افتاد. از روی صندلی بلند شد و گفت : هیونا کجاست ؟ " تا خواست بره سمت در هیونا با ترس وارد اتاق شد. " × هیونا ؟ چرا انقدر ترسیدی ؟؟ ببینم باز چه دست گلی به آب دادی. " هیونا اب دهنشو قورت داد. + هیچی هیچی . × داری دروغ میگی. بگو چیکار کردی ؟ تو اتاق مامان و بابا که نرفتی ؟؟ " هیونا سرشو به نشونه نه تکون داد. هوسوک رفت و توی حال رو نگاه کرد. همه چیز به نظر مرتب میومد. ولی ترس هیونا نشون میداد که یه خرابکاری کرده. با خودش فکر کرد: هرچی شده به خودش مربوطه ." دوباره برگشت توی اتاق و گفت : پس حالا که مشقام تموم شده بیا بازی کنیم. " هیونا خوشحال شد و گفت : باشه. " مشغول بازی کردن شدند.
بعد از ظهر بود که مامان به خونه برگشته بود. توی اتاقش بود و لباساشو عوض کرده بود که بره و برای هیونا و هوسوک کیک درست کنه. " با یاداوری انگشترش. لبخندی به لبش اومد و سمت جعبه جواهراتش رفت تا انگشترشو دستش کنه. اما هرچی گشت نتونست انگشترشو پیدا کنه. خیلی ترسیده بود و نزدیک بود گریش بگیره. اما به چیزی مشکوک شد . سعی کرد ارامششو حفظ کنه . از اتاق بیرون رفت. هوسوک و هیونا توی حال بودند و داشتند با بادکنکی که مادرشون تازه براشون خریده بود بازی میکردند. _ هیونا. " هیونا سمت مامانش برگشت . " مامان به هیونا نزدیک شد و موهاشو پشت گوشاش گزاشت . _ هیونا. تو انگشتر مامان که توی یه جعبه بود را ندیدی ؟؟ + انگشتر ؟؟ نه . " مامان به گوش های هیونا نگاه کرد. قرمز شده بودند. مامان که عصبانی بود اخمی کرد و دستشو روی صورتش گزاشت . _ هیونا مگه بهت نگفته بودم وقتی نیستم توی اتاقم نرو. تو نمیدونی من چقدر اون انگشترو دوست دارم ؟؟ " هیونا یک قدم عقب رفت. + من .. من تو اتاقت نرفتم مامانی . _ هیونا به من دروغ نگو من میفهمم. وقتی دروغ میگی گوشات قرمز میشه نمیتونی چیزی رو از من مخفی کنی. "هیونا که ترسیده بود زد زیر گریه. + مامانییی ببخشیید. معذرت میخوام. اخه حوصلم سر رفته بود هوسوک باهام بازی نمیکرد. انگشتره خیلی قشنگ بود من فقط یکم میخواستم باهاش بازی کنم و بزارمش سر جاش ولی روی مبل که نشسته بودم از دستم افتاد زمین و بعدش هرچی گشتم پیدا نشد. × پس وقتی ترسیده بودی انگشتر مامان رو گم کرده بودی. _ هوسوک تو چرا حواست به خواهرت نبود. × مامانی تقصیر من نبود که. من داشتم مشقامو مینوشتم. به هیونا هم گفتم کار بدی نکنه. اما بعد یهو برگشت تو اتاق و ترسیده بود. به منم نگفت انگشترتو گم کرده . _ ای دختر بد. یعنی یه دقیقه نمیتونستی اروم بشینی با عروسکات بازی کنی ؟؟ من و بابا اون همه اسباب بازی برات خریدیم. چرا انقدر منو اذیت میکنی ؟؟؟ هیونا خستم کردی کاری نکن دیگه دوست نداشته باشم. + مامانیییی. ببخشیدد. قول میدم دیگه کار بدی نکنم لطفا دوستم داشته باش باور کن از قصد نبوودد. _ هفته ی پیش هم که کتاب هوسوک رو پاره کردی همینو گفتی. " هیونا بی وقفه گریه میکرد. مامان هیونا رو بغل کرد. _ باشه باشه. دیگه گریه نکن بیا با هم پیداش کنیم. " اشکای هیونا رو پاک کرد. سه تایی مشغول پیدا کردن انگشتر شدند. حدود یک ساعت بعد مامان انگشترو پشت پایه ی مبل کرد .)))
سویونگ و هیونا توی ماشین نسسته بودند. هیونا که درحال رانندگی بود به سمت خونه سویونگ میرفت. _ حتی توی اون سن کم میدونستی انگشتره چقدر برای مامانت مهمه . اما بازم برش داشتی ؟؟ اون همه چیز میز به خودت اویزون کرده بودی بازم انگشترو برداشتیی ؟؟؟ اخه چراا. + تو که بدتر از مامانم عصبانی شدی. به تو که چیز بدی نرسید من فقط برات تعریف کردم. _ واقعا امیدارم همچین بچه ای نصیب هیچکس نشه . + من بیچاره. اون موقع که چیزی نمیفهمیدم. دلت میاد ؟؟ _ هیوناا. خوبم میفهمیدی نباید به انگشتره دست میزدی. باز رفتی و برش داشتی اخه دختر این چه کاری بود ؟ + باشه باشه. قضیه مال نوزده سال پیشه ول کن. بعدش مامانم تا دوهفته باهام حرف نمیزد. نمیزاشت برم پارک. برام پنکیک درست نمیکرد. حتی نمیزاشت تلویزیون ببینم. اخه تو میدونی این چقدر زجر اوره که بابا هوسوکو ببره بیرون ولی من بیچاره تو خونه بمونم ؟؟ فقط بخاطر یه انگشتر ؟؟ _ ببین چقدر چیز ارزشمندی بوده. تازه خوبه که پیدا شده. + اوهوم . _ ببینم. تو که همینطوری ساکت نمیموندی که بابات و هوسوک تنهایی برن پارک ؟؟ حتما یه بلای دیگه ای سر هوسوک اوردی مگه نه ؟؟ پسر بیچاره.+ اره خب. ولی حقش بود. _ هیوناا. چیکارش کردی ؟؟ + امم.. یه برگه امتحانی بود که نوشته بودش و باید به معلمش تحویلش میداد. _ خب ؟ پارش کردی ؟ + نه. _ پس چیکارش کردی ؟؟ + خوردمش . " هیونا لبخند دندون نمایی زد. _ کاغذ خوردی ؟؟ اخه.. اخه چطوری . اه خدا رو شکر که دیگه بزرگ شدی. + حالا خوبه این بلاها سر تو نیومده. هوسوک بیچاره چی بگه. حالا فهمیدی وقتی میگفتم میترسم از من خوشش نیاد خب معلومه این همه بلا سرش اوردم. + بله فهمیدم. بیچاره جی هوپ. بیچاره.. واقعا حالا فهمیدم وقتی گفتی از دست من افتاده دست جونگ کوک منظورت چی بود. قبلا میدونستم اذیتش میکردی. ولی نمیدونستم انقدر زیاد. " هیونا خندید. به خونه ی سویونگ رسیدند. هیونا ماشین رو نگه داشت. _ ماشینو خاموش کن بیا بریم تو. + نه دیگه باید برگردم. خونه _ عه هیونا . بیا بریم باهم ناهار بخوریم بعد برو. + نه سویونگ میرم خونه میخورم مرسی. _ تو چرا انقدر علاقه داری برگردی خونه. خب بیا خونه من دیگه. + نمیخوام بهانه دست کسی بدم. حالا چون نرفتم خونه سرم غر بزنن. _ خب پس حالا که نمیای شب میرم پیش عموم. + باشه خوش بگذره. _ پس فعلا. + بای بای.
هیونا سمت خونه حرکت کرد. وقتی رسید. ماشین رو پارک کرد و بعد از عبور از باغ وارد خونه شد. نزدیک اتاقش شده بود که صدای داد چوی یون هو رو شنید. + یعنی باز چی شده ؟ " سمت اتاق یون هو رفت و در زد. کمی بعد صدای یون هو اومد : بیا تو " رفت توی اتاقش. یه خدمتکار جوون جلوی پاش زانو زده بود و یون هو با عصبانیت بهش نگاه میکرد. هیونا توی دلش گفت : یکی دیگه رو به جز من پیدا کرده که سرش داد و بیداد کنه . اون دختره چه گناهی کرده. دختره ی بیچاره. " یون هو برگشت سمت هیونا. × باز که تو مزاحم شدی. " هیونا رفت جلو و تعظیم کوچیکی کرد + مشکلی پیش اومده که شما عصبانی هستید ؟ × این دختره اعصابمو خورد کرده. + برای چی ؟ × من هرسال خدمتکارامو عوض میکنم . اما این اومده و گیر داده که نگهش دارم. ( برمیگرده سمت دختر ) گوش کن دختر جون . یا همین الان وسایلاتو جمع میکنی و از این خونه میری یا بگم بادیگاردا بیانو بندازنت بیرون ؟؟ " دختر به حرف اومد : خانم خواهش میکنم بزارین براتون کار کنم. پدرم مریض توی بیمارستانه. بهم گفتن اگه پول عملشو جور نکنم عملش نمیکنن. اگه عمل نشه میمیره . خواهش میکنم. " دختر بیچاره گریش گرفته بود. خانم چوی هرسال خدمتکاراشو عوض میکرد. اما معمولا خدمتکارایی که کارشون خوب بود رو اجازه میداد اونجا بمونن که یکیشون خانم پارک بود. + چرا نمیزارین اینجا بمونه ؟ میتونه توی اشپزخونه کار کنه لازم نیست جلوی چشم شما باشه. × این دختره کارش خوب نیست . در ضمن ازش خوشم نمیاد. + اما تا جایی که من دیدم اون خوب کار میکنه. × ببینم. حالا تو میخوای برای من تعیین و تکلیف کنی ؟؟ تو کی هستی که به من بگی چه کسی رو توی خونم نگه دارم و چه کسی رو بندازم بیرون ها ؟؟ برای تصمیم گیری باید از تو اجازه بگیرم ؟؟ + من همچین چیزی نگفتم . تا جایی که من میدونم شما فقط دنبال کسی هستین که جلوتون زانو بزنه التماستون کنه. خب مگه من براتون کافی نیستم ؟؟ این دختر نیاز داره اینجا کار کنه پس لطفا بزارین اینجا بمونه." یون هو به هیونا سیلی زد. × تو چطور جرئت میکنی راجب من اینطور حرف بزنی ؟؟؟ مثل اینکه درست و حسابی تربیت نشدی .
+ بزارین خدمتکار اقای دونگ وو باشه. تا جایی که میدونم نصف خدمتکاراشون اخراج شدن . × لازم نیست دونگ وو به اندازه کافی خدمتکار داره." هیونا جلوش زانو زد. چیزی بود که یون هو میخواست .+ خواهش میکنم بزارین اون اینجا بمونه. × هه. تو حاضری بخاطر اون خودتو خورد کنی ؟؟ + فقط میدونم که اون خیلی به این کار احتیاج داره. × باشه. حالا که خیلی اسرار داری میزارم اینجا کار کنه. بفرستش کنار دست خانم نا توی اشپزخونه کار کنه. " هیونا بلند شد و تعظیم کرد : ممنون . " روبه دختره کرد : بلند شو . " دختر بلند شد و به یون هی تعظیم کرد. ÷ خیلی ممنونم خانم. خیلی خیلی ازتون ممنونم. × از جلوی چشمام دور شو. " هیونا سمت در رفت و دختر پشت سرش راه افتاد. از اتاق خارج شدند. دختر رو به هیونا تعظیم کرد. ÷ خانم خیلی ممنونم. اگه شما نبودین نمیتونستم اینجا کار کنم . واقعا ممنونم. + لازم نیست به من بگی خانم . میتونی هیونا صدام کنی. حالا که اینجا میمونی باید خوب کار کنی که بهانه دست کسی ندی که بتونن اخراجت کنن ÷ چشم. قول میدم خوب کار کنم. + اسمت چیه ؟ ÷ سان هو . + چند سالته ؟ ÷ بیست و یک سالمه. + اا من بیست چهار سالمه. خب پس بیا از این به بعد با هم دوست باشیم . " هیونا لبخند زدو دستشو جلو اورد. دختر متقابلا لبخند زد و بهش دست داد. ÷ خیلی ممنونم خانم هیونا. و معذرت میخوام. + برای چی ؟ ÷ من تو این یه سال زیاد شمارو نمیدیدم. همیشه خدمتکارا پشت سرتون حرف میزدن . منم باور میکردم . فکر نمیکردم شما ادم خوبی باشین . من شمارو قضاوت کردم ولی حالا فهمیدم خیلی مهربون هستین. " هیونا لبخند زد. + اشکال نداره. من میبخشمت . اما قول بده دیگه ادما رو از حرفایی که پشت سرشون میزنن قضاوت نکنی . ÷ قول میدم. + دیگه هم باهام محترمانه حرف نزن بهم بگو هیونا . ÷ چشم هیونا. + از این به بعد گاهی وقتا میام اشپزخونه و بهت سر میزنم. تو هم هروقت تونستی بیا توی اتاقم. از خانم پارک بپرسی بهت میگه کجاست . ÷ باشه حتما میام. ممنون هیونا. " هیونا لبخند زد و سمت اتاقش رفت.
وارد اتاقش شد و در اتاق رو بست . برگشت سمت اتاق که با فردی که از کنار پنجره به بیرون زل زده بود مواجه شد. + سلام اقای دونگ وو . & نواده ی اصیل زاده امریکایی افتخار داده و اومده توی اتاق محقرت. نمیخوای بهم تعظیم کنی ؟؟ " هیونا نفسشو با حرص بیرون داد و کمی سرشو خم کرد. + پنجره اتاق من منظره جذابی نداره چرا از پنجره اتاق خودتون بیرون رو نگاه نمیکنید ؟؟ پنجرتون رو به باغه. & حوصلم سر رفته بود. اومدم اینجا یکم سرگرم بشم. +( اروم گفت :) با عذاب دادن من ؟ & چیزی گفتی ؟ + نه هیچی. & خب . بیا بریمو اتاقمو برام تمیز کن. + قبلا هم گفتم . به خدمتکار بگین بیادو براتون تمیز کنه. & دختره ی احمق. وقتی من حرفی میزنم باید بگی چشم." اومد سمت هیونا و مچ دستشو گرفت و به زور سمت اتاق خودش کشوند . وقتی رسیدند مچشو ول کرد . دونگ وو به گوشه اتاق اشاره کرد & جارو و دستمال و ماده تمیز کننده. هرچیزی که نیاز داری اونجا هست. + اقا دونگ وو اگه میخواین برم و به خدمتکار بگم بیادو اتاقو براتون تمیز کنه. اما من مجبور نیستم اینکارو انجام بدم. & ببینم مثل اینکه تو هرچی بزرگتر میشی سرخود تر میشی." یه سیلی به هیونا زد که هیونا افتاد زمین. همون موقع چیزی توی دست هیونا ، توجه دونگ وو رو به خودش جلب کرد. مچ دست هیونا رو گرفت و بلندش کرد و به دستش نگاه کرد. & واو. چه انگشتر قشنگی. " هیونا با ترس به دونگ وو نگاه کرد. & بهت نمیاد انقدر پول داشته باشی که اینو بخری. دزدیدیش ؟؟ + دیگه اونقدر بدبخت نیستم که چیزی بدزدم. " مچ دستشو محکم تر فشار داد. & پس از کجا اوردی ؟ " هیونا داشت سعی میکرد مچ دستشو از دست دونگ وو بیاره بیرون : دوستم بهم داده لطفا ولم کنید. دونگ وو انگشترو به زور از دست هیونا در اورد و توی نور بهش نگاه کرد. + انگشترمو بدین . & به نظر قدیمی میاد. فکر کنم دوست عزیزت انگشتر قدیمی خودشو بهت داده. + مهم نیست پسش بدین. " هیونا سمت دونگ وو رفت. اما دونگ وو دستشو مشت کرد و پشتش گرفت. & اتاقو تمیز کن تا بهت پس بدم.+ باشه تمیز میکنم. لطفا اول انگشترمو بهم بدین. & نه.
دونگ وو با پوزخند رفت و روی تختش دراز کشید . هیونا که داشت حرص میخورد دستاشو محکم مشت کرده بود و نفس هاشو با حرص بیرون میداد. & اگه میخوای انگشترتو زودتر پس بدم شروع کن . " هیونا اهی کشید و مشغول تمیز کردن اتاق شد. نزدیک یک ساعت داشت اتاق بزرگ دونگ وو رو تمیز میکرد . بلاخره تموم شد. دستشو به پیشونیش کشید و عرقشو پاک کرد. از روی زمین بلند شد و به سمت دونگ وو که روی تخت دراز کشیده بود و توی موبایلش بود رفت. + کل اتاق. هم زمین هم پنجره ها رو تمیز کردم. لطفا انگشترمو پس بدین . دونگ وو بلند شد و به انگشتر که توی دستش بود نگاه کرد. & دوستت خوش سلیقه اس. انگشتر قشنگیه. + ممنون. حالا اونو بدین به من . & اگه دلم نخواد پسش بدم چی ؟ + اون برای منه. خیلی برام مهمه . باید بهم برش گردونین. " دونگ وو خنده بلندی کرد. + تو به من میگی باید چیکار کنم ؟؟؟ تو کی هستی ها ؟ " اه . باز تعریف های دونگ وو از خودش شروع شد : ببینم تو میدونی من کی هستم ؟؟ من وارث بزرگترین شرکت داروسازی کره هستم. ما جز قدرتمند ترین خانواده های پولدار کره هستیم. اونوقت تو با پررویی به من میگی که چیکار کنم ؟ بگو ببینم تو کی هستی که همچین چیزی میگی ؟ + منم خواهر..." ادامه حرفشو خورد. اون نباید به کسی راجب برادرش چیزی میگفت. عصبانیتش باعث شد بخواد همچین حرفی بزنه. & خواهر ؟؟ خواهر کی ؟؟ خواهر یه مرده ؟؟ یه پسر بچه ای که معلوم نیست خاکستر استخوناش تو کجای کره اس ؟؟ + ب..برادر من نمرده. & تو میخوای الکی به خودت امید بدی . اما تو جز یه بدبخت هیچی نیستی. هیچی تو زندگیت نداری. نه خانواده . نه پول . نه کار. نه قدرت. نه مقام. نه پشتیبان. حتی یه خونه هم برای خودت نداری. تو یه موجود اضافه توی این دنیا هستی. بدرد هیچی نمیخوری. بودن یا نبودنت هیچ فرقی ایجاد نمیکنه. برای هیچکس مهم نیستی." هیونا که اشکاش روی گونش ریخته بود سرشو بالا اورد.+ خب حالا که هیچی ندارم. حداقل این امید الکی رو داشته باشم. و حالا که یه چیز با ارزش مثل اون انگشتر رو برای خودم دارم. لطفا پسش بده. " دونگ وو چیزی نگفت ولی دستشو پشتش برد. هیونا سمت دونگ وو رفت و دستشو گرفت و کشید + تو نمیتونی پیش خودت نگهش داری. پسش بده .
دونگ وو هیونا رو هل داد. هیونا افتاد روی زمین . & ببینم. تو چطور جرئت میکنی به من دست بزنی . چطور جرئت میکنی به من بگی تو ؟ . یعنی این انگشتر انقدر برات عزیزه که بخاطرش قوانین این خونه رو زیر پا میزاری عوضی ؟؟؟ " شروع به زدن هیونا کرد....
هیونا بی حال روی زمین افتاده بود. خونی که از گوشه لبش پایین اومده بود روی زمین ریخته بود و داشت سرفه میکرد. دونگ وو با پوزخند خبیثانه ای بالای سرش ایستاده بود. انگشترو برداشت و جلوی هیونا پرتش کرد. & بیا اینم انگشتر عزیز تر از جونت . " دونگ وو از اتاق بیرون رفت و در اتاق رو کوبید. هیونا صدای دادش رو شنید که گفت : یکی بیاد اینو از اینجا ببره." هیونا با بی حالی لبخندی از سر خوشحالی زد. طوری که دندونای خونیش معلوم شد. دستشو جلو برد و انگشترو از روی زمین برداشت . با لمس انگشتر. احساس ارامش کرد. دستی که انگشتر توش بود رو محکم مشت کرد روی قلبش گزاشت و بیهوش شد .
پایان پارت ششم. امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💜 لطفا کامنت بزارید . و لایک کنید . و داستان رو پیش بینی کنید. من از نظرای خوبتون انرژی میگیرم🥺🥺💚💜 ممنون اجی ها🤗💜💚💙❤🖤💖
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
63 لایک
عالی بود ❤
سلام من داستانت رو از اول دنبال میکردم اما تازه عضو تستچی شدم 🙂🙂 و میشه گفت که داستانت فوق العاده هست 🥺❤️
آجی میشی بهار هستم ۱۴ سالم 🙂🙂
عاجی جون عالی بود
مرسییی اجی😍🥺💜💚
اجی😐 ۴ روز شد🙂 من در این چهار روز فسیل شدم 🤗 ولی خوب صبر میکنم ببینم کی میخواد بیاد🙂💔
اجی باور کن تقصیر من نیست 😭💔 یا امروز یا فردا میاد 🥺😓💜
وای خودا خیلی قشنگ بووود🥺خواهش میکنم پارت بعد رو زود بزار😭😭😭
مرسی اجی🤗💜 پارت بعد تو بررسیه😁💚💙
میگم یه پارت مگه چقدر طول میکشه که توی برسی باشه 🙁😖🙂✨💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓
قبلا یه هفته بود اما الان معمولا یکم زودتره اجی دقیق نمیتونم بگم شاید چهار یا پنج روز🤔💜
سلامممممم عالیییی بود مثل بقیه نیستی که یه کم مینویسین بعد میگن دستمون پوکید 😐 تو واقعا خیلی مینویسیم خسته نباشی اجی💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓 پارت بعدی رو هم موخوام 😖
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده. پارت بعد تو بررسیه. و اره اجی من تنظیم میکنم چقدر بنویسم.😅😅😊🤗🤩💖💜
سلام اجی عالی بود ببخشید اگه پارت قبل کامنت نذاشتم نویسندگیت محشره دست مریزاد 😄😊💛💜بیچاره بقیه هق دارن که دارن میگیرم برای پارت بعد 🤣من خودم فقط بخاطر تو عضو تستچی شدم راستی یه داستان نوشتم روح زیبا اگه دوست داشتی یه سری بزن 😚😗😍💛منتظر پارت بعدی هستم فایتینگ اجی
سلام اجی. ممنون. خوشحالم خوشت اومده😍🤗💜 حتما میخونم اجی 🤩💜 پارت بعد هم توی بررسیه😊
آجی عالییییییییی بوددددد💜🌌🍓💫🐾
خیلی خیلی خیلی عالیییییی بود. 💜🤧🌌🙂
چرا این پسر رو مخه خودپرست نمیمیرع آخع؟😐
اعصایم از دستش خورد شد واقعن😐😐😐😐😐💔
پارت بعدو زود تر بزار لطفا البته اگه امتحانات تموم شدن😐💔🤧🍓💫🐾
چرا... توی این داستان و داستان قبلیت... دختر داستان این جوری داره عذاب میکشه..؟🙂💔
مرسییییی اجییی. خوشحالم خوشت اومده🤗🤗💜💜🥺🥺 اجی فعلا حالا حالا ها با دونگ وو کار داریم😁💚پارت بعد هم تو بررسیه🥺و خب داستان غمگینه برای همین 🙂💔💛
هعی از دست این دونگ وو رو مخ😐😐😐💔
آره غمگینه میدونم...🙂🙂🙂
ولی به معنای واقعی کلمه به نظرم خیلی خیلی خیلی از اون داستانایی که دختره مال یه خانواده پولداره و خودش لوس و ننره خیلیییییییی بهتره😐😂😂😂😂
😂😂💔💔اره اجی . موافقم
سلام آجی عالییییییییی بود💜💜💜
سلااامممم اجییی مرسیییی😍😊💜💚