
سلااااااام من برگشتم. امیدوارم از برگشتنم خوشحال باشید. از اونجایی که نتونستم چند وقت وارد تستچی بشم ولی الان با انرژی خیلی بیشتر برگشتم و میخوام در حد توانم بنویسم و جبران کنم. خب زیاد دیگه حرف نمیزنم بریم ادامه ی داستان ببینیم چی میشه
و گوشی رو قطع کردم. تو فکر رفتم. اگه تهیونگ بویی ببره چه گلی بخورم؟ چیکار کنم؟ عیب نداره ا/ت خدا بزرگه. فکرم درگیر همین چیزا بود که تهیونگ منو از تو فکر دراورد. تهیونگ: چی شد اجازه داد بیب؟،،،،،، من: چی؟ نه... اممم یعنی آره اجازه داد،،،،،،، تهیونگ مثل اینکه بهترین خبر دنیا رو شنیده باشه از جاش پرید و دستش رو پشت کرد و با صدای نسبتا بلند و هیجان زده گفت یسسسسسسسس. از عکس العملش خندم گرفت. تهیونگ مثل یه بچه ی تازه به دنیا اومده معصوم و پاک بود. یه لحظه احساس ضعف کردم پس باید سریع میرفتیم. رسیدیم به هتل و رفتم بالا. مادرم در رو برام باز کرد و یه لبخند از سر رضایت زد و منم متقابلا لبخند زدم. یه لحظه احساس کردم سرم خیلی سنگین شده. کم کم نور جاشو به سیاهی داد. نمیتونستم پاهامو کنترل کنم. احساس میکردم پاهام مثل پارچه شدن. سرم رو با دستام فشردم ولی طولی نکشید که از حال رفتم. وقتی چشمام رو باز کردم نگاه به ساعت کردم. مامان و بابام باید ۴۰ دقیقه دیگه فرودگاه بودن. اونا داشتن وسایلشون رو جمع میکردن ولی من هنوز دست به سیاه و سفید نزده بودم. اتاقم خیلی بهم ریخته بود. هر وسیله ای یک جا بود. بلند شدم تا برم و وسایل رو جمع کنم ولی جای سوزن سرنگ سوخت. نگاهی بهش انداختم. بازوم همش سوراخ سوراخ شده بود😑😑😑
بلند شدم و با تمام سرعتم وسایلم رو جمع کردم. وقتی که داشتم کارهامو انجام میدادم همش به این فکر کردم که چجوری باید تهیونگ رو بپیچونم؟! وقتی کارم تموم شد با دو عدد چمدون از اتاق اومدم بیرون. مامان و بابامم داشتن وسایلشون رو جمع و جور میکردن...... بالاخره رسیدیم به آدرسی که تهیونگ برام فرستاده بود. مامان و بابام دیرشون شده بود پس چمدون ها رو درآوردم و بهشون گفتم برن و تا دم در همراهیم نکنن. خونه ی بزرگ و مجللشون رو از نظر گذروندم و به سمت زنگ آیفون رفتم. اول یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم ا/ت تو نقشت رو کشیدی پس نیازی نیست نگران باشی. همش دارو مصرف میکنی و این اصلا مهم نیست که هر شب دلدرد های وحشتناکی میگیری و زنگ رو فشار دادم. بعد از چند ثانیه تهیونگ جلوی در ظاهر شد. چمدون ها رو گرفت و رفتیم تو خونه. وای چقدرررررر بزرگ بود. حداقل ۶۰۰ متری بود. رفتم تو و با صدای بلند سلام کردم و متقابلا جواب سلام پسرا رو شنیدم.
جونگ کوک: چرا اینقدر دیر کردی؟ تهیونگ داشت حاضر میشد خودش بیاد دنبالت😂،،،،،،، (ا/ت تو دلش: وای خدا چی باید بگم؟ نمیتونم بگم که بیهوش بودم) من: خب.. امممممممم.. راستش....... جمع کردن وسایلا یه کوچولو طول کشید. شرمنده.😅😅😅 جین: عیبی نداره.،،،،،،،، تهیونگ منو تا اتاق همراهی کرد. وقتی داشت در رو میبست گفت: سریع لباسات رو عوض کن بیا بیرون عسلم،،،،،،، من چشمی تو حدقه چرخوندم و مانع از بستن در شدم و گفتم: بهت گفتم اینجوری صدام نکن😑😑،،،،، تهیونگ: هرچی بیبیم بگه😉😉😂😂،،،،،، حرسی شده بودم و زیر لب به فارسی گفتم: چرا اینقدر رو مخ و جذابی آخه؟😑😑😑😑 تهیونگ: میدونم فوش دادی😂😂😂 من: خداروشکر فارسیت در حد هویجه،،،،، تهیونگ: پس فوش ندادی؟،،،،،، من: بیا برو بیرون میخوام لباسم رو عوض کنم،،،،،، تهیونگ: مشکلی هست اگه منم اینجا باشم؟،،،،،، من: خدایا صبر بده،،،،،،، تهیونگ آروم و قدم به قدم اومد نزدیک و نزدیک تر ولی من حتی یه قدمم نرفتم عقب تا بهش نشون بدم من از کسی نمیترسم. دیگه در حدی اومده بود جلو که نفساشو تو صورتم حس میکردم. سرش رو برد کنار گوشم. نمیخواستم دهنش کنار گوشم قرار بگیره پس خودم رو به سمت عقب متمایز کردم ولی اصلا پاهام رو تکون ندادم و نرفتم عقب. تهیونگ: تو دوست دخترمی در هر صورت یه روزی باید،،،،،، نزاشتم حرفش رو تموم کنه و خیلی آروم هلش دادم من: بیا برووووووووو منحرف،،،،،، و بیرونش کردم و درم بستم، میتونستن حس کنم داره میخنده. خدایااااااااا، حرس چندتا چیز رو باید بخورم؟ سریع لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون.
رفتم یه سر موبایم رو چک کنم دیدم دوستام یه فیلم برام فرستادن با دوبله ی کره ای و زیر نویس فارسی😂 تعریف این فیلم رو خیلی شنیده بودم که خیلی خنده دار و باحاله. اول به پسرا گفتم خیلی مشتاقانه استقبال کردن پس رفتم و با اسمارت ویو به تلویزیون وصلش کردم و نشستیم ۸ نفری فیلم رو نگاه کردیم پسرا همشون در حد مرگ خندیدن ولی من همش تو فکر بودم و اصلا نفهمیدم چی به چی بود. اشک همشون از خنده دراومده بود. بعد از فیلم پسرا رفتن خونه بغلی و منم رفتم تو اتاق خودم تا بخوابم. وای که چقدر دلم درد میکرد ولی نباید به روی خودم میاوردم و این دیوونه کننده بود
صبح که بیدار شدم بوی خوش پنکیک تو خونه پیچیده بود. منم که گرسنه رفتم کارای صبگاهیم رو کردم و رفنم تو آشپزخونه و دیدم که پسرا همه تو آشپزخونن و منتظر منن، وای خدا این ۷ تا پسر چقدر شیرینن. نشستیم باهم صبحونمون رو خوردیم و اون روز رو خیلی باهم خوش گذروندیم. فرداش بعد از صبحونه تهیونگ باید میرفت کمپانی وقتی داشت حاضر میشد زنگ خونه به صدا دراومد. جیمین بود و ۲ تا دختر بچه. یکیشون حدودا ۸ ماه و اون یکی حدودا ۷ سالش بود. من: سلام،،،، جیمین: سلام،،،،،، تهیونگ از اون دور داد زد: کیه عزیزم؟،،،،، من: جیمینه،،،،،،، تهیونگ اومد دم در و گفت: سلام مگه الان نباید تو کمپانی باشی؟،،،،،،، جیمین: آره ولی عمم چون یه کاری داشت بچه هاشو به من سپرد و منم نتونستن بگم نه پس آوردمشون شاید ا/ت بتونه کمکی بکنه.،،،،،،، من: آره چرا که نه. بچه ها رو بده،،،،،، تهیونگ بچه کوچیکتر رو از تو دستام قاپید و گفت: نه ا/ت اذیت میشه. اصلا نمیتونه،،،،،، منم سریع بچه رو گرفتم و بغلش کردم. خیلی ناز بود. من: چرا نتونم؟ خوبم میتونم من هزار تا بچه بزرگ کردم. تو نمیدونی خانوادمون چقدر بزرگن. نصفشون رو من بزرگ کردم. خیالت راحت.،،،،،،، تهیونگ: مطمئن باشم؟،،،، من:آره مطمئن باش.،،،،، تهیونگ: باشه اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزن،،،،،، من: باشه ولی مشکلی پیش نمیاد خیالت راحت،،،،،،،، و بعد خداحافظی کردی و رفتن. وای خدا این دوتا چقدر نازن ولی بچه بزرگه به نظر شیطون میومد. ساکی که جیمین گذاشته بود دم در رو نگاه کردم. وسایل بچه ها توی این ساک بود. یه کاغذ روش بود
من: سلام. من ا/ت اسم تو و خواهرت چیه؟،،،،،، بچه بزرگه: نمیگم،،،،،، من عاشق شوخی کردن با بچه ها بودم و بچه ها رو خیلی دوست دارم پس گفتم. من: اه واقعا؟ خب من میتونم ذهنتو بخونم. پس بهتره خودت بهم بگی.،،،، دختر بزرگه: چی؟ تو واقعا میتونی ذهنمو بخونی؟،،،،،، من: آره پس بهتره اسمتون رو بگید،،،،،،،، دختر بزرگه: اگه راست میگی خودت اسممون رو بگو،،،،،،، ای بابا چیکار کردم؟ نگاهی به کاغذی که روی ساک بود کردم. نوشته بود. چشمم به اسم لیلی و لولی افتاد پس گفتم: تو لولی و خواهرتم لیلی.،،،،،،،، یه خنده ی کوتاهی کرد و گفت: برعکس گفتی. من لیلیم و خواهرم لولی،،،،،، من: خب خوشبختم،،،،،،، بعد رفت و روی مبل نشست. رفتم و تلویزیون رو براش روشن کردم و براش کارتون گذاشتم. رفتم کاغذه رو برداشتم. مثل اینکه لیستی از کارهایی بود که باید بچه ها بکنن، خوندمش: لیلی مشق های زبانش رو بنویسه، هردوشون باید برن حموم، هر دوساعت یک بار باید به لیلی شیر خشک بدم، باید حتما توی غذای لیلی سبزیجات باشه، ساعت ۹ و نیم هم حتما باید خواب باشن. وای خدای من چقدر زیاد کار دارن، عیب نداره. اول به لولی شیر دادم و بعد خوابوندمش. دفتر لیلی رو از سبد درآوردم. کنترل کردنش چه سخت بود ولی بالاخره تونستیم تمومش کنیم💪🏻💪🏻 نشستم غذا رو درست کردم. لیلی شیطون بود ولی خیلی شیرین هم بود. نگاه ساعت کردم. وقت شیر دادن لولی بود، آروم بیدارش کردن و بهش شیر دادم. برای عوض کردن حال و هواش یکم بردمش تو حال و چرخوندمش و سه نفری باهم بازی کردیم. مثل اینکه لولی خسته شده بود پس دوباره خوابوندمش. باهم غذا خوردیم. بعد از اینکه لولی بیدار شد تصمیم گرفتم یکم برم و بچه ها رو بگردونم پس لولی رو گذاشم تو کالسکه ای که جیمین داده بود و دست لیلی رو گرفتن و باهم رفتیم پارک. لیلی داشت بازی میکرد که تهیونگ زنگ زد. احوالم رو گرفت، یکم دل و قلوه دادیم و بعد قطع کردیم. بعد از نیم ساعت برگشون گردوندم خونه. ای وای حموم نبردمشون. جفتشون رو حموم بردم. واقعا خیلی خسته شده بودن. این دوتا فرشتن نه بچه. چجوری خودم رو کنترل کردن نخوردمشون خدا میدونه. آخ که چه دلدرد بدی داشتم. واقعا اذیت میکرد. مثل ایرانی ها لولی رو گذاشتم رو پاهام تا بخوابه😂😂😂لیلی هم کنارم رو تخت دراز کشیده بود. براشون داستان خوندم تا بخوابن. بعد که خوابیدن سرم رو برگردوندم و دیدم پسرا از در سرک کشیدن و دارن منو میبینن. آروم رفتم بیرون و در رو بستم و با لبخند ازشون پرسیدم از کی اینجا بودن و تهیونگ گفت دو دقیقه ای میشه. جی هوپ: تو واقعا مادر خوبی میشی ا/ت،،،،،،،، من: ممنونم.،،،،، تهیونگ سرفه ای زد و بعد شوگا خواست جمله ی جی هوپ رو درست کنه پس گفت. شوگا: منظور جی هوپ اینه که تو و تهیونگ مادر و پدر خوبی میشین،،،،،، احساس کردم لپام گرم شدن. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. من: برای این حرفا زوده،،،،،، تهیونگ: دیدی گفتم؟ پریروز همینو میخواستم تو اتاق وقتی تنها بودیم بگم نذاشت،،،،،،، نامجون: شما دوتا تو اتاق تنها ،،،،،،، نذاشتم حرفش رو تا ته بزنه و سریع گفتم. من: نه نبودیم شما تو حال بودین. چرا جمیعا اینقدر منحرفین؟ ای بابا،،،،،،،،، بعد همه خندیدن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم چیزه منم ی فیک می نویسم البته به خپبیه ماله تو مه نمی شه ولی بازم ممنون میشم ببینیش و یسری پیشنهاد ها بهم بدی تا بهترش کنم اخه کارت تو فیک نوشتن حرف نداره
جمیعا منحرف 😂😂
عالی 👌👌💜
وقتی گفت فارسیت در حد هویج من جررررررررررررر خوردم
عالییییییییی ، دمت گرم بابا 😌🤤🤤😻😻👏👏
خیلی ممنونم😍😂❤
عالیییییییییی🌼👌
خیلی ممنونم❤❤😍😍
عالی بود لطفا پارت بعدو زود بزار
تا پارت آخر گذاشتم متاسفانه نمیاد😑😑 ولی بالاخره میاد دیگه😂😂😂
عالیییییییییییییییی بودددددد اصلا از عالی هم عالی تر میدونم زیاد فوش میخورم ولی از نظر من اینجور رمانا غمگین تموم شه بهتره 💔😂 تازهههه خیلییییییی دیر میزاری خواهششششش میکنممممم لطفااااا پلیززززززز یکمم زودتر بزار پارتا رووو💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
خیلیییییییی ازت ممنونم❤❤❤تا پارت آخر گذاشتم. حالا نمیگم خوب تموم میشه یا نه😁😁
عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بووووووددددددد 😘😘😘😘
عزیزم یک توضیح درباره بیماری ا/ت بدم
این بیماری اسمش سرطان مغز استخوان هستش
که را درمانش فقط این هستش که اگر کسی خونش به ا/ت بخوره اگر خواست میتواند مغز استخوان خودش را به ا/ت بده و ا/ت حالش خوب میشه
پارت بععععععععدددددددد
نه مثلا این یه بیماری من درآوردیه😐🤣🤣🤣🤣🤣🤣 نمیخوام اینجوری حل بشه🤦🏻♀️😂 تا پارت آخر گذاشتم میومدهههههههه. ولی فکر کنم امروز یکیش میاد😐❤❤❤😂😂
عالی مثل همیشه
خیلی ممنونم ❤❤❤
وای خیلی دیر میذاری پیر شدیم رسما💔
ببخشی آخه امتحانات ترم بودن😩😩 ولی الان برگشتم😂😂😂❤❤❤❤
خوبه😃😆😍