صدای آب تنها چیزی بود که می شنید. سردی آب که هر لحظه بیشتر می شد، پوستش را می نواخت. چشمانش جز سیاهی نمی دید. شاید هم بسته بودند! ضربان قلبش تنها حرکتش بود...توپ...توپ...توپ... کاش می توانست حرکت کند. کاش می توانست تکانی بخورد...
صبر کن...! یک صدای دیگر... صدای... حباب ها!؟ اطرافش می چرخیدند. حباب ها زیر آب معنای زندگی داشتند...معنای تنفس...معنای امید... برای نجاتش آمده بودند؟ سعی کرد چشم هایش را باز کند، اما توانش خیلی کم بود. انگار که پلک هایش چسبیده بودند. یک آن یاد خانواده اش افتاد. آنها کجا بودند؟ حالشان خوب است؟ ...
صدا ها قطع شدند. دیگر حبابی نبود. دیگر گردشی نبود. رفتند! آنها هم رفتند. آنها هم تنهایش گذاشتند. و حالا دوباره خودش بود. خودش و افکارش و آب. آبی که او را بر خلاف بقیه با تمام عیب هایش پذیرفت. آبی که او را در آغوش گرفت. آبی که به ظاهرش نگاه نکرد. به پاهایش نگاه نکرد. به ستون فقرات آسیب دیده اش نگاه نکرد. به صندلی چرخدارش نگاه نکرد... فقط در آغوشش گرفت.
وقتی فکر می کرد، می دید که خیلی هم بد نشد. آنها بدون او راحت تر بودند. دردسرشان کمتر بود. حالشان بهتر بود. او هم بدون بقیه راحت تر بود. با آب راحت تر بود. حداقل آب آزارش نداد. مسخره اش نکرد. ترحم نکرد... آخرین بخش هوایی که در ریه هایش مانده بود را آرام و با اطمینان بیرون داد... در دلش با همه خداحافظی کرد. با مادرش، پدرش، برادرش که قبل از به دنیا آمدن از دنیا رفته بود و...
و هرچه فکر کرد، کسی نمانده بود. هیچکس دیگری نبود که از او خداحافظی کند... خوشحال بود که بالاخره کاری را به سرانجام رسانده بود. بدون کمک بقیه... بدون کمک یک آدم... بدون نیاز به پاهایش، بدون نیاز به حرکت... آخرین چیزی که شنید صدای حباب ها بود که از دهانش بیرون آمدند و آخرین تصویری که دید سیاهی اعماق بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

واو
قلمت خیلی خوبه ،احساسات رو خوب انتقال میدی
عالی بود
🛐🛐🛐
دردناک
کاش میشد چند بار لایکش کنم
عالی بود 🎀
واوو