تنهایی زیر بارون 5

تو کلاس میدیدم که هی زیر چشمی نگام میکنه و البته من هم بهش توجهی نداشتم ?بعد کلاس هم دنبالم نیومد خیالم خیلی راحت شد مثل همیشه با یوری نوا و بقیه نرفتم بستنی بخورم گفتم که از شلوغی بدم میاد امشب بارون نیومد ولی...

یک احساسی بهم میگفت برو بیرون نمیدونم چرا یکهو گوشیم زنگ زد شماره ناشناس بود برداشتم.. بفرمایید، شما سلام ایکاسو باشه خداحافظ.. ایکاسو زنگ زد یک ادرس داد و گفت برم اونجا حاظر شدم از خونه که بیرون رفتم حس خوبی داشتم احساس می کردم داره بارون میاد مثل شب های دیگه،

اونجا که رسیدم دیدم ایکاسو یک کیک خریده با شمع قلب ❤️❤️خگیلی قشنگ بود روی صندلی های زیبای ی کنار رود نشستیم

گفتم.. چرا این ها رو خریدی؟! گفت.. این کیک به مناسبت اشناییمون هست میخوام شمعش رو فوت کنی یعنی از اشنایی با من خوشبختی باشه اوکویون؟

نمیدونستم از اشنایی باهاش خوشهالم یا نه اما دیدم قدم زدن زیر بارون، یک احساس جدید تو وجودم همه ی این ها لذت بخشه، لبخند زدم و شمع رو فوت کردم اون همینطور له من نگاه میکرد

یک هو قلبم گرفت هالم بد شد افتادم تو بقل ایکاسو از خودم بی خود شده بودم

ایکاسو چند بار صدام زد اما حالم بد تر از این حرف ها بود من و برد دم رود خانه ی نزدیک قرارمون دست و روم رو شست حالم یکم بهتر شد

گفت.. حالت خوبه اوکویون و وقتی گفتم اره بهتر شدم ممنون من رو به بغلش چسبوند و گفت.. خدارو شکر و بعد کمکم مرد بلند بشم

به خونه که رسیدم مامان نبود خوب البته انتظار نداشتم 12 شب خونه باشه... رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم غفلش رو باز کردم

حالا که اسمش رو یادم مونده بود رفتم تو پیج ایکاسو و پستاش رو نگاه کردم جدید ترین پستش این بود ❤️عشق را زیر باران باید جست، عشق را زیر باران باید جست... ❤️ وای خدای من گوشی رو به قلبم چسبوندم چشمان رو بستم و نا خداگاه لبخند بی رمقی روی لب هام نشست