
هلو یوروبون :) الان که دارم این پارت و می نویسم فوتوتیزر پسرا بخش شده 🙂 دیگه میدونین در چه حالیم دیگه ( 😬😬😬😬😬😬😬😬😬 ) نمیتونممممممممممم چطوریییییی آخه چطوریییییییییی خب بریم دیگه 😁🤦♀️
داشتم از فکرای مختلف دیوونه می شدم ، زنگ زدم به بهترین دوستم ( یونا ) تا با هم بریم بیرون شام بخوریم . ماجراهای این چند وقتو که کره نبود براش تعریف کردم . یونا بعد شنیدن حرفام کلی تعجب کرده بود و گفت : وای جی جیییییی ، تو خیلی خر شانسی دختر ، ملت آرزوشونه پسرا رو از نزدیک ببینن ، خیلی خوشحالم برات 🥺 منم خوشحال شدم و یه خنده ی شیطنت آمیز تحویلش دادم ....
اون شب اگه یونا نبود تا صبح هزار جور فکر مغزمو می خورد ، اما یونا نجاتم داد و من سعی کردم ذهنمو آماده کنم . صبح ، مثل خلا زل زده بودم تو آیینه و نمیدونستم چیکار کنم دلم میخواست اولین کارم تو کمپانی این پاشه که انقدر پاپیچ جیمین شم که اعتراف کنه 😂🤦♀️ ولی خب نمیشد پس مث آدم لباسامو پوشیدم و راه افتادم .
من از اون دسته آدمام که وقتی اطرافیانشون رفتارشون تغییر میکنه ، تا نفهمم ماجرا چیه دیوونه می شم و کی سوال تو ذهنم درست میشه . تو همین حالت بودم که با خودم گفتم : اصلا شاید واقعا هیچیش نیست ، شاید مدلشت ، من که پسرا رو کامل نمی شناسم بالاخره هر کی یه اخلاقایی داره . بعدش گفتم : دختر جان چرت نگو جیمین آخه ؟؟؟؟ هر کسی هم این اخلاقا رو داشته باشه اون پسره ی کیوت چلوندی ندارههههه .... ( جی جی : نویسنده الان تو رد دادی یا من ؟ _ نمیدونم والا تو که از فک جیمین رد دادی ولی خب مساله اینه که من دارم می نوسیم اینا رو 🤔 .... جی جی : حله با هم رد دادیم 🤦♀️😂 )
رسیدم کمپانی . تو اتاق تدوین منتظر کارکنا بودم که بیان و شروع کنیم . ایده پردازی اونم برا کی ... برا پسرا قطعا کل تمرکز دنیا رو لازم داشت در حالی که من سر سوزن تمرکز نداشتم . حسابی مظطرب و عصبی بودم دلم نمی خواست اولین کار جدیم رو با این هواس پرتی ها خراب کنم ، از بچه ها اجازه گرفتم و چند دقیقه ای از اتاق اومدم بیرون .... _ دختر چته .... دیوونه ای مگه ، اصلا به تو چه به تو چه به تو چه به تو چه .... همینجور داشتم ادامه می دادم که عامل همه ی این حواس پرتی هام ظاهر شد . داشت از پله ها میومد بالا من تو دلم : نگاش کنا ، خب نمیشه اینجوری نیای از پله ها بالاااا ، نمیگی ملت تحمل ندارن ( _ وا 😐 خب چه حوری بیاد بالا 😂 _ اه نمیدونم .... )
رفتم جلو ، سلام کردم ، خیلی آروم سلام کرد اومد که رد شه جلوشو گرفتم ... _ جیمین شی نمیخوام مزاحمتون بشم ، معذرت می خوام که جلوتونو گرفتم ، راستش یه سوال دارم . جیمین تو چشمام زل زد و گفت : بپرس باز داشتم از خجالت آب می شدم .... گفتم : می خواستم بدونم چرا ناراحتین .... ینی بودین ..... ینی به چی ربط داره ناراحتیتون .... یهو خندید و گفت : گفتی یه سوال ولی صدتا سوال داری می پرسی وای خدا داشت می خندید 🥺 جیمین : چیز مهمی نبود ، دیگه نمیخواد نگران اون روز باشی ، به کارت برس و بعد رفت .... ینی واقعا دوباره خندید .... به طرز عجیبی دلم آروم گرفت ، هر چند مطمئن بودم یه چیزی پروند که دست از سرش بردارم ولی از طرز جواب دادنش و اینکه گفت نکران نباش ، آروم شدم .... خب دیگه واقعا وقت تمرکزه .... برگشتم تو اتاق و اون روز تا شب مارا رو بررسی کردیم . حسابی خسته شدم ، شب که برگشتم خونه اصلا حال نداشتم کاری کنم حتی شامم نخوردم ،رفتم تو اتاقمو و خودمو انداختم رو تخت ، یهو چشمم خورد به دفتر خاطراتم ، چیز هاصی برا نوشتم نبود البته چرا باید حتما یه چیزی رو توش یادداشتمی کردم رفتم بر داشتمش و نوشتم : وقتی جلوی جیمین شی رو گرفتم و سوال پیچش کردم اون لبخند زد و گفت : نگران نباش و به کارت برس کارت برس 🥺 و امروز ، روز کاری خوبی بود :)
اینم پارت ۵ 💜 ادامه بدم ؟؟
لایک و کامنت یادتون نره 💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این دیگه چه سوالیه معلومه که باید ادامه بدی 💖
منتظر پارت بعدی ام 😉