داستان من و فرازمینی ها

داستان اول؛شب بود میخواستیم شام بخوریم من رفتم روی بهار خواب قشنگ یادمه که یک نور سفید بسیار شدید همینجور توی آسمون چشمک میزد دویدم داخل از ترس رنگم پریده بود به خانوادم گفتم اما اونا باور نکردن

شاممون خوردیم منرفتم خوابیدم جالب اینجاست انقدر فکرمو مشغول کرده بود که اصلا خوابم نمیبرد داشتم با تبلتم ور میرفتم دیدم انگار اینترنت قطع شد سر مو اوردم بالا اینترتو نگاه کنم دیدم یه جای دیگه هستم همه جاه سیاه بود.

سرم درد میکرد چند نفر اومدن چشام تار میدید فکر کردم انسانن چشام که بهتر شد دیدیم فرازمینی ها هستم واقعن بد بود منو بردن تو یه اتاق به از طریق تله پاتی باهام صحبت میکردن گفتن آینده زمین در راه است وتو نصفی از اون آینده ای

تا اومدم چشامو باز بسته کنم تو رختخواب بودم از دماغ خون اومده بود واقعن بد بود صبح شد اومدم به خانواده ام بگم وقتی دویدم که بهشون بگم انگار نمیتونستم حرف بزنم

داستان دوم؛اینم شب بود رفته بودیم خرید تو راه برگشتن چیزیو دیدم با سرعت میرفتتتا اومدم به خودم بیام اونجا بودمتویه سالن بودم انسان های مثل اونجا بودن و هیپنوتیزم شده بودند بهشون گفتم من هم را میخواین هیپنوتیزم کنید گفتن نه ما باشما کار داریم

رفتیم تو یه اتاق حرف از طریق تله پاتی با هم حرف میزدن ازمن سوالات از زمین پرسیدن که میدونستن داخل زمین چه خبره و میگفتن ما درزمین جاسوس داریم

دوباره اومدم تو ماشین به بابام گفتم اون گفت تو که تمام مدت نشسته همونجا این یعنی ف قط ذهنم اونجا بوده.

داستان دومم تموم شد خوب حتما این داستان ادامه داره

دوستتون دارم

کامن کنید