درماینی👑پارت13

دریکو احساس یک شکست بزرگ در زندگی اش خورده است💔این امکان نداشت! آیا او خواب بود؟ مطمئن بود که خواب است! الان ها اس که که خود دنریس بیاید و او را از خواب به این وحشت ناکی بیدار کند. دریکو در همین فکر ها بود که هرماینی آمد. آن دو تنها بودند. هرماینی آمد و او را بغل کرد و گفت:نگران هیچ چیزز نباش😘همه چیز درست میشه😊 دریکو سرش را پایین انداخت و گفت:چطوری!؟ هرماینی:دریکو! درسته این یه واقعیت تلخ بود، اما ما دیر یا زود با واقعیت های زندگی روبه رو میشیم په تلخ باشه چه شیرین باید باهاش کناربیایم، میدونم که میدونی یه روزی می رسه که دنریس هم از این موضوع باخبر میشه! ولی تو همیشه یه برادر براش باقی میمونی

دریکو:هرماینی من واقعا خیلی ناراحتم نمیتونم باورش کنم😞😢الان تنها چیزی که نیاز دارم یه دنیا گریه کردنه توی بغل کسی که بهم آرمش میده. هرماینی:گاهی گریه کردنم لازمه😞 و سپس خودش را به دریکو نزدیک تر کرد او را بغل کرد دریکو سرش را روی شانه هرماینی گذاشت قبل از اینکه گریه کردنش تمام بشود به خواب فرو رفت

بعد از آن موضوع دریکو سعی میکرد مثل همیشه با نریس رفتار کند اما نمیشد نمی داست چرا💔😯 بلاخره سال چهارم هم به پایان رسید آنها در قطار سریع و السیر هاگوارتز در راه برگشت 6 تایی درون یک کوپه نشسته بودند دریکو موضوع دنریس را به لونا گفته بود. و فقط در ان جمع خود دنریس بود که موصوع را نمیدانست، که رون گفت: به نظرتون جامون تنگ نیس؟ که لونا گفت:پسرا! شما پاشین برین یه کوپه دیگه😐 رونگفت:حالانمیشه دخترا پاشن برن یه کوپه دیگه!؟😒 دریکو بلند شد و گفت:بحث نکن رون!😐 پاشین بریم!.... هری! هری با بی پیلی بلند شد. پسرا بلند شدند و هری گفت:ما کوپه بغلی هستیم. بعد از نشستن توی کوپه کناری هری گفت:هری!؟ از چیزی ناراحتی؟... دریکو:آره😔 رون:چی؟ دریکو:دنریس دیگه فکرمو خیلیی مشغول کرده

هری:دریکو آدم باید با واقعیت روبه رو بشه و باهاش کنار بیاد زندگی بی رحم تر از این هاست💔 همون طور که هرماینی گفت باهات تا آخرش میمونیم😊 رون:معلومه پسر، ما همیشه کنارتیم😁 دریکو:واقعا ممنونم که هستین😊 چند ساعت بعد که به سکو نه و 3 چهارم رسیدند دنریس و دریکو منتظر پدرشان ماندند. دریکو قبل از ان گونه هرماینی ب.و.س.ی.د.ه هرماینی:مواظب خودت باش😘 دریکو:توام همین طور😘😊 و بعد از بقیه بچه ها خداحافطی کردند و دنریس به دریکو گفت:چشمم روشن😐 دریکو با تعجب گفت:برا چی 😐 دنریس:این کارا چیه جلو چشم مردم میکنی؟😐 دریکو خندید و گفت:حسود😂 دنریس:هییی داغمو تازه نکن😒😒😒 دریکو اخم کرد و گفت:برا این کارا خیلی کوچولوعی😐 دنریس:نه اینکه تو خیلییی بزرگی😒😐 دریکو:من از تو دوسال بزرگ ترم😐 دنریس:اشتبا نکن 1 سال و 10 ماه😐 دریکو:خب میشه دوسال دیگه 😐 دنریس:خیر دریکو:خیلی خوب توام حالا😒😂

بعد از رسیدن به خانه و استراحت کردن دریکو در اتاقش نشسته بود و تکالیف مدرسه را انجام میداد. که یک نفر در زد! دریکو:کیه؟ صدایی گفت:منم دریکو! از صدایش معلوم بود که مادرش است: دریکو:بفرمایید

تمام💖😘