
تو نظرات بگید چطور بود.
از زبان مرینت:همینطور که داشتم با تیکی صحبت می کردم دیدم الیا زنگ زد.جواب دادم گفت: مرینت امروز بیا کنار برج ایفل قراره با لایلا که قراره بره به مکزیک خداحافظی کنیم و به آدرین هم خبر بده.گفتم باشه .بعد به آدرین زنگ زدم گفتم آدرین می تونی بیای کنار برج ایفل.حدود ساعت 6 .آدرین گفت چیشده نکنه لایلا قراره یک سفر دروغی دیگه بره ما هم قراره باهاش خداحافظی کنیم.گفتم اره قراره به مکزیک بره.البته که همش دروغه.آدرین گفت اره خب می بینمت.گفتم صبر فهمیدم چبکار کنم که بقیه بفهمند این حرفاش دروعه.بهشون می گم باهاش تا فرودگه میایم.و وقتی که برگشت چند دقیقه بعدس معلوم میشه که داره دروغ می گه.آدرین گفت نه مرینت اون یه دروغ دیگه می گه و همه چیزو درست می کنه.اصلا به نظر
بهتره که باهاش حرف بزنیم و ازش بخوایم بهمون بگه که چرا دروغ می گه.من گفتم نه آدرین اون وقت یک دروغ دیگه سر هم می کنه.گفت آره.حالا چیکار کنیم.گفتم من یه فکری دارم.چطوره تعقیبش کنیم ببینیم که چرا دروغ می گه.گفت خب حالا چطوری.گفتم اگه یادت باشه ما لیدی باگ و کت نواریم.گفت خب آره.گفتم با استفاده از قدرت هامون تعقیبش می کنیم.گفت راست می گی ولی اگه مارو ببینه چی؟گفتم خب من یک سری قدرت های جدید توی کتاب معجزه گر ها پیدا کردم.(منظورش عکس هایی که از کتاب معجزه گر ها داره.یکی از قدرت ها نامرئی کردنه.من تونستم رمز گشاییش کنم.من 2 تا معجون مخسوس براش می سازم.گفت عالیه پس ساعت پنج می بینمت بانوی من.گفتم باشه.فقط وقتی مرینتم اینجوری صدام نکن.کلا اینجوری صدام نکن.گفتش باشه
بعد خداحافظی کردیم و رفتم سراغ ساخت معجون.بیشتر موادشو داشتم.بقیه شون هم پیدا کردم.بعد از 2 ساعت(این فردای اون روزیه که لایلا شرور شده بود.یادم رفت بهتون بگم.)کارم تموم شد .دیدم ساعت 3 هستش.سریع ناهر درست کردم بعدش ساعت چهار شدش.تصمیم گرفتم ببینم کاگامی رسیده ژاپن یا نه.بهش زنگ زدم و حالش رو پرسیدم و درمورد دروغ جدید لایلا.بعدش رفتم چند تا لباس جدید طراحی کردم.ساعت پنج سریع رفتم به سمت برج ایفل.شنیدم لایلا داره می گه:وای بچه ها من خیلی دلم براتون تنگ می شه.راستش نمیخواستم برم ولی مجبور شدم با پدر و مادرم برم.دلم می خواد این یه هفته سریع تموم بشه تا دوباره ببینمتون.همون موقع آدرین اومد
آروم بهش گفتم معجون آماده است.وقتی لایلا ز.ر زدن هاش در مورد مکزیک تموم شد سریع رفت.بقیه هم رفتند.بعد من و آدرین باهم رفتیم یه جایی که کسی مارو نبینه.آدرین گفت خب حالا باید چیکار کنیم.گفتم این معجون رو قبل تبدیلت بخور.اونم همین کار رو کرد.بعد شروع کرد حالش بد بشه.گفت چی توی این معجونه.گفتم چطور مگه.گفت خیلی بد مزه بود.گفتم چه انتظاری داشتی آب پرتغال.گفت هیچیی ولش کن پلگ پنجه ها بیرون.من هم معجون رو خوردم و تبدیل شدم.بعد کت نوار گفت:خب حالا چی؟گفتم هر وقت خواستی نامرلی بشی بگو پلگ حالت نامرئی فعال.اگه خواستی دوباره ظاهر بشی بگو پلگ پنجه ها ظاهر اون هم گفت
پلگ حالت نامرئی فعال.من هم گفت تیکی حالت نامرئی فعال.کت نوار گفت ولی من هنوز می تونم تورو ببینم.من هم گفتم کسایی که نامرئی می شند می توند همو ببینند.بعد گفت یعنی الان ما می تونیم روح هارو ببینیم.من هم گفتم الان وقت شوخی نیست.کت نوار گفت من هم دارم جدی حرف می زنم.من گفتم بیخیال بیا بریم.بعد رفتیم کنار خونه لایلا.از توی پنجره اتاقش دیدم که داره با مامانش حرف میزنه .مامانش گفت خب عزیزم سعی میکنم فردا شب حدود ساعت 8 برگردم مراقب خودت باش.لایلا هم گفت باشه.بعدش رفت.ما حدودا 2 ساعت داشتیم اونو تماشا می کردیم.اون داشت توی یک دفتر کلفت یسری چیز می نوشت.
من گفتم چرا این تنهاست هیچ کاری نمی کنیه.کت نوار گفت واقعا داره حوسلم سر می ره گفتم باید دفتر خاطرات لایلا رو به دست بیاریم.کت نوار گفت فکر خوبیه.وقتی خوابید سریع رفتم دفتر رو برداشتم و با کت نوار رفتیم خونه ی قبلی استاد فو که خالی بود و تبدیل شدیم به خودمون.آدرین کفت خب مرینت بخون.گفتم باشه.اولین صفحه رو آوردم دیدم تاریخش مال ده سال پیشه.شروع کردم به خوندن:دفترچه خاطرات عزیرم الان حدود 2 سالی میشه که پدرم رفته.اون به من گفت بر میگرده ولی برنگشته .مادرم هم همیشه سر کاره.نمیدونم باید چیکار کنم.من خیلی تنهام.بعد رفتم صفحه بعد.مال اولین روزش تو مدرسه ما بود .خوندم:دفترچه خاطرات عزیزم من الان 15 ساله شدم.هنوز پدرم برنگشته.میتونم بگم که امروز اولین روز مدرسه ام بود.کوی این 5 سال جایی نرفتم .نه مدرسه نه جایی دیگه.ولی فهمیدم اگه دروغ بگم که بقیه از من خوشششون بیاد شاید دیگه تنها نباشم.صفحه بعد مال اون روزی بود که دوباره برگشت مدرسه(قسمت اول فصل 3).خوندم:دفرچه خاطرات عزیزم.من دوباره به مدرسه برگشتم.همونجوری که پدرم این کار رو کرد من هم با دروغ به خواسته هام رسیدم.همه دروغ هامو باور میکنند.ولی من دست ندارم اینقدر دروغ بگم.ولی اگه این کار رو نکنم بقیه دیگه دوستم ندارند.فقط 2 نفر میدونند تو کلاس که دارم دروغ می گم.آدرین آکراست و مرینت دوپن چنگ.آدرین باهام دوسته ولی مرینت نه.من از اون دختر واقعا خوشم میاد.سعی کردم باهاش دوست بشم.ولی نتونستم.اون فکر میکنه من از دروغ گفتن خوشم میاد.راستش لیدی باگ و کت نوار کار ها رو برام سخت تر کردنند.ولی خب میترسم مرینت کاری کنه که بقیه بفهمند که من دروغ میگم و دوباره تنها بشم.راستش من به مرینت خسودی می کنم.اون توی یک خوانواده ی کامل بزرگ شده ولی من نه.این واقعا بده.اون منو درک نمیکنه.من هم کاری میکنم که اون اخراج بشه.با اینکه نمیخوام ولی مجبورم.
برای همین این سفر رو از خودم در آوردم که بتونم دوباره بچه های کلاس رو ببینم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گلم مخصوص نه محسوس
خیلی خیلی عالی بود💖💖مشتاقانه منتظر بقیشم.باقدرت ادامه بده.به داستان های منم سر بزن و لطفا نظر بده.لایک کردم:لایک
عااالی