
خب امیدوارم از این پارت لذت ببرید.
از زبان مرینت: گفتم خب آدرین مطمئن نیستم که داره اینجا راستشو می موسسه ولی خب باید بفهمیم.اون جوری که توی این دفترچه نوشته فقط چون کم بود محبت داره دروغ می گه تا جلب توجه کنه.آدرین گفت آره ولی بهتره اول تحقیق کنیم.تو ایده ای داری .گفتم شاید بتونیم با معجزه گر خرگوش توی زمان سفر کنیم و ببینیم چی شده.گف آره.ولی من از این نقشه خوشم نمیاد.گفتم آره نقشه مزخرفی.شاید اگه تو ازش بخوای بهت راستشو بگه.گفتش آره شاید ولی من چجوری تشخیص بدم که داره راستشو میگه.همه مثل تو باهوش نیستن.گفتم ممنون.شاید بهتره
یکم زیر نظرش داشته باشیم.گقتم یا از معجزه گر سنجاب استفاده کنیم.اون میتونه حقیقت رو توی انسان ها پیدا کنه.گقتش مرینت تو فوق العاده ای.گفتم ممنون.خب حالا باید به کی معجزه گر سنجاب رو بدیم.گفتش خب چرا خودت ازش استفاده نمیکنی.گفتم خب ایده خوبیه پیشی.گفت آره.گفتم خوبه و معجزه گر سنجاب رو از روی کم در آوردم.بعد تبدیل به خودم شدم و معجزه گر سنجاب که یک دستکش بود رو پوشیدم و گفتم : شن آماده ی پرش.و تبدیل به دخر حقیق شدم.و رفتم کنار پنجره لایلا .اون داشت توی اتاقش با آلیا در مورد مکزیک حرف میزد.
بعد من گفتم حقیقت.و لایلا رو مورد هدف قرار دادم.حقیقت اون تنهایی و کمبود محبت بود.اون از ته قلب شرور نبود.اون فقط داشت جلب توجه میکرد تا تنها نباشه.بعد رفتم یه جایی و از معجزه گر کفشدوزک دوباره استفاده کردم و برگشتم.کت نوار گفت خب حالا چیکار کنیم.گقتم
امن میدم باهاش صحبت کنم.لایلا داشت دنبال دفتر خاطراتش می گشت.رفتم تو اتاقش و گفتم لایلا چیزی گم کردی.و دفتر رو بهش نشون دادم.اون رو سریع از دستم قاپید و گفت کسی تاحالا به ابر قهرمان ها معنی حریم خصوصی رو یاد نداده.گفتم متاسفم لایلا ولی این برای من مهم بود.بعد گفت خب الان که میدونی منتظر چی هستی ولی میتونی برس.نمیخوام خوشم نگاه کنی.گفتم خب شاید یه نگاه کوچکی کرده باشم.گفت تو چه طور میتونی اسم خودتو ابر قهرمان بزاری درحالی که اصلا فرق وسایل خودتون و بقیه رو نمی فهمید.گفتم خب عوضش الان میدونم چرا دروغ میگی.چون پدرت بهت دروغ گفت و تو برای اینکه به خواسته هات برسی مثل پدرت دروغ میگی.تو فقط چون تنهایی و میخوای بقیه بهت توجه کنند دروغ میگی.گفتش خوبه که میدونی.فکر کنم سری بعدی که دیدمت می فهمی برای چی باید دروغ بگم.گفتم نه برای همین این جام.گقتش خب اگه من دروغ کنم بقیه ی بچه ها دیگه با من دست نیستند و من دوباره تنها میشم.گفتم خب دوست واقعی کسیکه که
واقعی کسیه که برای خودت دوست داره.اگه اونا دوست واقعی تو هستند برای خودت تورو دوست دارند.لایلا گفت ولی دیگه دیده.گفتم نه هیچ وقت نیست.مثل من که تازه فهمیدم برای چی دروغ می گند.اون گفت خب تو همه چیز رو نمیدونی .گفتم لایلا من دروغ های تو رو باور نمیکنم.گفت خب این یکی نیست.گفتم خب حالا چی شده.لایلا گفت پدر واقعی من وقتی به دنیا اومدم با یکی دیگه ازدواج کرد.ولی مادم اینو نمیدونست.بعد از چند وقت اینو فهمید و دیدم چجوری پدرم با دروغ گفتن چیزی رو که خواست به دست آورد.بعد من هم که کوچیک بودم پدرم گفت به یک سفر کاری رفت و گفت بر میگرده.ولی بعد فهمیدم از مادرم جدا شده.اون الان یک بچه به اسم فیلیکس داره(پسر خاله ی آدرین رو میگه بعدا می فهمید.) گفتم خب اینو که میدونستم.اون گفت خب تو درک نمیکنی.گفتم باشه ولی من می گم که بهتره راستش رو به بقیه بگی.و کسایی که تورو دوست داشتند تورو بیشتر دوست دارند.گفتش باشه.ولی اگه دیگه دوستی نداشته باشم چی.گفتم همچین اتفاقی نمیفته.گفت باشه.و رفتم بیرون.البته نرفتم.منتظر موندم ببینم چیکار می کنه.اون زنگ زد به بقیه بچه های کلاس گفت: فردا توی پارک جمع شند می خواد یه چیزی رو
بعد رفتم پیش کت نوار و همه چیز رو براش گفتم.گفت وای.حالا ظهر قراره راستش رو بشناسم.گفتم آره.بعد خداحافظی کردیم و رفتیم.بعد دیدم یکی بهم زنگ زد.جواب دادم گفتم بله.گفت شما مرینت دوپن چنگ هستید .گفتم.خب بله.گفت هفته ی دیگه جلوی مدرسه می بینمت.و قطع کرد.گفتم وا.بعد دیدم آلیا پیام داده که بیا پارک.گفتم خب ببینیم لایلا چیکار میکنه.
خب امیدوارم خوشتان اومده باشه.خدانگهدار.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام چرا پارت بعدی نمیاد