12 اسلاید امتیازی توسط: ⚘Hannah⚘ انتشار: 4 سال پیش 36 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
?سلام، این چهامین قسمت از داستان منه، امیدوارم ازش لذت ببرید لطفاً نظر بدید و این داستان رو به دوستانتون هم معرفی کنید. راستی از قسمت اول شروع خوندن کنید، چون به مرتبط هستن.?
بعد از اینکه مادرم از تالار خارج شد، کتابی که در وسط تالار قرار داشت ناخودآگاه باز شد، خیلی آروم به سمت کتاب رفتم. کتاب روی میزی قرار داشت که از تجمع ریشهها به وجود آمده بود. با اینکه کتاب خیلی بزرگ بود؛ هیچ نوشتهای در اون وجود نداشت فقط در هر صفحه یک یا چند عکس بود، عنوان جایی که کتاب باز شده بود، سرگذشت فلاوانیا بود.....
به عکس ها نگاه می کردم عکس هایی که به نظر می اومد متعلق به فلاوانیا باشه، همین طور که داشتم کتاب رو ورق می زدم، شخصی دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت: شاهزاده من، فکر کردم، مادرتون فقط اجازه خوندن کتاب آداب را به شما داده.* سریع برگشتم و گفتم: مادرم به من نگفته نمیتونم کتاب های دیگه رو بخونم.*_ ولی نباید به هر کتابی دست بزنید.*_ چرا؟*_ این کتاب، کتاب سرگذشت هاست با اصالت ترین کتاب تالار زندگانی از این کتاب فقط یک نسخه وجود داره و همینطور به غیر از من و مادرتون کسی اجازه خوندن اون رو نداره.*_ اما این کتاب که فقط تصویر داره، شما چطوری اون رو میخونید؟*_ وقتی ملکه شدید، بهتون میگم چطوری باید این رو بخونید.*_ پس حداقل بگو فلاوانیا کیه.*
بعد از این که از پیشگوی اعظم پرسیدم فلاوانیا کیه، کمی فکر کرد و گفت: چرا میخوایید بدونید؟*_ چون چهرهاش خیلی برام آشناست.*_ اسمش فلاوانیاست، قبل از شما جانشین ملکه بودن، اما در یک جنگ با سرزمین های تاریک ناپدید شدن.*_ اون فرزند واقعی مادر و پدرم بوده؟*_ خیر مثل شما فرزند خوانده بودن.*_ میتونم یک سوال دیگه هم ازتون بپرسم؟*_ بله.*_ اولین شبی که در قصر خوابیدم، توی خواب زنی رو دیدم که با خشم به من نگاه میکرد، اون زن به من گفت، این دومین باره و گفت، عشق زیبایی و قدرت همه متعلق به اونه.* ترس در چشمان پیشگو اعظم به راحتی دیده میشد و ترس در چشم های اون من رو هم نگران میکرد.
پیشگو اعظم به سرعت به سمت کتاب سرگذشت ها رفت و تند تند کتاب رو ورق زد، وقتی صفحه مورد نظرش رو پیدا کرد، دستش رو روی تصویر گذاشت و چشم هاشو بست. بعد چند دقیقه دستش رو از روی کتاب برداشت و گفت: شاهزاده من کتاب آداب رو بردارید و به باغ سلطنتی برید، اونجا میتونید به راحتی کتاب رو مطالعه کنید.*_ ممنونم..... اما مطمئنید حالتون خوبه.*_ نگران چیزی شدم ولی الان متوجه شدم مشکلی وجود نداره، پس نگران نشید سرورم.*_ باشه.... من دیگه میرم.*
از اینجا داستان از زبان اِما گفته میشه.
به تالار زندگانی رفتم چون پیشگوی اعظم از من خواسته بود سریع به اونجا برم، وقتی از در های تالار وارد شدم پیشگوی اعظم سریع جلوی من اومد و گفت: اِما، اون به خوابش رفته.*_ کی به خواب کی رفته؟*_ دخترتون در خواب مو....*_ اسمش رو نگو، اون نفرین شده.*_ متاسفم.*_ ما نیاز به یک نفوذی جدید داریم.*_ کی رو بفرستم سرورم.*_ خانواده آگرست رو طلسم کن و گلوریا رو به عنوان دخترشون بفرست به اون خونه و همین طور به هاگوارتز برو، به البوس بگو مطمئن ترین معلم رو برای آموزش دفاع در برابر جادوی سیاه، بررسی طلسمهای باستانی، یادگیری وردهای سیاه و مراقبت از موجودات جادویی قرار بده، بگو در های هاگوارتز رو ببندن، همینطور به روبیوس بگو هیچ حیوانی رو وارد هاگوارتز نکنه، منم باید المپ برم*_ اگه علتش رو پرسیدن چی بگم؟*_ بگو بانوی رنگ پریده برگشته.*
از اینجا به بعد داستان از زبان هرمسه، اگر هرمس رو نمیشناسید داخل اینترنت سرچ کنید.
اون روز در حال برگشتن به المپ بودم، که زنی قد بلند که شنلی سفید پوشیده بود و صورتش رو با حریری سفید پوشانده بود دیدم، زن تنها بود و مشخص بود میخواهد به المپ برود، جلوی زن ایستادم و سعی کردم جلوی حرکتش رو بگیرم؛ اما زن به من توجه ای نکرد و به راهش ادامه داد، پس منم دنبال رفتم و بهش گفتم: مقصدت کجاست؟*_ مقصدم پدرته.*_ تو پدر من رو میشناسی؟*_ کیه که پدر نابکار تو رو نشناسه.*_ صبر کن، تو هرا هستی؟*_ چرا فکر میکنی من هرا هستم؟*_ چون هیچ کس به جز اون جرئت مقابله با زئوس رو نداره.*_ انقدر مزخرف نگو هرمس.*_ چطور جرئت میکنی، من خدای تو هستم.*_ یک بار دیگه مزخرف بگی، خودم نابودت میکنم، من یک خدا دارم و خدای من خیلی از تو توانا تره.*_ زن نادان، من نامیرا هستم، تو هرگز نمیتونی منو بکشی.*_ باطل کردن جادوی نامیرایی تو کاری برای من نداره، به جز اون کافیه اشاره کنم تا مجبور بشی تا آخر عمرت توی تارتاروس زندگی کنی.*_ تو کی هستی؟*_ من زن عموت هستم.*_ زن عموی من، بهت نمیاد پرسفونه باشی یا آمفرودیته، بقیه همسر های پوزئیدون هم اینهمه قدرتمند نیستن، پس تو کی هستی؟*_ واقعا برات متاسفم، تو یه عموی دیگه هم داری.*_ عموی دیگه... اصلان؟*_ بله، من اِما همسر اصلان هستم.*_ چی؟*_ حالا برو به پدر نابکارت بگو دروازه های المپ رو برای من باز کنه.*
سریع به سمت المپ رفتم و خودم رو به پدرم رسوندم، وفتی پدرم منو دید گفت: چی شده؟*_ ملکه فلاوا اینجاست.* هرا نیشخندی زد و گفت: شوخی بیمزه ای بود، هرمس.*_ نه، ملکه من این شوخی نیست، همسر اصلان واقعا در راه المپوسه.*_ زئوس، بنظرت چرا اومده؟* زئوس کمی فکر کرد و از من پرسید: اصلان همراه شه؟*_ نه، اون تنهاست.*_ هرمس، برو تتیس رو به اینجا بیار، اون آبی بر روی آتش اون خواهد بود.* من سریعا از المپ خارج شدم و به دنبال تتیس رفتم.
از اینجا داستان از زبان اما هستش.
از در های المپوس وارد شدم، تمامی المپ نشینان به همراه هادس و همسرش پرسفونه برای استقبال از من اومدن، زئوس جلو اومد گفت: چرا به اینجا اومدی، فرزند نور.*_ اومدم یک سوال بپرسم و برم؟*_ چه سوالی؟*_ هرا، از اون معجون که باعث بیماری فلاوانیا شد، چقدر به مورگانا داده بودی؟* هرا با ترس به من نگاه کرد و گفت: منظورت چیه؟*_ بانوی رنگ پریده برگشته، من باید بدونم آیا هنوز هم از اون معجون داره یا نه؟*_ هنوز هم داره اما مقدارش باید خیلی کم باشه.*_ میتونه ازش بسازه؟*_ اگه یک استاد معجون سازی پیدا کنه میتونه بسازه.*.....
این قسمت هم تموم شد، لطفا نظر بدید.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عزیزمن داستانت خیلی زیبا بود ولی تو این قسمت خرابش کردی?
من دوست نداشتم
چون خیلی خیلی خیلی قاطی پاتی شده بود یعنی آدم اصلا نمیتونست بفهمه کی داره چی میگه
متاسفم که نتونستم نظرتون رو جلب کنم، ولی عزیزم اگر دقت کنی متوجه میشی.?❤?