10 اسلاید امتیازی توسط: ⚘Hannah⚘ انتشار: 4 سال پیش 48 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام. ببخشید که این قسمت انقدر طول کشید. یکمی مشغول بودم بنابراین نتوستم بنویسم. خلاصه ببخشید دیگه، لطفا نظر بدید. دوست دارم این قسمت تقدیم کنم به نگین دوست عزیزم.?
سلام دوستان، خیلی معذرت میخوام که انقدر طول کشید داستانم رو برازم، امیدوارم که ازش لذت ببرید.? لطفاً نظر بدید.?
به همراه رزالین به سمت گلخانه قصر رفتیم، اونجا انواع گلها و گیاهان وجود داشتند. تمامی گلهای گلخانه زیبا و درخشان بودند؛ اما یکی از گلها با همه آنها متفاوت بود. گل بسیار زیبا و لطیف بود، حالتی واژگونه داشت و پیچش گلبرگهای صورتی آن فوق العاده بود. در حال نگاه کردن و بوییدن گل بودم، که رزالین آبپاشی نقرهای از روی قفسه های طلایی رنگ نزدیک بالکن گلخانه برداشت و مشغول آب دادن به گل ها شد ازش پرسیدم: اسم این گل چیه؟*_ الکساندرا رز.*_ چی؟*
_ ملکه الکساندرا رز عاشق این نوع گل بودند؛ بنابراین نام این گل را الکساندرا رز گذاشتند.*_ اوه، درباره این گل چیزی میدونی؟*_ فقط میدونم یک سال بیشتر عمر نمیکنه و بعد از یک سال کاملاً خشک و تبدیل به خاک میشه.*_ خیلی زیباست.*_ پرنسس، شما گل ها رو دوست دارید؟*_ خیلی زیاد، راستی رزالین خیلی وقت اینجا زندگی می کنی؟*_ یک ساله.*_ درباره خانواده من چقدر میدونی؟*_ بانوی من درباره چیز خاصی کنجکاوید؟*_ بله، می خوام بدونم چرا اما و اصلان منو به فرزند خواندگی گرفتن؟ و چرا میخوان، من جانشین شون باشم؟*
_ برگزیده... چون شما برگزیده اید.*_ من؟ اما چرا؟*_ خیلی چیز ها در آینده روشن خواهد شد، فقط یک نکته هست که نباید به هیچ وجه فراموشش کنید.*_ اون نکته چیه؟*_ قصر جای امنی نیست.*_ منظورت چیه؟*_ یک روز شما در اوج شکوه و جلال بر تخت سلطنت قلب فلاوا میشینید، تمام فلاوا نشینان جلوی شما تعظیم خواهند کرد؛ اما شما دشمنان زیادی خواهید داشت، اکثر دشمنان شما نزدیکانتون خواهند بود.*_ چطور اینو میدونی؟*
_ برگزیده... چون شما برگزیده اید.*_ من؟ اما چرا؟*_ خیلی چیز ها در آینده روشن خواهد شد، فقط یک نکته هست که نباید به هیچ وجه فراموشش کنید.*_ اون نکته چیه؟*_ قصر جای امنی نیست.*_ منظورت چیه؟*_ یک روز شما در اوج شکوه و جلال بر تخت سلطنت قلب فلاوا میشینید، تمام فلاوا نشینان جلوی شما تعظیم خواهند کرد؛ اما شما دشمنان زیادی خواهید داشت، اکثر دشمنان شما نزدیکانتون خواهند بود.*_ چطور اینو میدونی؟*
_ زمانی بود که من و دوستانم میخواستیم پیشگو بشیم، ما چهار نفر بودیم اما فقط دو نفر از ما موفق شدن، یکی از اون دوتا به یک اردوگاه رفت و مشغول کار شد و اون یکی پیشگوی اعظم تالار زندگانی شد.*_ چرا تو نتونستی؟*_ هرکس برای یه چیزی آفریده شده اگر به سمت چیزی بری که بهش تعلق نداری، عواقب بدی در انتظارت خواهد بود. اون زمان من و مِی با وجود تمام هشدار ها دست به همچین کاری زدیم و آخرش هم پشیمون شدیم.*_ میشه درباره خانوادهام بگی؟*_ اما و اصلان زمانی که باهم ازدواج کردن، صاحب دختری قدرتمند شدن...*
رزالین ناگهان حرفش رو قطع کرد، برق عجیبی در چشم های رزالین بود، برقی که باعث ترس و نگرانی من میشد، بلند شدم و رو به روی رزالین ایستادم، دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: رزالین... رزالین، حواست کجاست؟... رز.* رزالین به خودش اومد و گفت: باید... باید منو ببخشی؟ من در حق تو خیلی بدی کردم.*_ چه بدی در حق من کردی؟* ناگهان چشم های رزالین پر از اشک شد و منو محکم بغل کرد، خیلی شوکه شدم چون اصلاً انتظارش رو نداشتم اما بعد از چند ثانیه منم بغلش کردم و گفتم: همه ممکنه اشتباه بکنن، این ما هستیم که باید بخشنده باشیم.*_ قسم میخورم تا آخرین لحظه عمرم به شما وفادار بمونم.*_ ممنونم و تو همیشه بهترین دوست من خواهی بود.*
وقتی ساعت ۱۱ شد، به سمت تالار زندگانی رفتم، از گلخانه سلطنتی تا تالار زندگانی فاصله زیادی نبود، بنابراین خیلی زود به در اصلی تالار رسیدم، تالار در بلندترین نقطه قصر واقع شده بود و با اینکه دری بلورین داشت، داخل تالار دیده نمیشد. جلوی در تالار زنی بلند قد و زیبا رو ایستاده بود، وقتی من رو دید سریع جلو آمد و تعظیم کرد و گفت: پرنسس، خوش اومدید.*_ میتونم وارد بشم؟* وقتی اینو پرسیدم رزالین جلو اومد و گفت: بانو، اینجا مکانی مقدس برای فلاوانشینانه. بنابراین باید کفش هاتون رو دربیارید.* کفش هام رو در اوردم و وارد تالار شدم.
از در های تالار عبور کردم و به سمت مادرم رفتم و گفتم: درود بر ملکه فلاوا.*_ درود بر تو دخترم، خوش اومدی؟*_ ممنونم، حالتون خوبه؟*_ بله، تو چطوری؟ اوضاع قصر باب میل تو هستن؟*_ بله، همه چیز در اینجا عالیه.*_ خوشحالم.*_ چرا خواستید به اینجا بیام؟*_ زنان تنها وارثان حکومت قلب فلاوا هستند و هر زنی باید بر طبق اصول معین رفتار کنه، پس تو از امروز شروع میکنی به خوندن کتاب آداب.*_ بله.*_ خوبه، یک ساعت دیگه وقت جامشیه، در فلاوا خوردن چیزی به اسم نهار نداریم، بلکه دور هم جمع میشیم و چای و شیرینی میخوریم، به این دورهمی جامشی میگن، میتونی داخل کتاب درباره اش بیشتر بدونی.*_ حتما خودمو برای جامشی میرسونم.*_ خوبه، من دیگه میرم، تو هم مشغول شو.... راستی هر سوالی داشتی از پیشگوی اعظم بپرس.*_ بله، هر سوالی داشتم ازشون میپرسم.*_ موفق باشی.*_ ممنونم.* ....
این قسمت هم تموم شد، خیلی دوستون دارم، موفق باشید?? لطفا نظر بدید، ممنون⚘
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
بسیار عالی بود منتظر پارت بعدی هستم????
سلام چون پارت های قبلی خیلی دیر قرار گرفتن میخوام دو پارت از داستان رو امروز بنویسم. ولی احتمالا فردا منتشر میشه.
خیلی قشنگ بود خواهشا بعدیشو زودتر بزار❣
سلام من هاله ام، خواهرم تا ۲ دو روز دیگه قسمت بعدی داستانش رو آپلود میکنه.