
ژانر:معمایی،رمانتیک
دوتایی همونجا خشکمون زد بعد یک دفعه برادر خل و چل گاو من پرید جلوی من و لیلی و من و لیلی رو تا حد مرگ ترسوند دوید که فرار کنه منم دنبالش دویدم که بزنمش لیلی:« الکسا صبر کن اگه تنها بری هم برای تو خطرناکه هم برای من.» سرم رو به نشونه تایید تکون دادم دست هم دیگه رو گرفتیم و از جنگل رفتیم بیرون من:«من برم داداشم رو پیدا کنم.» لیلی:«باشه مشکلی برام پیش نمیاد.»
رفتم توی جمعیت یک دفعه دیجی یه اهنگ گذاشت که همه شروع کردن به رقصیدن یه پسر اومد و دستم رو گرفت ازش پرسیدم:«شما؟» اون:«تد برادر دوقلوی دایانا.» من:«اها.» رقص تموم شد از تد تشکر کردم و رفتم داشتم میرفتم که دیدم برادرم داره یه دختر به اسم رز رو میبوسه رفتم جلو و دست اش رو گرفتم و بردمش بیرون گفتم:«چه مرگته تو همین الان میریم خونه زود باش.» دایانا برادرش و رژ نزاشتن خواستم اونا رو دور کنم که رز هولم داد سرم خورد به سنگ و شکست و خون اومد داداشم لیلی تد و دایانا دویدم سمتم و بعد بیهوش شدم
بیدار که شدم تو بیمارستان بودم لیلی و اش و دایانا دور تختم بودن همشون خوابیده بودن ساعت رو نگاه کردم ساعت رو نگاه کردم ساعت 3 بود یه نفر رو دیدم که کاپشن سیاه داشت و داشت فرار میکرد رفتم برم دنبالش که یه نفر دستم و گرفت و کشید تو بغلش یه پسر بود سرم رو بردم بالا دیدم تد ه پسر خیلی خوشتیپیه من که از خدام بود پس تو همون حالت موندم و اون کاپشن سیاه ه رفت بعد تد ولم کرد گفت:«دخت مگه تو مغز خر خوردی اون یارو یه چیزی توی غذای تو و لیلی ریخت معلومه خطرناکه.»
بعد از گذشت یک هفته برگشتم خونه ولی لیلی رفته بود واشنگتن و خبری از اون عوضی نبود تد تبدیل شد به دوستم و اش با رز بهم زد منم شب ها با تد میرفتم پارتی های شبانه و با بچههای اونجا جریٔت و حقیقت بازی می کردیم من دیگه الکسای قدیم نبودم
کم کم داشتم لیلی رو فراموش می کردم که یه شب موقع بازی جریٔت و حقیقت یه ادم ناشناس بهم زنگ زد جواب دادم و فقط صدای خنده اومد و باز هم زنگ زد و فقط همون صدا رو شنیدم و بعد یه پیام اومد فکر کردی من دنبال لیلی بودم نه من دنبال تو بودم از ترس تلفن رو انداختم زمین و دویدم و زدم بیرون فقط دویدم و دویدم و دویدم تد هم صدام میزد:«الکسا نرو کجا میری؟» من فقط دویدم سمت خونه ی لیلی و وایستادم دم در خونه اش که یه ماشین زد بهم همونجا از حال رفتم
بازم افتادم تو بیمارستان و تا یک ماه بستری بودم منو فرستادن یه مدرسه ی شبانه روزی اونجا فقط شیش هفت تا بچه هم سن و سال من بود
روز شب درس مون رو میخونیم و میخوابیدم تا اینکه یه روز لیلی اومد دیدنم انقدر خوشحال بودیم که دوتایی گریه می کردیم هم دیگه رو محکم بغل کردیم همه چیز رو بهش گفتم از وقتی که رفته بود تا حالا
روز شب درس مون رو میخونیم و میخوابیدم تا اینکه یه روز لیلی اومد دیدنم انقدر خوشحال بودیم که دوتایی گریه می کردیم هم دیگه رو محکم بغل کردیم همه چیز رو بهش گفتم از وقتی که رفته بود تا حالا
داشت میرفت که ازش پرسیدم:«چرا رفتی؟» لیلی بدون هیچ حرفی رفت و حتی روش رو هم بر نگردوند توی همون مدرسه 18 سالم شد و بعد برگشتم خونه شدم یه دختر خوشگل که درسش عالی بود یه دسته از دخترا درست کردم که خیلی مهربونه و خوشگل بودیم
من و دایانا و جسیکا و کیت و مندی پنج تا دختر خوشگل که بدجنس نبودیم و پسرا برای ما میمردن و من لیلی رو به خاطرات گذشته سپردم مادر لیلی و پدرش هم رفتن واشنگتن دی سی و من خاطرات لیلی رو کلاً از مدرسه پاک کردم تا اینکه یه روز.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر بی هوش می شه من نگران سرشم -___-
میدونم