ماه مشکی 3

ژانر:ترسناک،هیجانی،ماجراجویی،رمانتیک

دیدم از تو اینه همون دختر جنه با انگشت منو نشون میده و میگه:یا جونت یا کنجکاوی؟ انتخاب به عهده خودته!صداش بی نهایت ترسناک بود!نزدیک بود سکته کنم که تمام شجاعت نداشتمو جمع کردمو دوباره به اینه نگاه کردم...نبود!با تعجب رفتمو جلوی وایستادم...دیدم پشت سرم وایستاده و داره به اینه اشاره میکنه...اب دهنمو با صدا قورت دادمو به اینه نگاه میکرد که یهو روی اینه به طور خود به خود با خون غلیظی نوشته شد: منتظر انتخابتم......و بعد شکسته شد....الان باید .....

ساکت بودمو به حرفش فکر میکردم...انگار یه قفل گنده روی دهنم بود...یعنی چی تو اون لیلا بود که من نباید خبر دار میشدم؟...سرم در گرفت...اروم جوری که مامانو بابا متوجه نشن رفتم تو اشپزخونه و یه مسکن خوردم داشتم میرفتم اتاقم که باصدایی پیس پیسی برگشتم..از تعجب خشکم زد....اون..........

اون یه گربه ی سیاه بود که مردمک چشماش کاملا سفید بود و این منو تا سر حد مرگ میرسوند...میخواستم با خیال توهم راهمو برم که اون گربه با صدای خس خسی گفت:با تواما مگه کری؟ با ترس برگشتم سمتشو بعد چهار پا فرار کردم اتاقم...فقط لحظه ی اخر صداشو شنیدم گفت:

یا جونت یا ویلا!انتخاب خودته...من این جملرو از همون دختر جنه هم شنیدم بودم...شاید الان هر کی جای من بود به اون ویلا فکرم نمیکرد اما من چون متفاوتم تصمیمم برای رفتن به اون ویلا قطعی شد...

صبح بعد از خوردن صبحونه رو به بابام کردمو گفتم...:

بابا من میخوام با جنت برم مسافرت...بابا با خونسردی نگام کردم گفت: حالا کجا میرید؟ منم با خونسردی گفتم:ویلا ....بعد از این حرفم مامان به سرفه افتاد! لیوان ابمیوه رو بهش دادمو گفتم:نظرتون چیه؟مامان با دستپاچگی و بلخندی بزور گفت:اخه دخترم!میری ویلا چیکار؟ گفتم:

گفتم:برای مسافرت...بابام با لحن خشمگینی گفت:چی چیو مسافرت؟شکیلا الان دخترای همسن و سال تو به فکر سفرای اروپایین..تو تو اون متروکه میری چیکار؟ گفتم:خب میرم مسافرت مگه چیه؟ بابام با همون لحن رو به مامانم گفت: خانم در اتاقشو قفل کن حق نداره جای بره گفتم:بابا یعنی چی؟مگه چیه؟

با عصبانیت رفتم سمت اتاقمو به اینه زل زدم...نه خبری از خون بود نه دختر جنه که یدفعه عروسک کوکیم خود به خود کوک شد و گفت:

از داستان خوشتون اومد؟??

ممنون از همراهیتون....