می خوام درباره ی دختری حرف بزنم که درگذشت
بچه ای 3 ساله فریاد زد(رزا): کمککککککککککککک!!!!!!!!!!!!! مامانننن. مامان(سوگند):جانم عزیزم الان میایم. سوگند با استرس و سرعت به سمت اتاق رزا رفت. وقتی سوگند به اتاق رزا رسید،با صحنه ای وحشتناک مواجه شد. رزا تشنج کرده بود.انگار رزایی وجود نداشت. سوگند سریعن او را به درمانگاه برد.
دکترها رزا را جواب کردند.زندگی برای سوگند سیاه شد. ولی اتفاق شگفت انگیزی رخ داد. دکتر ها به سوگند گفتند که رزا زنده می ماند ولی ممکن است که.... هر لحظه اتفاقی برای رزا بی افتد.پس باید خیلی ازش محافظت کنی!!! آن لحظه سوگند آنقدر خوشحال بود که به گریه افتاد. سوگند رزا را به خانه برد. سوگند مثل خدمت کارها رفتار می کرد. رزا از سوگند پرسید:مامان چرا اینجوری رفتار می کنی؟ سوگند گفت:همینطوری.و به کارهایش ادامه داد.
3 سال بعد.... رزا باید مهر امسال به پیش دبستانی می رفت. او ذوق زیادی داشت اما برعکس آن سوگند دلهره داشت. نمی دانست که باید رزا را به مدرسه بفرستد یا نه. سوگند با خود می گفت:نکند اگر من رزا را به مدرسه بفرستم یک دفعه حالش بد شود و از حال برود؟ سوگند در فکر این بود که آیا بهتر نیست رزا را نفرستم مدرسه؟ سوگند وقتی ذوق رزا را دید قبول کرد که به مدرسه برود. اول مهر... سوگند رزا به مدرسه آورد و خودش رفت که با مدیر مدرسه صحبت کند. سوگند به مدیر گفت:سلام خانم حسینی عزیز.دختر من رزا مولایی از 3 سالگی اش مریضی داشته که الان خداروشکر مریضی اش کمتر شده است.آمدم این موضوع را بهتون بگم که تعجب نکنید که رزا مدت طولانیی غایب شد. خانم حسینی:باشه قشنگم نگران نباشید ما مربی ها تمام تلاشمان را می کنیم که بتوانیم به رزا جون کمک کنیم. سوگند:واقعا ازتون ممنونم!
3 سال بعد.... رزا امسال به کلاس 3 می رود. تابستان: حال رزا افتضاح بود نمی توانست درست نفس بکشد. سوگند او را به بیمارستان برد.دکتر ها گفتند باید شیمی درمانی انجام دهد.سوگند به خاطر اینکه حال دخترش خوب شود،راضی شد. از همان روز درمان را شروع کردند.رزا باید هر هفته به بیمارستان رفته و آمپول بزند. او از اینکه کچل شود می ترسید.می ترسید که دوستانش او را در مدرسه مسخره کنند. سوگند گفت:رزا جونم اگر بچه های مدرسه تو را مسخره کردند،اهمیتی نده چون داری به خاطر سلامتی ات این کار را انجام می دهی.اصلا با کلاه به مدرسه می فرستمت.پس اصلا نگران نباش!. رزا با آرامش خاصی گفت:باشه مامان. رزا فقط توانست 3 هفته ی مدرسه را برود. او هر روز در بیمارستان بود تا اینکه..... رزا در شبی حالش بد بود و....تمام کرد.بدن بیمارش را ترک کرده و به سوی خداوند بازگشت. مادر او ووقتی این خبر به گوشش رسید با تمام وجودش گریه کرد.
سوگند به خانم حسینی گفت که رزا از دنیا رفته است. خانم حسینی هم به مربیان رزا این خبر تلخ را داد.آن ها باهم به مراسم ختم رزا رفتند. در مدرسه: کلاس 3 امروز به مدرسه نیامدند. خانم حسینی بچه ها را جمع کرد و گفت:بچه ها شما درباره ی نیامدنه سومی ها چیزی می دانید؟ بچه ها جواب های مختلفی دادند.مثلا:مربیاشان مریض شدند،مربیانشان سفر اند و.... خانم حسینی گفت:ما دیروز دختر عزیزمان،رزا را از دست دادیم. همه شروع کردند به گریه. خانم حسینی گفت:آرام باشد.مهم اینکه رزا الا بدن مریض خودش را ترک کرده یعنی راحت شده است. سکوتی بر فضا حاکم شد.
🎨پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه!!🎨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای منم تو مدرسه نیکام و این داستان خیلی برای همه تلخ بود
آره واقعا😞
من که برای رزا گریه کردم!
عالییی
خیلی غم انگیز بود
😭
واییی عزیزمممم روحش شاد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤
ニカ✨
غمگین
| 13 ساعت پیش
فرصت؟
_________
خدایا منو گیلاس کن یعنی دیگه سر پست غمگینم شما دنبال فرصتین؟طرف مردهههه خدااا
اللهی بمیرمممم😭😭😭
کوچولووو😭😭😭
اما اون بچه حقش نبودد😭😭
روحش شاد😭
چقدر غم انگیز 😣😭💔
*سریعا
خیلی قشنگ و غمگین بوددد😭😭💜🌸
هعیییی زندگییییییی😭😭😭😭😭