داستان نکرومنسر پارت 6
⚔️ فصل ۶ — «رتبه ۸، سایهٔ یک نام بزرگ» قدمهایم از دهانهی دانجن بیرون آمدند و نور شدید روز چشمم را برای لحظهای کور کرد. هوای سرد بیرون با بوی خاک دانجن قاطی شده بود و نفسهایم بخار میکرد. پشت سرم، سه آنددی که با من آمده بودند در سکوت ایستادند. شعلهی سبز چشمهایشان کمکم ضعیف میشد؛ یعنی زمان بازگشتشان بود. با یک اشارهی کوتاه گفتم: «برگردید.» بدنهای استخوانی آنها در نور سبز فرو رفتند و وارد فضای احضار شدند.
همین که سرم را بالا آوردم، جمعیت اطراف با همهمه منفجر شد. «اون سوپینگ نیست؟!» «رتبه ۸ شده؟ جدی؟» «نفر دوم هنوز رتبه ۶ مونده…» استاد گارِت آرام از بین دانشآموزان جلو آمد. ردای خاکستریاش مثل همیشه مرتب بود و چشمانش به دقت مرا میکاوید. گفت: «سوپینگ… رتبهت رو سیستم تأیید کرده. رتبه ۸.» سر تکان دادم. هنوز هم درک این سرعت ارتقا برایم سخت بود. گارِت یک نگاه به ورودی دانجن انداخت، بعد دوباره رو به من گفت: «تو تنها کسی بودی که تونستی دانجن تازهکارها رو کامل پاکسازی کنی. این… معمولی نیست.» چیزی نگفتم. او قدمی جلوتر آمد. «سوپینگ، من سالهاست مربیام. استعدادها رو از دور تشخیص میدم. تو نه فقط سریع ارتقا میگیری… بلکه کنترل فوقالعادهای روی ارتشت داری.» مکث کرد. بعد حرفی زد که واقعاً انتظارش را نداشتم: «تو… یادآور کسی هستی.»
ابرو بالا بردم. «کی؟» نفسش را آهسته بیرون داد. «خواهرت.» همان لحظه ضربان قلبم کمی تند شد. او ادامه داد: «خواهر تو یکی از بهترین شمشیرزنهای نسل خودش بود. در دانشگاه “وِرادیا” درس خواند؛ یکی از سختترین دانشگاههای رزمی کشور. ورود بهش آسان نیست… مخصوصاً برای کسانی که کلاس رزمی ندارن.» گفتم: «میدونم. اون همیشه میگفت ورادیا فقط برای بهترینهاست.» گارِت با لحنی آرام و سنگین گفت: «دقیقاً. و من فکر نمیکردم کسی دیگه از خانوادهتون… بتونه حتی نزدیک استانداردهای اون بشه.» بعد انگشتش را به سمت من اشاره کرد. «اما امروز نظرم عوض شد.» چشمم کمی گشاد شد. «استاد… من شمشیرزن نیستم.» «درسته. ولی هدف دانشگاهها فقط قدرت فیزیکی نیست. اونها دنبال کسانیان که پتانسیل واقعی داشته باشن. و تو الان در رتبهای هستی که اغلب هنرجوها بعد از یک سال هم بهش نمیرسن.»
سرم را پایین انداختم. در ذهنم هنوز تصویر دانجن و ارتقای ناگهانی سطح هشت میدرخشید. گارِت دوباره گفت: «اگر همینطور ادامه بدی، میتونی امتحان ورودی ورادیا رو بدی. شمشیرزن نیستی، اما… یک نکرومنسر با ارتش شخصی و سرعت رشدی مثل تو— دانشگاهها چنین چیزی رو رد نمیکنن.» حرفش در ذهنم پیچید. دانشگاه خواهرم… محلی که همیشه فکر میکردم دستنیافتنیه. مخصوصاً برای کسی مثل من با کلاس نکرومنسی. «اما استاد… هنوز خیلی مونده. من—» او کلامم را برید. «بله. درست میگی. تازه اول راهی. و یک چیز مهم هست که باید به خاطر بسپری…» به دستم اشاره کرد. جایی که کمی از انرژی «آتش روح» هنوز حس میشد
«قدرت اصلیت آتش روح نیست. اون جادو نصف انرژی روحیتو میبلعه. اگر زیادی استفاده کنی، قبل از اینکه ارتشت کاری کنه خودت از پا میافتی.» گفتم: «میدونم. فقط وقتی لازم باشه استفادهش میکنم.» «پس به ارتشت تکیه کن. آنددها بهترین سلاح تو هستن.» بعد عقب رفت و گفت: «برو استراحت کن، سوپینگ. از فردا… وارد مرحلهی رسمی آموزش رتبههای بالا میشی.» جمعیت کمکم کنار رفت و من از مسیر بین آنها رد شدم. سیستم دوباره پنجرهای جلوی چشمانم باز کرد: [رتبه فعلی: ۸] [توان احضار: ۸ آندد] [قدرت روحی: کاملاً پر] [وضعیت: آمادگی برای تمرینات سطح بالا] اما ذهن من جای دیگری بود. آیا واقعاً میتونم وارد دانشگاهی بشم که خواهرم رفت؟ آیا واقعاً میتونم… پا جای پای او بگذارم؟ برای اولین بار، حس کردم هدف واقعی پیدا کردهام.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)