پارت 4 نکرومنسر
⚰️ فصل چهارم: آتش روح بوی خاک نمناک و رطوبت سنگ در هوای دانجن پخش بود. نور کمرنگ مشعلهایی که روی دیوار نصب شده بودند، سایهی درختچههای خشک و ریشههای بیرونزده را روی زمین میکشیدند. هر قدمم صدای خشخش میداد، و قلبم تند میزد. دانجن ابتدایی، برای تازهکارها، اما پر از موجودات خطرناک سطح چهار بود. هیولاهایی شبیه مارمولک با دندانهای سیاه، موشهایی با زره پوستی، و گاهی صدای زوزهای که از عمق تاریکی میآمد.
با هر قدم، صدای همگروهیهایم را پشت سرم میشنیدم. آنها با شور و هیجان حرف میزدند؛ اما من ساکت بودم. فقط نگاه میکردم و میسنجیدم. در ذهنم، صفحهی شفاف آبیرنگی باز شد: سیستم اطلاعاتی من. چند خط نور سبز روی هوا نقش بست. نام کلاس: نکرومنسر سطح: ۱ قدرت روحی: ۱۰ مهارت جدید: آتش روح (Soul Flame) برای لحظهای به این مهارت خیره ماندم. توضیح کوتاهی زیرش بود: > «احضار آتش ارواح، ترکیبی از مانا و انرژی روحی، که جسم و روح هدف را میسوزاند.»
ناگهان بوتههای روبهرو به جنبش درآمدند. صدایی خِشخشدار از درونشان بلند شد. چیزی پرید بیرون — خرگوش دندانشمشیری. بدنش پوشیده از خز خاکستری، اما دندانهای بلند و نقرهایش برق میزدند. زوزهای کشید و به سمتم جهید. نفس عمیقی کشیدم و عصای جادوییام را بالا آوردم. «بیایید امتحانت کنیم…» دستم را جلو بردم و فریاد زدم: «آتش روح!» شعلهای سبز از نوک عصا بیرون زد. در هوا پیچید و مستقیماً به خرگوش خورد. صدای جیغ بلندی بلند شد — شعله به بدنش نچسبید، بلکه درونش فرو رفت. چشمهایش لحظهای سبز شد، بعد بدنش به خاکستر تبدیل شد و در باد ناپدید شد. قدرت عجیبی درونم لرزید. سیستم با نوری سبز اعلام کرد: > [تجربه کسب شد.]
لبخند کمرنگی روی لبم نشست. زمانش بود مرحلهی بعد را امتحان کنم. چشمانم را بستم و تمرکز کردم. در فضای ذخیره، اسکلتهایم در تاریکی ایستاده بودند، منتظر فرمان. در ذهنم گفتم: «به این دنیا بیایید…» سه حلقهی مانا روی زمین شکل گرفتند و صدای شکستن استخوان در هوا پیچید. سه آندد روبهرویم ظاهر شدند، هر کدام با زره و شمشیر درخشان، چشمانشان شعلهور از سبز. اما برای دیگران، فقط اسکلتهای معمولی بودند. به آرامی گفتم: «بروید… و هر هیولایی که هست را نابود کنید.» بیدرنگ حرکت کردند. صدای برخورد شمشیرها و جیغ حیولاها از میان درختان پیچید. هر بار که شمشیرهای آنها فرود میآمد، زمین از مانا میلرزید. هیولاها یکییکی سقوط میکردند. در کمتر از چند دقیقه، شعلههای روحیِ سوخته در هوا شناور شدند، و صدای اعلانها در ذهنم پیچید: > [سطح شما افزایش یافت!] [قدرت روحی بازسازی شد.] به بدنم نگاه کردم؛ انرژی تازهای در رگهایم جریان داشت. احساس سبکی میکردم، انگار تمام وجودم دوباره ساخته شده باشد. اما هنوز تمام نشده بود. میدانستم که با هر سطح بالاتر، چالش سختتر میشود — تعداد بیشتری از هیولاها، و نبردهای خونینتر. به آنددها گفتم برگردند. یکییکی ناپدید شدند و در فضای ذخیره جای گرفتند. به مسیر تاریک دانجن نگاهی انداختم. نور سبز شعلهی آتش روح هنوز روی دیوارها منعکس بود. زیر لب گفتم: «اگر قراره نکرومنسر باشم… پس باید ثابت کنم چرا این کلاس به وجود اومد.» و به عمق دانجن قدم گذاشتم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای ایول بالاخره یکی مانهوای نکرومنسر فاجعه بار رو خونده و میشناسه
خیلی ممنون البته این داستان با تغیرات جدید هم هست و اونو جالب تر میکنه
آره وقتی خوندم فهمیدم
دمت گرم پسر