
ببخشید کمه😶 انچه گذشت(اتفاق خاصی نیوفتاد النا بعد این که از اون دیوار رد شد همه چی رو یادش رفت. مادرش پلیس خبر کرده بود پلیسا پیداش کردن و رفت پیش مادرشo_o
بعد از این که شام خوردن النا به بهانه این که خستست رفت اتاقش تا بخوابه. اما اصلا خوابش نمیومد! فکرش درگیر اون کاغذ بود! اخه چرا یه کاغذ با نوشته های عجیب غریب باید دم در خونه اونا باشه؟! یکم بعد نفس عمیقی کشید با خودش گفت(بی خیال النا این کاراگاه بازیا اصلا لازم نیست! حتما یکی خواسته شوخی کنه!) النا چشماشو بست و سعی کرد بخوابه. یکم طول کشید ولی بالاخره خوابش برد. فردا صبح با صدای مادرش بیدار شد(النا پاشو... النا...) النا لای چشماشو باز کرد و گفت(مامان چی شده؟!) مادرش گفت(نمیخوای پاشی؟! لنگ ظهره!) النا نفس عمیقی کشید و گفت(مگه ساعت چنده؟!) مادرش گفت(ساعت11 نمیخوای پاشی؟!)
یهو النا با وحشت بلند شد و گفت(چییییی😨) اما تنها واکنشی که از جانب مادرش دید خندیدن مادرش بود! النا گفت(چیه چرا میخندی؟!) مامانش حین خنده گفت(برو خودتو تو اینه ببین😂) النا بلند شد و رفت دستشویی. وقتی خودشو تو اینه دید چشماش گرد شد و مثل مامانش شروع کرد به خندیدن! موهاش عین تیغ جوجه تیغی سیخ شده بودن! النا گفت(وای چرا این شکلی شدم😂)بعد شونه رو برداشت و شروع کرد به شونه کردن موهاش. بعد که کارش تموم شد رفت پذیرایی و دید مادرش نشسته رو مبل و داره تلوزیون میبینه. نگاهی به تلویزیون کرد و دید برنامه مستند حیات وحش هستO_O نشست کنار مامانش و گفت(مامان این چیه الان سریالو میده!) مامانش گفت(اووووه حالا کو تا سریال ساعت دوازده میده! بعدشم مگه تو درس و مشق نداری؟!) النا با قیافه پوکر فیس و متعجب رو به مادرش گفت(مامان الان تابستوته😐)
مادرش گفت(خب فقط دو روز مونده😊) النا اول قیافش این طور شد😐 بعد گفت(حالا دو روز هنوز وقت هست) بعد تکیه داد و همراه مامانش مستند حیاط وحش رو تماشا کرد. گرچه اصلا نمیدونست چی هست! چند دقیقه بعد مادرش گفت(تو که از این هیچی حالیت نمیشه حداقل برو چند تا نون بگیر واسه نهار میخوام سیبزمینی سرخ کنم!) النا با حیجان گفت(جدی😃 وای مامان خیلی خوبی!) بعد پرید بغل مامانش!مادرش اونو از خودش جدا کرد و گفت(خیل خب حالا خودتو لوس نکن! برو الان فروشگاه میبنده!) النا با لحن بچگانه گفت(باشه مامانی😁) بعد رفت لباس درست حسابی پوشید و کفشاشم پوشید و رفت بیرون. مادرشم به تماشای ادامه مستند حیات وحش مشغول شد. یهو در زدن! مادر النا با خنده گفت(باز چی جا گذاشتی😆) بعد رفت و درو باز کرد. ولی کسی که پشت در بود النا نبود!
بعد از این که ازیتا از پنجره پرید پایین، همه متعجب شدن! هیچکس انتظار نداشت ازیتا بخواد کودتا کنه! رایان خطاب به کارن گفت(چی شد؟ هنوزم باور نمیکنی؟!) کارن گفت(چرا باورنکنم وقتی با چشمای خودم دیدم؟! سریع باید یه جلسه برگذار کنیم. خودمون چهار تا نباید بفهمیم کسی از این قضیه با خبر شه!) رایان گفت(چه جوری انتظار دارین هیچ کس نفهمه؟!) کارن گفت(چون نباید کسی بفهمه!) رایان نفس عمیقی کشید و زل زد به یه نقطه نا معلوم. کای گفت(خب الان میخواین چی کار کنین؟!) لینا گفت(من هیچی نمیفهمم! خودتون مشکلو حل کنین!) و بعد رفت بیرون. رایان بلند شد و گفت(منم خستم میرم بخوابم. شب بخیر!) و رفت بیرون. الان فقط کارن و کای مونده بودن! کای بلند شد و خواست چیزی بگه که کارن گفت(تو هم میخوای بری؟) کای گفت(اِ... نمیدونم!) کارن پوزخندی زد و گفت(میخواستی بری! کی حوصله منو داره؟!) کای اهی کشید. کارن دوباره گفت(راستی اون دختره چی شد؟ همون توله انسان که اورده بودی؟!) کای گفت(اون... هیچی! فرستادمش رفت!) کارن دوباره پوزخندی زد و گفت(خب چرا از اول این کارو نکردی؟!) کای گفت(نمیدونم) بعد گفت(شب خوش!) و رفت بیرون...
الان فقط کارن اونجا بود! اما اونم قصد موندن نداشت! بلند شد و کش و قوسی به خودش داد. بعد رفت بیرون. داشت میرفت اتاقش که سایه یه نفر توجهشو جلب کرد! سایه با سرعت رفت و پشت ستون قایم شد! کارن یکم مشکوک شد. این سایه واقعی بود یا توهم؟! واسه فهمیدنش فقط یه راه وجود داشت. بره اونجا و ببینه چه خبره؟! کارن نفس عمیقی کشید و گفت(بی خیال کارن! نهایتش اینه که کشته میشی و فردا لینا پادشاه میشه!) بعد خندش گرفت! چقد راحت از مرگ و مردن حرف میزد! انگار یه بازی بود! نفسشو حبس کرد و رفت سمت ستون. خدا خدا میکرد که فرد پشت ستون ازیتا باشه! رسید کنار ستون. بعد وایساد. باید یهویی میرفت پشت ستون که این غریبه عجیب غریب شکه شه و نتونه فرار کنه! لبخند شیطنت امیزی زد و بعد یهو رفت پشت ستون! با چیزی که دید حسابی متعجب شد😳
یه زن پشت ستون بود که صورتشو پوشونده بود! یهو با هم چشم تو چشم شدن! کارن نیمچه لیخندی زد و گفت(آیناز؟!) زنه یکم مکث کرد... بعد گفت(اِ... نه ایناز کیه اشت...) اما کارن نذاشت حرفشو بزنه و ماسکشو در اورد. خودش بود! مادر کای! کارن دوباره پوزخندی زد و گفت(نمیپرسم چه طوری اومدی! چون خانما همیشه یه راهی دارن! تنها سوالم اینه که چرا اومدی؟! بعد 115 سال!) ایناز به ستون تکیه داد و گفت(خواستم ببینم پسرم بعد 115 سال چه شکلی شده!) کارن چند بار با تحصین سرسو تکون. بعد گفت(چرا زود تر نیومدی؟!) ایناز گفت(نتونستم!) کارن گفت(نترسیدی که دستگیر شی؟) ایناز گفت(چرا ولی... شوق دیدن کای بیشتر بود!) کارن گفت(نمیتونی ببینیش!) ایناز با تعجب برگشت رو به کارن و گفت(چی؟) کارن گفت(همین که گفتم!) ایناز گفت(چرا؟!) کارن گفت(چون من میگم!) ایناز گفت(هنوزم مثل قدیما ظالمی!) کارن گفت(این حرفتو نادیده میگیرم! چون میخوام بهت یه شانس بدم. یه راه دادی که بتونی ببینیش!) ایناز گفت(چه راهی؟!) کارن گفت(یه امشب... مثل قدیما باشی!)
دخترالنا داشت میرفت سمت فروشگاه. حس عجیبی داشت! احساس میکرد که امروز روز خوبی نیست! انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته! از دیشب این طوری بود! خیلی سعی کرد سرکوبش کنه ولی نمیتونست! اون کاغذی که دیشب دیده بود خیلی به نظرش عجیب بود! همین طور داشت به اتفاقات دیشب فکر میکرد که رسید فروشگاه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار مسخره رو از سرش بیرون کنه. با خودش گفت(اروم باش النا چیزی نیست!) بعد وارد فروشگاه شد. رفت سمت قفسه نون ها و یه بسته برداشت. بعد رفت به صندوق فروشگاه و بسته رو گذاشت رو صندوق. صندوقدار گفت(همین؟) النا گفت(اره) صندوق دار حساب کرد و النا پول رو داد و رفت بیرون. وقتی رسید خونه خواست در بزنه که دید در بازه! تعجب کرد! درو باز کرد و دید که رو زمین خون ریخته! شکه شد و پلاستیک نون ها از دستش افتاد! سریع رد خون رو دنبال کرد و رسید به اتاق مادرش! باچیزی که دید خیلی شکه شد...
خب بچه ها این پارت هم تموم شد☺ ببخشید اگه کم بود🙁 چالش(یه سوال ازم بپرسین قول میدم جواب بدم(:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام یاسین خوبی چخبر؟
بیین من پیام دادم اما پیامم منتشر نشد😐💔
الانم یادم رفت اصن ...
سلام داداش خوبی چخبر؟
کاری داری اینجا بگو
سلام
کار که زیاد دارم ولی خب
اصلا ببینم تو چرا دیر به دیر میای؟ قبلا دو سه ساعت دیگه جواب میدادی الان دو سه روز طول میکشه
میدونم درس ها سنگینه و امتحان و اینا ولی خب ما هم امتحان دادیم خو
حالا اونو ولش کن
یکمی دلم برات تنگ شده بود گفتم تو شاد باهم حرف بزنیم که اصن برگام ریخت گفتی شاد نداری:/
این چند روز اعصابم خیلی خرده اگه ناراحتت کردم ببخشید! اون کامنتی هم که دادم گفتم از دستت عصبانیم سر کاری بود میخواستم بکشونمت اینجا(البته در واقع تو منو کشوندی:/) میدونم الان عصبانی میشی خوب حق هم داری.
میخوام داستانمو بنویسم ولی حوصلم نمکیشه کلی هم ایده دارم ها
ولی حال ندارم:/ راستی یوسف مریض شده یکم تب داره نگرانشم🙁 من روم نمیشه حالشو بپرسم (نپرس چرا) تو برو بپرس ببین خوبه یا نه
نمیدونم میدونی یا نه ولی من سال دیگه قراره برم سربازی:/ از الان استرس دارم:/
مامانم دیشب داشت گریه میکرد گفتم چرا گریه میکنی گفت انگار همین دیروز بود که میرفتی بالا کمد بعد جیغ و داد میکردی که بیارمت پایین الان داری میری سربازی..
منم یکم دلداریش دادم بعد خودم اومدم تو اتاق گریه کردم🥲 خدایی خیلی بده انشالله تو یه جوری معاف بخوری نری
خواهرم هم که هنوز سر اون حریان سیلی زدنش قهره هر کاری هم میکنم اشتی نمیکنه فردا هم میره شهرستان چون دانشگاهشون حضوری شده
خلاصه که حرفام خیلی زیاده فعلا همینارو گفتم
الان میاد پیاماشو باز میکنه میبینه وای این بدبخت چقد حرف واسه گفتن داشته منتظر بوده من پیام بدم😂
سلااام
"اصلا ببینم تو چرا دیر به دیر میای؟ قبلا دو سه ساعت دیگه جواب میدادی الان دو سه روز طول میکشه"
خب الان دارم بخاطر شما هی میام زود به زود😂
بعد من کلا از درسو مدرسع عقبم یکم... خلاصه ک کار زیاده متاسفانه :/
"یکمی دلم برات تنگ شده بود گفتم تو شاد باهم حرف بزنیم که اصن برگام ریخت گفتی شاد نداری:/"
منم همینطور :) و خوشحالم که حالا هستی :)))
اره کلا مدرسه ما با شاد کار نمیکنه😂💔
"این چند روز اعصابم خیلی خرده اگه ناراحتت کردم ببخشید! "
نبابا ناراحت چیه
بی جنبه نیستم راحت باش😂
حالا خوبی؟
"اون کامنتی هم که دادم گفتم از دستت عصبانیم سر کاری بود میخواستم بکشونمت اینجا(البته در واقع تو منو کشوندی:/) میدونم الان عصبانی میشی خوب حق هم داری"
عجب نقشه ای ریختی واو😐😂
چرا دقیقا باید عصبانی باشم؟!😂😐
بابااا من چیزیم نیس باور کن
کار اشتباهیم نکردی که عذرخواهی بخوای
راحت باش
"نمیدونم میدونی یا نه ولی من سال دیگه قراره برم سربازی:/ از الان استرس دارم:/"
واقعا؟؟؟ برگااامم
منم استرس گرفتم :/💔😂
هوفففف
"میخوام داستانمو بنویسم ولی حوصلم نمکیشه کلی هم ایده دارم ها
ولی حال ندارم:/"
من نیز😐 منم خیلی ایده دارم اما ...امان از گشادی :/
" راستی یوسف مریض شده یکم تب داره نگرانشم🙁 من روم نمیشه حالشو بپرسم (نپرس چرا) تو برو بپرس ببین خوبه یا نه"
ممبحصجصکصک
برا همین بود ک یمدت نبود؟؟؟
حتما ازش میپرسم
اره فکر کنم واسه هیمینه که نیست
تو هم قراره بری سربازی؟
یا دختری و ما خبر نداریم😂💔
الان میاد پیاماشو باز میکنه میبینه وای این بدبخت چقد حرف واسه گفتن داشته منتظر بوده من پیام بدم😂
نه چرا همچین چیزی بگم؟😂
دوستیم دیگه
اره فکر کنم واسه هیمینه که نیست
:(((
تو هم قراره بری سربازی؟
اه نمیخوام بهش فک کنم
کنکور کمه
اینم هس روش :/
یا دختری و ما خبر نداریم😂💔
شاید😐😂😂😂
اه نمیخوام بهش فک کنم
کنکور کمه
اینم هس روش :/
وای کنکور😭
یوسف میای اینجا پیامامونو میخونی؟!😐
زشته بچه برو😂😂😂
ولی اره ...کنکور💔
"خلاصه که حرفام خیلی زیاده فعلا همینارو گفتم"
بگو
حداقل یکم خالی شی :)
منم پیاماتو میخونم حتما
و اینکه...
اره
ادم خیلی زود بزرگ میشه و این بنظرم یجورایی... وحشتناکه
خیلی زمان زود میگذره اصن
امیدوارم سربازی بهت سخت نگذره😢💔
داش ممد:/
| 5 ساعت پیش
یا دختری و ما خبر نداریم😂💔
شاید😐😂😂😂
به قول یوسف دا من رد وردیم:/
داش ممد:/
| 32 دقیقه پیش
یوسف میای اینجا پیامامونو میخونی؟!😐
تقصیر توعه که اومدی تو تست ناکجاآباد جار میزنی بیا پارت ۱۲😐💔
داش ممد رفتی🥲💔
داداشی از این پوفایلم 2 تستم منتشر شده هر دو 0 مرتبه انجام شده از اونیکی پروفایلم 14 تست منتشر شده اما خیلیاش 0 مرتبه انجام شده یکیشم زده 2 لایک 0 مرتبه انجام شده :(((((((
وای
الان میام همشو انجام میدم تو نگران نباش😁😂
تو صفحه اصلی رفتن؟
نه چند روزه نفرته بخاطر اون دارم دق میکنم
ممنون
داداشی پشت سر هم تست ساختم دیشب ۶ تست داشتم صبح بلند شدم ۹ تا بود 😁😁😆😆
اما هیچ زحمت نمیدن کامنت بزارن و یا یکی دوتا از تستام ۱ بار یا ۰ بار انجام شده😐😑😑😕😐😐
یا خدا نه تا
ماشالله چه سرعتی داری
فردا انرژیمو خالی میکنم کلی تست میسازم😝🤣🤣🤣😌😌
یا ابلفضل شنبه کارنامه میدن 😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬
چالش : چح رنگی رو دوست داری؟
داستانت خیلی خوب بود 💙💜💙💜
چالش(سبز یا مشکی
ممنون(:
داداشییییی چرا پارت بعد نمیاد؟؟؟؟😕...از درسا چخبر؟😁.نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدم😁. امیدوارم بخاطر داستانت تحت فشار نباشی🤗
والا پارت بعدو تازه امروز نوشتم فکر نکنم حالا حالا تایید شه
مشکلی نیست مهم اینه که نوشتیش🥺🥺مرسی❤️
سلام به داداشی عزیز 💜💜💜💜
داداشی آهنگ های زیهارو گوش کن نظرتو بگو
۵ آهنگ داره
عزرائیل
ماروپله
پینوکیو
مثلث برمودا
خواهشا
توی اینستاهم بزنی Ziha music پیحشه میتونی موزیک ویدیو ها ببینی چون توی گوگل نمیتونی موزیک ویدیوشو پیدا کنی حتما نظرتو بگو مشتاقم نظرتو بدونم
یه تیکه از اهنگاهم میگم
اونیکی کامنتم نیومد هرچند برو گوش کن خیلی میخوام نظرتو بدونم
خب من اینستاندارم ولی اهنگاشو حتما گوش میدم(:
توی گوگل بزن میاره وای اگر چند اهنگشم نیاره میاره
ممنون🤍💜💛💚
خب کامنت دوم 😂🙌
این پارتت هم خیلی خوب بود دوست داشتم ولی بنظرم برا اون قسمت اخرش ک النا رد خون رو میبینه بنظرم بهتر بود بیشتر حالت ارس و اضطرابش رو توصیف کنی تا بهتر بتونه خواننده رو تحت تاثیر قرار بده
ولی با اینحال خیلی خوب بود و امیدئارم ناراحت نشی چون برا اینکه داستانت بهتر شه اینارو گفتم😉🙂
و برا چالش هم... سوالی ب ذهنم نمیرسه متاسفانه😐💔😂
خب...
چیزی تو دلت هس کع بخوای ب یکی بگی تا باهاش درد دل کنی؟؟
اگه اره ، که دوست داشتی بگو :)
راستش تمام سعیمو کردم که اون لحظه رو توصیف کنم ولی توانم در همین حد بود😂
حالا از دفعه بعد سعی میکنم بیشتر توصیف کنم
اشکال نداره😃
همین قدر هم که تونستی توصیف کنی عالی بود🙌
پیشنهادی که بهت میکنم اینکه حتما خودت رو جای شخصیت ها بذار و واکنش خودت رو ببین چجوری میشه و اینا😉
سلااامم
ببخشید دارم دیر کامنت میدم💔
وسط خوندن داستانت یه کاری برام پیش اومد
رفتم
و یه روز و شایدم بیشتر کلا نیومدم تستچی😐🚶 (واقعا از من بعیده چون حداقل یبار رو سر میزنم میام😐😂)
خب خب
من یه سوال داشتم اولش...
مامانش میگه برو نون بگیر
که باهاش ناهار سیب زمینی درست کنم؟؟😂😂
الان نونه رو کجای سیب زمینی میخواد بذاره دقیقا؟!😂👀✨
سلام
اشکال نداره پیش میاد😅
نه خب گفته برو نون بگیر میخوام سیب زمینی سرخ کنم
نون نداشتن دیگه النا هم رفت نون بخره
داش ممد بهت نمیاد انقد خنگ باشیا 🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨
سیب زمینی رو میخوان با نون بخورن
والا من تا حالا ندیدم ک سیب زمینی و نون رو با هم بخورن😂😂
چ کنم دیگه😂😂😂
اشکال نداره😅
حالا دیدی😅😂
من دیدم اما بدم میاد با نون کلا از نون بدم میاد😐😐😐
نگم برات که مثل همیشه عالی بود اصن بی نظیر تو زود زود بذار کمم باشه مشکلی نیست اما به خودت فشار نیار و روی درسات تمرکز کن(رفتم تو فاز مادر بزرگی😁).
جواب چالش::نظر کاملت درباره ی من😁😉
ممنون
دارم بعدیو مینویسم(:
از فاز مادربزرگی بیا بیرون بهت نمیاد😂
چالش(نظرم در باره تو..... اوووووم
دختر باحال و مهربونی هستی و همیشه انگیزه میدی(:
درست گفتم؟😂
صد در صد درست گفتی 😻😻