10 اسلاید امتیازی توسط: یاسین انتشار: 3 سال پیش 61 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
*چرا به جاهای باحالش نمیرسه خسته شدم😐* آنچه گذشت: ترجمه کاغذی که الف ها به جا گذاشتن معلوم شد و ظاهرا قراره النا رو بکشن. کای هم یه کسی رو دیده که خشکش زده😂
نیک با این حرف النا عصبانی شد و تقریبا داد زد(چی؟ یعنی چیکه "احتمالا من" این چرت و پرت ها چیه که میگی النا؟) النا با بی حالی گفت(یعنی جون من واست مهمه؟ ول کن بابا) و بلند شد و از اتاق رفت بیرون. نیک با حیرت به رفتن النا نگاه کرد. تو این دو ماهی که النا اینجا بود نیک خیلی سعی کرده بود خوشحالش کنه ولی همه تلاش هاش بی نتیجه مونده بود. النا براش مثل خواهری بود که همیشه آرزوشو داشت. یه لحظه از این که داشت النا رو گول میزد از خودش منتفر شد. اما فقط یه لحظه. یکم بعد دوباره شد همون نیکلاسی که بود. تشنه این که معروف باشه. با پیدا کردن الف ها و نشون دادن اونا به کل دنیا قطعا به هدفش میرسید.
کای با تعجب به آیناز نگاه کرد. واقعا خودش بود؟ مادرش بود؟ آیناز با دستاش صورت کای رو قاب گرفت. اما کای هیچ واکنشی از خودش نشون نداد. همون طوری ساکت و خاموش زل زده لود به چشم های سیاه مادرش. همیشه فکر میکرد روزی که ببینتش از شدت خوشحالی دست و پا شو گم میکنه. اما الان، واقعا نمیدونست چی کار کنه. آیناز فکر میکرد که کای اصلا اونو نشناخته! طبیعی هم بود، آخرین باری که باهم بودن کای ۵ سالش بود. کم تر الفی ۵ سالگیشو یادش میاد. آیناز گفت(منو... منو یادت میاد؟) و بالاخره کای واکنشی از خودش نشون داد و پوزخندی کنج لباش نشست. مگه میشد اونو یادش نیاد؟ مگه میشد مادرشو فراموش کنه؟ توی تک تک لحظات این ۱۱۵ سال نبود مادرش رو حس میکرد. کای صداش زد(مادر.) برق شادی تو چشم های آیناز درخشید. پس کای اونو به یاد داشت. آیناز از شدت ذوق اونو بغل کرد و محکم به خودش فشرد. اما کای همچنان بی حس و حال به دیوار رو به روش زل زده بود. چرا نمیتونست خوشحال باشه؟ واسه خودش هم سوال شده بود. آیناز بالاخره اونو از خودش جدا کرد و گفت(خوبی؟) کای گفت(الان انتظار داری چی بگم؟) لبخند آیناز محو شد. فکرشو نمیکرد که کای این طوری جواب بده. یه لحظه احساس کرد نفس تو سینش حبس شد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت(چت شده کای... تو که... تو که...) حرفصو ادامه نداد. با همون حالت متحیر برگشت رو به کارن و گفت(باهاش چی کار کردی؟) کارن یه ابروشو بالا انداخت و گفت(
و گفت(خیلی کار ها باهاش کردم! با اون بچه لوس و نونوری که ۱۱۵ سال پیش میشناختی خیلی فرق کرده!) و دستشو گذاشت رو شونه کای. کای تکونی به خودش داد و دست کارن افتاد. همون لحظه یهو آیناز چشماش زرد شد و دستاش سیاه شد. یهو به کارن حمله کرد و داد زد(میکشمت عوضی بگو چی کارش کردی هان؟ چه کاری باهاش کردی که این طوری شده؟) کارن فقط با خونسردی زل زد بهش. این خونسردیش بیشتر رو اعصاب آیناز رژه میرفت! خواست دوباره داد بزنه که یهو کارن دستشو گذاشت رو دهن آیناز. بعد طوری اونو تو دستاش اسیر کرد که آیناز حتی یه سانت هم نمیتونست تکون بخوره! بعد خیلی آروم طوری که فقط آیناز بشنوه گفت(قبلا هم بهت گفتم بازم میگم؛ اگه جون کای برات مهمه دست از این کولی بازی ها بردار!) چشم های آیناز دوباره سیاه شد و دستاش به حالت عادی برگشت. برگشت و به کای نگاه کرد که پشتش به اونا بود. آب دهنشو قورت داد و صداش زد(کای)
کای پشتش به اون دو تا بود. انگار جرات نداشت برگرده که ببینه چه انفاقی افتاده!تو همون حالت وایساده بود که آیناز صداش زد(کای) کای بالاخره جرات پیدا کرد و برگشت. دید که آیناز به حالت عادی برگشته. نفس عمیقی کشید. آیناز گفت(هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟) کای کم کم داشت احساس میکرد وه دلش برای مادرش تنگ شده بود. انگار تازه داشت به خودش میومد. آهی کشید و گفت(دلم برات تنگ شده بود!) آیناز لبخندی زد و رفت سمت کای تا بغلش کنه اما کای دستشو آورد جلو و نذاشت. آیناز خودشو کشید عقب و فقط لبخندی زد. همین لبخندش هم واسه کای کای خیلی بود. یهو کارن گفت(خب دیگه به حد کافی دل دادین و قلوه گرفتین! کای برو بیرون! من و مادرت یکم حرف ناگفته داریم که بهتره تو نباشی!) کای اخمی کرد و گفت(باشه!) و از اتاق رفت بیرون. خیلی دوست نداشت با کارن و مادرش یه جا باشه. کای داشت میرفت بیرون قصر ولی یهو یادش افتاد که امروز یه کار خیلی مهمی داشت
نیک داشت تلوزیون میدید و مادرش داشت شام درست میکرد. النا هم تو اتاق داشت مشق هاشو مینوشت((دخترم درس خونه دیگه😊😂)) ساعت از ۹ هم گذشته بود ولی پدرش هنوز نیومده بود. همیشه ساعت ۸ دیگه میومد. نیک یکم نگران بود اما مادرش انگار به دیر کردن پدر نیک عادت داشت. بالاخره صدای در اومد و نیک از جا پرید. خواست بلند شه بره درو باز کنه ولی مادرش در حالی که میگفت(دیدی گفتم. بابات اومد.) رفت و درو باز کرد. اما کسی که پشت در بود پدر نیک نبود! کسی بود که اصلا شباهتی به آدمیزاد نداشت. مادر نیک یهو جیغ کشید و نیک برگشت که ببینه چی شده و در کمال تعجب دید که مادرش بی هوش یه گوشه افتاده و یکی بالا سرشه. بلند شد و داد زد(هی تو کی هستی؟!) و با دو رفت سمت مادرش. کنارش دو زانو نشست و با دقت نگاهش کرد. وقتی دید داره نفس میکشه خیالش راحت شد. بلند شد تا ببینه این مزاحم کیه. یقه شو گرفت و گفت(تو دیگه کدوم بی پدر مادری هستی اومدی خونه من؟هان؟) ولی با دیدن گوش های نوک تیزش متوجه شد که اون یه الفه!
نیک دستاش شل شد و دهنش وا موند. باورش نمیشد که اون یه الفه! بالاخره به یکی از آرزو هاش رسیده بود. بالاخره یه الف دید. ولی اخه چرا الان؟ چرا الان که مادرش بی هوشه و پدرش اصلا معلوم نیست کجاست! نیک خواست چیزی بگه که اون الف پیش دستی کرد و گفت(النا کجاست؟) نیک اخمی کرد و گفت(به تو چه که کجاست؟) خودش هم از جواب خودش تعجب کرد! از کی تا حالا انقد رو النا حساس شده بود؟ اون الف عجیب غریب شمشیرشو در آورد و گفت(مسلما نمیخوای تو اوج جوونی بمیری! پس بگو النا کجاست!) ترس به وضوح تو چشم های نیک دیده میشد! نه الان وقت مردن نبود! الان که بالاخره یه الف دیده بود نباید میمرد. یهو یه فکری به سرش زد. داد زد(النا فرار کن!) و یهو دوید سمت اتاق خودش. اون الف هم به خیال این که داره میره دنبال النا، دنبال نیک رفت. اما وقتی در اتاقو باز کرد دید که نیک وسط اتاق وایساده و یه چاقو دستشه!
اون الف خندید و گفت(الان مثلا داری منو تحدید میکنی؟) نیک گفت(هر جور دوست دادی فکر کن.) الف خواست حرفی بزنه که صدای النا اومد(نیک چی شده چرا دا...) اما با دیدن یه الف که اونجا بود حرفش نصفه موند و مدادی که دستش بود از دستش افتاد. الف برگشت و با دیدن النا با هیجان گفت(النا... خودتی؟) و یه قدم سمت النا برداشت وای النا جیغ کشید و باعث شد اون همون جا وایسه. نیک با دیدن این صحنه عصبانی شد و داد زد(میکشمت لعنتی!) و با چاقوش رفت سمت اون که به گردنش ضربه بزنه اما اون الف برگشت و ضربشو دفع کرد و چاقوی نیک از دستش در رفت و افتاد زمین. اون الف پوزخندی زد و شمشیرشو آورد بالا. نیک با تمام توانش داد زد(النا فرار کن!) و لحظه ای بعد شمشیر اون الف تا ته رفت تو قلبش! النا جیغ کشید و الف شمشیرو در اورد. نیک افتاد زمین. پیراهن آبی روشنش کاملا خونی شده بود و چشماش باز مونده بود. النا دوید سمت نیک و دو زانو نشست کنارش و تکونش داد و صداش زد(نیک... نیک... توروخدا بلند شو نیک!) اون الف دهن النا رو گرفت و پچ پچ مانند در گوشش گفت(اون دیگه مرده! اگه نمیخوای همین بلا سر تو هم بیاد ساکت شو.) و دهنشو ول کرد و همون لحظه...
النا جیغ زد(کمک! یکی کمکمون کنه! کم...) دوباره اون الف دهنشو گرفت و گفت(نمیخواستم این کارو بکنم. ولی مجبورم کردی!) و خنجر کوچیکشو در آورد و گونه النا رو زخمی کرد. النا جیغ خفه ای از درد کشید و چند ثانیه بعد بیهوش شد. اون الف النا رو گذاشت روی شونش و از اتاق رفت بیرون. از خونه هم رفت بیرون. کوچه خلوت بود و این برای کای خیلی خوب بود. کای پیچید به یه کوچه که تهش بنبست بود. همون جا در حالی که النا روی شونش بود وایساد و چند تا نفس عمیق کشید. باورش نمیشد که یه انسان رو کشته بود! انقد همه چی یهویی اتفاق افتاد که کای اصلا نفهمید چی شد. در عرض دو دقیقه هم یه آدم کشته بو هم النا رو برای بار دوم دزدیده بود. کای نفس عمیقی کشید و به بنبست نگاه کرد. این برای آدم ها بنبست بود! برای الف ها دروازه ای بود به دنیای انسان ها! کای دستی به صورتش کشید و از دیوار رد شد...
وقتی وارد دنیای خودشون شد نفس راحتی کشید. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد از وارد شدن به این جهنم خوشحال بشه. اینجا دیگه میتونست خیلی راحت غیب و ظاهر شه. چشم هاشو بست و غیب شد و توی اتاقش تو قصر ظاهر شد. النا رو گذاشت روی تخت و وایساد بالا سرش. وقتی زخم روی گونش رو دید چشماشو بست و سری به نشونه تاسف تکون داد. چقد به خودش قول داده بود که آسیبی به النا نزنه ولی با چاقوی مخصوص بی هوشش کرده بود. خیلی طول میکشید که النا به هوش بیاد، کای نشست و فکر کرد وقتی النا به هوش بیاد چی کار کنه که همه چیو به یاد بیاره...
خب این پارت هم تموم شد😊 ناظر عزیز لطفا تایید کن کلی زحمت کشیدم🤕 برو نتیجه چالش داریم(:
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
تولدت مبارک🤍
تولدت مبارک💜🍰
تولدت مبارک))
کوجایی
وا چ کاریع؟!😐😂 یکی از پیاماتو ریپلای میکنم اصن
داش ممد هستی؟
*میخوام زیاد پیام بدم ک متوجه شی اومدم*😂
کجایی
تو خودت کجایی
تو خودت کجایی؟
سلام یاسین خوبی چطوری چخبر؟
حالت خوبه؟
سلام و (سانسور)
کجا بودی؟؟؟
داش انگار تو ازت خبری نبودااا ن من😐😂
البته چرا منم یکم کم میام خب...
و فک کنم بدونید چرا دیگه
امتحانا و کلاسای حضوری ک چون دیگه هم وضعیت قرمز شده هم چند نفر کرونا گرفتن دیگه نیس ...
و البته تو بگو چخبرا چیکار میکنی؟
هیچی فقط خستم
منم همینطور... هعی
داداش هر چی تو دلت هستو بگو
اگه نمیخوای جلو بچه ها بگی
داداشی کجایییی 😭😭😭😭
اکانتتم گم کره بودم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
داداشی دلتنگتم یه سر بزن دیگه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭