هنوز قسمت های قبلیم منتشر نشده امیدوارم این زودتر از قسمت های شش و هفت منتشر نشه
میدان بیزمان حالا آروم شده بود ذرات ساعتها مثل ستارههایی معلق دورم میچرخیدن آرین کنارم ایستاده بود، ولی دیگه مثل قبل نبود بدنش نیمهشفاف بود، چشماش مثل دو نقطهی نور، و صدایی که از ذهنم میاومد، نه از دهانش گفت: «تو حالا نویسندهای. ولی سازمان اینو نمیپذیره. اونا میان، نه برای مذاکره، بلکه برای پاکسازی.» زوف ظاهر شد، اینبار با لباس رسمی سازمان ولی چهرهاش هنوز همون بود: دوگانه، نگران، وفادار گفت: «اونا دارن آماده میشن. واحد صفر فعال شده. و تو باید تصمیم بگیری: دفاع، یا بازنویسی.» من به دفترم نگاه کردم صفحهها سفید بودن ولی انگار منتظر بودن تا چیزی نوشته بشه نه خاطره، نه دستور بلکه قانون جدید آرین گفت: «اگه بنویسی، واقعیت تغییر میکنه. ولی هر تغییر، یه هزینه داره. آمادهای؟»
آسمان لایهی آزاد ترک برداشت نه از بالا، بلکه از درون و صدایی مثل شکستن یک خاطرهی قدیمی، فضا رو لرزوند زوف فریاد زد: «واحد صفر وارد شد! اینا نه مأمورن، نه انسان… اینا خودِ زمانن، در قالب خشم!» از دل شکاف، شش موجود بیرون اومدن نه با پا، بلکه با موج بدنهاشون از دادههای فشرده ساخته شده بود چهره نداشتن، فقط ماسکهایی با عقربههای متحرک یکیشون جلو اومد و با صدایی که مثل چندین ساعت همزمان میپیچید گفت: «نویسنده شناسایی شد. بازنویسی غیرمجاز. مجوز نابودی صادر شد.» آرین دستشو بالا برد نور اطرافش مثل سپر پخش شد ولی واحد صفر با یه موج، اون سپر رو شکافت و ذرات ساعت شروع کردن به سوختن من دفترمو باز کردم ولی صفحهها سفید بودن انگار حتی زمان هم از این حمله شوکه شده بود یکی از موجودات واحد صفر به سمت من حمله کرد نه با مشت، بلکه با لحظه یه خاطرهی دردناک از گذشتهم رو بیرون کشید و مثل سلاح پرتاب کرد من عقب کشیدم، ولی اون خاطره خورد به دیوار و ترک برداشت زوف گفت: «اونا با خاطراتت میجنگن. هر چیزی که فراموش کردی، حالا علیهت استفاده میشه!» آرین فریاد زد: «اگه میخوای زنده بمونی، باید بنویسی. همین حالا. حتی اگه ندونی چی!» من قلم رو برداشتم و اولین جمله رو نوشتم: «لحظهای که ازش میترسم، باید متوقف بشه.» نور فوران کرد یکی از موجودات واحد صفر متوقف شد ولی بقیه هنوز بودن و حالا داشتن خاطرات عمیقتر رو بیرون میکشیدنر
حملهی واحد صفر هنوز ادامه داشت ولی ناگهان همهچیز ایستاد نه با قدرت من، نه با آرین بلکه با ورود کسی که حتی زوف هم ازش عقب کشید از دل شکاف زمان، یه مرد بیرون اومد لباسش سیاه بود، با خطوطی از نور قرمز که مثل رگهای زنده میدرخشیدن چشماش خاکستری، بیاحساس و دفترش، مثل مال من، ولی با صفحههایی که پر بودن از جملههای حذفشده زوف زمزمه کرد: «کایل… نویسندهی تاریکی. کسی که قوانین رو نمیشکنه، بلکه بازنویسیشون رو میفروشه.» کایل جلو اومد، با صدایی که مثل صدای ساعت شکسته بود گفت: «تو فکر کردی تنها نویسندهای؟ من قبل از تو بودم. و هر لحظهای که ساختی، یه نسخهی تاریک هم داره… که من نوشتم.» آرین عقب کشید نور اطرافش لرزید و دفتر من شروع کرد به لرزیدن، انگار جملههایی که نوشته بودم، حالا داشتن با نسخههای کایل برخورد میکردن کایل ادامه داد: «اگه میخوای زمان رو کنترل کنی، باید با من رقابت کنی. ولی بدون… من از خاطرات تاریک تغذیه میکنم. و تو، پر ازشونی.» واحد صفر عقب کشید انگار حالا فرماندهی جدیدی داشت و کایل دفترشو باز کرد صفحهای رو نشون داد که روش نوشته شده بود: «نویسندهی اصلی باید سقوط کند.»
دفترم هنوز باز بود ولی جملههایی که نوشته بودم، شروع کردن به محو شدن انگار کایل داشت با دفتر خودش، واقعیت منو بازنویسی میکرد آرین فریاد زد: «اون داره لحظههات رو میدزده! هر چیزی که نوشتی، حالا توی دفتر اون ثبت میشه!» کایل جلو اومد با لبخندی سرد، دفترشو بالا گرفت و جملهای رو نشون داد که من هیچوقت ننوشته بودم، ولی حالا واقعی شده بود: «نویسنده شک میکند. و شک، لحظه را میکُشد.» همون لحظه، نور اطرافم فروکش کرد صفحههای دفترم سفید شدن و خاطراتی که باهاشون جنگیده بودم، برگشتن ولی اینبار، تاریکتر، تحریفشده، و علیه من زوف عقب کشید آرین ناپایدار شد و من، وسط میدان بیزمان، تنها موندم با خاطراتی که حالا دشمن بودن و کایلی که فقط نگاه میکرد، بدون اینکه حتی حمله کنه گفت: «تو هنوز نمیدونی چطور بنویسی. فقط واکنش نشون میدی. و این یعنی هنوز ضعیفی.» من سعی کردم جملهای بنویسم ولی دستم لرزید و دفتر، بسته شد کایل برگشت، و قبل از رفتن گفت: «دفعه بعدی، تو باید انتخاب کنی: نویسندهی واقعی بشی، یا فقط یه خاطرهی شکستخورده.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
عالییی بوددد
اگه از داستانم حمایت کنی از تمام پارت های داستان شما حمایت میکنم
چشم
❤
فرصت، عالی بوددددد میشه برید پست آخرم
میشه به پستام سر بزنید حمایت نشدن زیادددد🤧