اینم از قسمت اخر زیاد منتظرتون نمیزارم امیدوارم لذت ببرین
میدان بیزمان دیگه آروم نبود ذرات ساعتها مثل شهابسنگ سقوط میکردن و در مرکز، دو دفتر باز، روبهروی هم میدرخشیدن: دفتر من، با نور طلایی و سفید دفتر کایل، با شعلههای سرخ و سیاه آرین کنارم ایستاده بود ولی بدنش نیمهشفاف، انگار هر لحظه ممکنه محو بشه زوف، زخمی، اما مصمم، پشت سرمون بود و روبهرو، سازمان زمان با تمام نیروهاش ظاهر شد صفحههای شیشهایشون مثل سپر، و واحد صفر دوباره فعال شده بود رئیس سازمان فریاد زد: «این لحظه باید بسته شود. هیچ نویسندهای حق ندارد قوانین را بازنویسی کند!» کایل خندید با موهای طلاییاش که در نور شکسته میدرخشید گفت: «پس شما هم میخواید منو متوقف کنید؟ عالیه. بذارید همهمون اینجا سقوط کنیم.» من دفترمو بالا گرفتم صفحهها سفید بودن، منتظر جملهای که همهچیز رو تغییر بده ولی میدونستم این بار، فقط نوشتن کافی نیست این بار باید چیزی رو فدا کنم آرین دستمو گرفت و زمزمه کرد: «اگه میخوای پیروز بشی، باید بخشی از خودتو بدی. زمان فقط با قربانی بازنویسی میشه.» سکوتی سنگین افتاد همه منتظر بودن و من فهمیدم که این نبرد عظیم، فقط جنگ نیست بلکه لحظهایه که باید تصمیم بگیرم: چه چیزی رو قربانی کنم تا همهچیز نجات پیدا کنه؟
میدان بیزمان لرزید ذرات ساعتها مثل باران آتشین سقوط کردن و در مرکز، من و کایل، دفتر به دفتر، روبهروی هم ایستاده بودیم رئیس سازمان فریاد زد: «واحد صفر، حمله کنید!» شش موجود عقربهدار از دل نور بیرون پریدن، هر کدوم با موجی از خاطرات تحریفشده آرین سپر نورشو بالا برد ولی کایل با یک جمله دفترشو لرزوند: «هیچ سپری در برابر حقیقت تاریک دوام نمیآورد.» و سپر آرین ترک برداشت زوف، زخمی اما مصمم، شمشیر دادهای رو بیرون کشید به سمت یکی از موجودات واحد صفر حمله کرد هر ضربهاش مثل پاک کردن یک خط از خاطره بود ولی موجودات دوباره بازنویسی میشدن، انگار شکستناپذیر بودن من دفترمو بالا گرفتم صفحهها سفید بودن، ولی آمادهی نوشتن و نوشتم: «لحظهی حمله باید کند شود.» یکی از موجودات متوقف شد، عقربههاش یخ زد ولی بقیه با شدت بیشتر به سمت من هجوم آوردن کایل خندید موهای طلاییاش در نور شکسته میدرخشید و جملهای نوشت: «نویسندهای که کند شود، سقوط میکند.» همون لحظه، زمین زیر پام ترک برداشت و من به زانو افتادم سازمان زمان، با سپرهای شیشهای، حلقهای دور ما ساخت رئیس فریاد زد: «این نبرد باید همینجا پایان یابد. نویسنده باید قربانی شود!» آرین دستمو گرفت و زمزمه کرد: «این لحظه، لحظهی فداکاریه. آماده باش.»
نبرد به اوج رسیده بود واحد صفر با موجهای خاطره حمله میکرد سازمان زمان حلقهی محاصره رو تنگتر میکرد و کایل، با دفتر تاریکش، هر جملهی منو با نسخهی خودش خنثی میکرد آرین فریاد زد: «این جنگ رو نمیشه با جملههای ساده برد. باید چیزی بنویسی که حتی کایل نتونه بازنویسی کنه.» زوف، زخمی و خسته، شمشیر دادهایشو زمین زد و گفت: «یه شکاف بساز. نه در زمان، بلکه در خودت. بذار کایل وارد بشه… و اونجا شکستش بده.» من لحظهای مکث کردم ایدهای خطرناک بود ولی تنها راهی که باقی مونده بود همین بود: باز کردن شکاف درون خودم، جایی که هیچ نویسندهای جز من حق ورود نداره دفترمو بالا گرفتم و نوشتم: «یک شکاف درون من باز شود.» نور فوران کرد زمین زیر پام ترک برداشت و یک دروازهی سیاه، از دل وجودم، باز شد کایل خندید، با موهای طلاییاش که در نور میدرخشید و گفت: «جرأت کردی؟ عالیه. حالا من وارد میشم… و تو رو از درون میبلعم.» سازمان عقب کشید واحد صفر متوقف شد چون همه فهمیدن این نبرد دیگه فقط بیرونی نیست این نبرد، درون قهرمانه
بازگشت میدان بیزمان به لرزه افتاده بود. کایل، با دفتر تاریکش، آخرین جملهاش را نوشت: «نویسنده باید نابود شود.» من دفترم را بالا گرفتم، ولی صفحهها سفید بودند. آرین نیمهشفاف شده بود، زوف روی زمین افتاده بود، و سازمان زمان حلقهی محاصره را بسته بود. همهچیز داشت تمام میشد. ناگهان، نور غیبی از دل خلأ شکسته فوران کرد. نه از آرین، نه از سازمان، نه حتی از من. بلکه از خود زمان. صدایی که مثل هزاران عقربه همزمان میپیچید، گفت: «تو تنها نیستی. نویسندهی حقیقی، لحظه را نمینویسد… او را میبخشد.» دفتر من پر شد از جملهای که خودم ننوشته بودم: «بازگشت به اکنون.» نور همهجا را فرا گرفت. کایل فریاد زد، دفترش ترک برداشت، و در موج نور نابود شد. سازمان زمان، واحد صفر، و حتی میدان بیزمان، همه در نور حل شدند. آرین و زوف محو شدند، مثل سایههایی که دیگر نیازی به بودن ندارند.ولی دوستانم رو میخوام بازگشت چشمهایم را باز کردم اشکی در چشمانم بود روی تخت خودم بودم. نور خورشید از پنجره میتابید. هیچ دفتر، هیچ سازمان، هیچ کایلی وجود نداشت. انگار همهچیز فقط یک رؤیا بود. رویایی شیرین بدون دوستام ولی درونم میدانستم: این رؤیا، حقیقتی بود که زمان خودش پاک کرده. و من، دوباره در اکنون بودم. بدون هیچکدام از آن اتفاقات. ولی با یک حس تازه: من قهرمان بودم… حتی اگر هیچکس نداند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چی چی و قسمت آخر ؟ 🤔😨
یعنی چی تموم شد؟ آقا من فصل دو می خوام !😑😦
آقا چایی نبات منو بدید ! ☕😔چرا ؟🤔چطور ممکنه؟🤔 اصلا امکان نداره؟ تموم شده باشه !🤯
جدی؟😳
فصل دوم تو راهه ایده برا وسطاش ندارم اخه
حتما بزارررررر فصل 2 روووو
چشم میزارم
حتما فصل ۲ بذار
اماده است امیدوارم ایده راهنمایی کنذ
صحیح
فرصت، عالی بوددددد میشه برید پست آخرم