هنوز هیچکدوم از قبلیا منتشر نشدن منتظر باشیم...
من همیشه فکر میکردم لحظههای آروم، امنترینن مثل اون عصرهایی که کنار مامانبزرگم مینشستم، چای میخوردیم، و صدای رادیو توی اتاق میپیچید اون همیشه میگفت: «لحظهها رو نگه دار، چون زمان همیشه عجله داره.» ولی اون روز، زمان عجله نکرد ایستاد و من دیدم که مامانبزرگم، همونطور که لیوان چای رو بالا میبرد، یه لحظه مکث کرد دستش لرزید چشماش خیره موند و بعد، سکوت من دویدم، صداش زدم، گریه کردم ولی اون دیگه جواب نداد و اون لحظه، برای همیشه توی ذهنم موند نه بهخاطر مرگ بلکه بهخاطر اون سکوتی که زمان ایجاد کرد حالا، سالها بعد وقتی همهچیز شکسته، و دفترم خالیه من دوباره اون لحظه رو دیدم ولی اینبار، نه توی خاطره بلکه توی واقعیت تحریفشدهای که کایل ساخته بود و درست وقتی خواستم فرار کنم همهچیز تاریک شد چشمامو باز کردم هیچچیز نبود نه نور، نه صدا، نه حتی فکر فقط یه حس: «تو اینجا نیستی. تو هنوز ننوشتی.» من توی خلأ بودم جایی که حتی زمان هم فراموش شده بود و این یعنی باید از نو شروع کنم نه با قدرت، نه با خاطره بلکه با حقیقتی که همیشه ازش فرار کرده بودم
خلأ شروع کرد به شکل گرفتن نه با نور، بلکه با خاطره و من خودمو دیدم، بچهتر، نشسته کنار مامانبزرگ ولی اینبار، اون چای نمیداد بلکه با صدایی سرد گفت: «تو باعثش شدی. اگه اون جمله رو نمینوشتی، من هنوز زنده بودم.» من عقب کشیدم ولی خاطره ادامه داشت مامانبزرگ بلند شد، با چشمایی که دیگه مهربون نبود و دفتر منو از دستم گرفت صفحهای رو نشون داد که روش نوشته بود: «سکوت، امنترین انتخابه.» کایل ظاهر شد، از دل تاریکی با لبخندش، با موهای طلایی که توی نور خاطره میدرخشیدن گفت: «این نسخهی من از خاطرهی توئه. چون تو هیچوقت باهاش روبهرو نشدی، من نوشتمش.» من فریاد زدم: «اون واقعیت نیست! اون فقط یه تحریفه!» کایل نزدیکتر شد دفترشو باز کرد و جملهای رو نشون داد که مثل خنجر بود: «نویسندهای که از خاطره فرار کند، نویسنده نیست.» مامانبزرگ به سمت من اومد ولی نه برای بغل بلکه برای پاک کردنم دستش مثل موجی از سکوت، به سمت من کشیده شد من عقب کشیدم و برای اولین بار، به جای نوشتن، فقط گفتم: «من هنوز آماده نیستم. ولی این خاطره مال منه. نه مال تو.» خلأ لرزید و خاطره شروع کرد به فروپاشی مامانبزرگ ناپدید شد و کایل، با چهرهای خشمگین، دفترشو بست گفت: «تو هنوز ضعیفی. ولی داری یاد میگیری. دفعات بعدی، دیگه فقط خاطره نیست… اون لحظهایه که باید انتخاب کنی: خودت رو بنویسی، یا خودت رو پاک کنی.»
خلأ شروع کرد به فروپاشی نه با نور، بلکه با صدای ضربان انگار زمان داشت دوباره منو صدا میزد چشمامو باز کردم وسط میدان بیزمان بودم ولی همهچیز فرق داشت ساعتها شکسته بودن آرین ناپدید شده بود و زوف، زخمی، کنار یه دیوار خم شده بود گفت: «تو برگشتی… ولی چیزی رو جا گذاشتی.» من به دستم نگاه کردم دفترم نبود فقط یه رد سوخته روی انگشتهام انگار جملههایی که نوشته بودم، حالا ازم جدا شده بودن کایل از دور ظاهر شد با همون لبخند، همون موهای طلایی که توی نور شکسته میدرخشیدن دفترش باز بود و صفحهای رو نشون داد که روش نوشته شده بود: «نویسندهای که دفترش را گم کند، باید خودش را بنویسد.» من ایستادم بدون دفتر بدون آرین ولی با یه چیز جدید: یه جمله توی ذهنم، که هنوز ننوشته بودم، ولی حسش میکردم «من هنوز کامل نیستم. ولی هنوز اینجا هستم.» کایل خنددید گفت: این تازه اولشه پسرجون
من وسط میدان بیزمان ایستاده بودم بدون دفتر، بدون آرین، بدون دفاع کایل روبهروم بود، با دفترش که مثل شعله میدرخشید و جملههایی که انگار واقعیت رو میبلعیدن زوف زمزمه کرد: «تو باید چیزی بنویسی که هنوز هیچکس ننوشته. جملهای که حتی زمان ازش میترسه.» من چشمهامو بستم و به عقب برگشتم نه به خاطرهها بلکه به لحظهای که هیچوقت جرأت نکرده بودم بهش فکر کنم اون روزی که مامانبزرگ مرد من یه جمله نوشتم، ولی هیچوقت تمومش نکردم فقط یه کلمه: «اگر...» حالا، توی ذهنم، اون جمله کامل شد نه با ترس، بلکه با حقیقت من دفترم رو دوباره دیدم نه فیزیکی، بلکه درون ذهنم و نوشتم: «اگر درد رو بپذیری، زمان دیگه نمیتونه ازش علیهت استفاده کنه.» نور فوران کرد کایل عقب کشید دفترش لرزید و یکی از جملههاش محو شد گفت: «تو تونستی یه جملهی خنثیکننده بنویسی… ولی فقط یکی. دفعهی بعد، باید بیشتر بلد باشی.» من ایستادم زوف لبخند زد و آرین، از دل نور، دوباره ظاهر شد ولی اینبار، با چهرهای جدید انگار خودش هم بازنویسی شده بود کایل عقب رفت و ناپدید شد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی ناز بوددد
ممنونم🫶🏾
۳ پارت اخرشو من بررسی کردمم
دم شما گرم همکار
💞💞
فرصت، عالی بوددددد میشه پست آخرم حمایت شه
فرصت، عالی بوددددد میشه برید پست آخرم؟