
قسمت سی ام فصل سوم...
حالتی تدافعی گرفت و کمی به عقب و جلو پرید؛ سپس مشتی خالی به هوا زد و صاف ایستاد. یکی از چاقوهای اشپزخانه اش را برداشت و پس از خروج از خانه و قفل کردن در و جاسازی کلید در زیر گلدان کنار در، با احتیاط و سکوت از ساختمان خارج شد. چاقو را زیر سوئیشرتش پنهان کرد و پیاده درون خیابان به سمت محل اقامت جک نویچ راه افتاد. در میانه راه تاکسی ای کرایه کرد و یک خیابان پایین تر توقف کرد. پس از پرداخت کرایه تاکسی از پس کوچه ای تاریک و تنگ راهش را ادامه داد. نزدیکی های حیاط او که شد پشت پرچینی کمین کرد و اوضاع را کمی چک کرد. پس از امن دیدن موقعیت به سمت دیوار بغل حیاط او حرکت کرد. ابتدا خود را با هر سختی ای که بود بالا کشید و نزدیک به لبه دیوار در زیر شاخه درختی پنهان شد. حیاط را از زیر نظر گذراند.
حیاط به طرز عجیبی ساکت و خالی از هرگونه نگهبانی بود و چراغ های خانه خاموش بودند، تنها دوربین های امنیتی گوشه تا گوشه ساختمان درحال ضبط ثانیه به ثانیه وضعیت اطراف بودند. در آن بلندی ای که ایستاده بود باد سردی وزید و لرزی بر اندامش انداخت. درست بود که قرار بود بدون هرگونه آمادگی ای یا تجهیزات پیشرفته ای خود را در دل خطر بیاندازد؛ اما مصمم و بدون هرگونه احساس ضعف یا ترسی بود. در همان حالت ایستاده شاخه درختی را گرفت و کمی به جلو خم شد تا برای پریدن آماده شود؛ اما لرزی از ترسی عجیب به بدنش افتاد. از این واکنش خلاف انتظار بدنش، خود نیز تعجب کرده بود اما آن را نادیده گرفت و به درون حیاط پرید. بر روی چهار دست و پای خود فرود آمد و تلاش کرد تا حد ممکن ساکت پیش برود.
قبل از اینکه دوربین های مداربسته متحرک او را شناسایی کنند به سمت بغل ساختمان رفت و پشت به دیوار تکیه داد. دو طرفش را ارزیابی کرد و دوباره راه افتاد. با رسیدن به سمت پنجره اتاق کار جک تلاش کرد تا بپرد و از سنگ دیوار بگیرد، اما بی فایده بود. باید محل ورود دیگری پیدا می کرد. از پشت خانه به سمت پنجره آشپزخانه رفت. پنجره اول را تلاش کرد تا باز کند اما ناموفق بود و از داخل قفل شده بود. پنجره دیگری آن طرف تر امتحان کرد و از شانس باز شد. به آرامی آن بالا کشید و پس از گرفتن لبه های آن به قدم به داخل گذاشت. ابتدا بخاطر تاریکی چیزی نمی توانست ببیند، اما زود چشمانش به نور محیط عادت کرد. خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود و بر خلاف دمای سرد بیرون، به گرمی پتویی پشمی بود.
آرام آرام قدم هایش را یکی پس از دیگری به سمت سالن برداشت. نرسیده به سالن نور چراغی را از دور دید. با دستپاچگی فوری پشت میز غذاخوری خود را پنهان کرد. صدای قدم هایی همراه با نور، نزدیک و نزدیک تر می شدند. خیلی زود صاحب آن نور وارد آشپزخانه شد و پنهانی نگاهی انداخت. با ایوان تلفن به دست درحالی که تنها یک شلوار راحتی بر تن داشت مواجه شد. عضله های مردانه قوی و ورزیده اش در معرض انعکاس ضعیف نور چراغ و موهای مشکی ژولیده اش، جذابیتی خیره کننده به او اهدا کرده بودند. ایوان بدون آنکه به حضور او پی برده باشد به سمت یخچال رفت و آن را باز کرد. همراه با باز شدن در یخچال، لامپ درون آن روشن شد و پرده ای نازک از نور بر فضای آشپزخانه انداخت. ایوان در همان حال خمیازه ای کشید و با چشمان خسته و نیمه بازش که بخاطر نور اذیت می شدند به دنبال چیزی که می خواست، می گشت.
به آرامی دستانش را روی زمین قرار داد و با حالت چهار دست و پا خود را از آنجا دور کرد. تا حواس ایوان پرت بود به حرکت خود ادامه داد و پس از ورود به سالن، به همان آرامی به سمت پله ها رفت. قبل از بالا رفتن از پله ها دستش را بر روی میله حصار فلزی سرد راه پله قرار داد و نگاهی به وضعیت ایوان انداخت. با راحت شدن خیالش از عدم متوجه شدن او، با قدم هایی شمرده به آرامی یک پر بی صدا، شروع به طی کردن پله ها کرد. یکی پس از دیگری آنها را پشت سر گذاشت تا آنکه به راهروی طبقه بالا رسید. راهش را به سمت اتاق کار جک ادامه داد. در میانه های راه، با شنیدن صدای قدم های ایوان که از پله ها به سمت طبقه بالا می آمد، فوری خود را پشت کمد دکوری کوچک درون راهرو پنهان کرد. ایوان هنگامی که رسید قبل از رفتن به سمت اتاقش، گویا حس ششم اش چیزی دریافت کرده باشد، مکثی کرد.
چراغش را دو طرف راهرو چرخاند و پس از تنها دیدن خود، به اتاقش بازگشت. پس از شنیدن صدای باز و بسته شدن در اتاق ایوان، گمان بر رفتن او کرد و نفسی راحت سر داد. به آرامی بلند شد و به سمت در اتاق کار رفت. هنگامی که جلوی در ایستاد قبل از اینکه دستگیره را لمس کند، مکثی کرد. این توقف ناگهانی از منصرف شدن نبود؛ بلکه از شور زیادی بود که علت در آدرنالین بالایش داشت. از شوری که فریاد میزد در را باز کند و داخل شود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود زیباروو🍓🎀
میشه پست اخرم حمایت شه😔🍉خودتم اگه میشه برو ممنون🎀
خوشگلم پین؟؟