
قسمت دهم فصل دوم...
در همان حال که به او چشم دوخته بود با کنجکاوی پرسید. _مشکلی هست رز کوچک؟. با سردرگمی گفت: _اینجا که چیزی نیست!. _دقیق تر نگاه کن رز کوچک من. مرد چاشنی ای درون جیب کتش خارج کرد و دکمه آن را فشار داد. در کسری از ثانیه چراغ هایی دور تا دور آنها روشن شدند و تاریکی را با خود بردند. در جلوی او میزی تزئین شده با دو شمع سیاه و رومیزی ای قرمز به رنگ گلبرگ های پراکنده شده بر روی زمین و میز بود. دو جام شرابی شیشه ای، بشقاب که بر روی آن روپوش نقره ای رنگ قرار گرفته بود، دو طرف میز قرار داشت. این امکاناتی که برای او فراهم کرده بود چندان کم و محدود نبود. در طرفی دیگر با اسپیکر ایستاده بلندی در گوشه ای تقریبا نزدیک به میز برخورد که مرد با یک لمس بر روی صفحه تلفن، آن را روشن کرد و آهنگ کلاسیک ملایمی از آن پخش شد. مرد به نشانه نشستن با دست به سمت میز اشاره کرد. نگاه کوتاهی به مرد انداخت و ناچارانه به سمت میز حرکت کرد. قبل از نشستن مرد صندلی را برای او عقب داد. به آرامی بر روی صندلی نشست و کمی ان را جلو برد. مرد در طرف دیگر درست رو به روی او نشست.
مرد با دست به روپوش بشقاب اشاره کرد و دستور داد. _شروع کن!. سپس یک بطری شامپاین از سطلی مملو از یخ که در کنارش بر روی زمین بود برداشت و در حرکتی سر آن را باز کرد. کف های همراه با گاز درون بطری به بیرون فوران کردند. مرد بلند شد و پس از قرار دادن یک دستش بر روی میز به جلو خم شد و برای او و سپس خودش از نوشیدنی ریخت؛ دوباره نشست و بطری را بر روی میز قرار داد. دختر به آرامی روپوش بشقاب را برداشت. مرد با دیدن او روپوش روی بشقاب خودش را برداشت. بوی استیک و شراب در هوا درحال رقص بود که همراه با صدای موسیقی فضا را کاملا رمانتیک کرده بود. در ظاهر مانند یک قرار شام عاشقانه بود؛ اما در باطن برای دختر تنها یک قرار شام اجباری بود. هردو به آرامی شروع به میل غذا کردند. چند دقیقه با سکوت گذشت اما مرد با حالت علاقه مندی انگشتانش را به یکدیگر قفل کرد و دستانش را زیر چانه اش قرار داد.
ابتدا با چشمان نافذش به تماشای چهره آرام و معصومانه او درحالی که به آرامی گوشت را تکه تکه و میل می کرد، پرداخت. سپس مانند همیشه سر صحبت را با او باز کرد. _از جایی که آوردمت خوشت میاد رز کوچک من؟. با این سوال او تکه گوشتی که داشت به سمت دهانش می برد را در هوا متوقف کرد و چنگال را به آرامی درون بشقاب قرار داد. دستانش را بر روی میز قرار داد و به او چشم دوخت. پس از مزه مزه کردن کلمات درون دهانش لب به جواب دادن باز کرد. با صدای ضعیفی جواب داد. _آره خوبه!. نگاهی اجمالی با چشمانش به اطراف انداخت و پرسید. _خودت همه این هارو درست کردی؟. _بله، فقط برای تو!. هرکاری برای تو انجام میدم رز کوچک من، فقط کافیه که خواسته های کوچک من رو بپذیری. مضطرب دسته ای از موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد سپس چنگال را برداشت و با گوشت درون بشقاب ور رفت. مرد پس از تعییر دادن آهنگ با تلفن، از روی صندلی بلند شد و به سمت او آمد. به محض رسیدن به صندلی او، زانو زد و یک دستش را به سمت او دراز کرد. با لحنی مودبانه و ملایم درحالی که نگاهش به نگاه او قفل شده بود درخواست کرد. _افتخار رقص میدی؟.
به آرامی و با تردید دستش را درون دست او قرار داد. مرد به آرامی بلند شد و او را به فضای باز تری هدایت کرد. با یک دست، دست او را بر روی شانه اش قرار داد و سپس به دور کمر او پیچید. لمسش ملایم اما مالکیت گرایانه بود. درحالی که همچنان نگاهش به چشمان دختر قفل بود، به آرامی افسار رقص را در دست گرفت. بدنش را به ملایمت به چپ و راست حرکت می داد. دختر نیز مقلدانه از او پیروی می کرد. نگاهش را نتوانست به مدت طولانی ای به او بدوزد و رویش را به سمت منظره شهر چرخاند. این موقعیت اجباری و رمانتیک او را به سمت خاطره اولین رقصش با بروس کشاند. هنگامی که درون یک رستوران ساحلی با فضایی پر از آرامش و عاطفه با او مشغول رقص بود. زنده شدن احساساتی که آن زمان داشت در قلبش احساس می کرد؛ که کاملا در تضاد با چنین موقعیت خالی از احساسی بود. قلبش از یادآوری عدم توانایی او برای تکرار چنین خاطره شیرینی با بروس به درد می آمد. هربار با یادآوردن خاطرات میانشان بیشتر خود را سرزنش می کرد، که ای کاش با او بهتر رفتار کرده بود یا رابطه اش با او چنین رو به نابودی نرفته بود. ناخودآگاه قطره اشکی از درد بر روی گونه چپش سر خورد.
با حس لمسی داغ بر روی گونه اش با تعجب چهره اش برگرداند و با چهره گیج و ابروهای درهم پیچیده شده مرد مواجه شد. مرد با خشکی پرسید._چی باعث شده که چنین اشک رز کوچک من بیاد؟ چه چیزی تورو آزار داده؟. مرد با انگشت شست اشک را پاک کرد. نگاهش را از او گرفت و زیر لب جواب داد. _هیچی!. _نه به من بگو، چی ناراحتت کرده؟. _فقط یه خاطره، همین!. _چه خاطره ایه؟. _مربوط به بروسه. چشمان مرد لحضه ای بر روی لب او رفت و دوباره نگاهش به چشمان او معطوف کرد. چیزی نگفت و به آرامی از رقصیدن باز ایستاد. دستاش از او فاصله گرفتند و قدمی به عقب برداشت. دست او را به آرامی گرفت و همراه خود به نیمکتی نزدیک به پرتگاه کشاند و با خود او را نشاند. دست دیگر او را گرفت؛ فشارش محکم نبود اما بیانگر قدرت و حس مالکیتش نسبت به او بود. _با من حرف بزن، می خوام هرچیزی که اذیتت می کنه رو بشنوم. _حرفی ندارم که بزنم، چرا یکم راجب خودت به من نمیگی که بشناسمت؟. نیشخند محوی گوشه لبش نشست و گفت: _خیلی کنجکاوی رز کوچک من! باشه بهت یک سرنخ های ریزی میدم بلکه بتونی منو بشناسی. دختر کنجکاو منتظر شنیدن سرنخ های ممکن از زبان او نمی توانست نگاهش را بگیرد. _ما بارها همدیگر رو دیدیم و به عبارتی در گذشته با من حرف زدی و یک چیز دیگر، سورب لیه شاگرد در ساز من بودم، هرچند که اسم واقعی من نیست. او از شنیدن سرنخ آخر بیشتر متعجب شد. یعنی او همیشه همین گونه جدا از اوقاتی که توسط او تعقیب می شد با او دیدار داشته بوده است. یعنی ممکن بود یکی از اطرافیان او باشد؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🎀🎀