
یه داستان با ژانر درام و عاشقانه
قسمت اول: وقتی رنگها خاموش شدند باران بیوقفه میبارید و صدای چکچک قطرهها روی شیشههای کارگاه نقاشی، سکوت سنگینی را که در اتاق حکمفرما بود، بیشتر میکرد. آدری روی چهارپایهاش نشسته بود، قلممو در دست، اما بوم سفید همچنان دستنخورده باقی مانده بود. ساعتها بود که به همان نقطه خیره شده بود، بیآنکه حتی خطی بکشد. آدری از کودکی با رنگها نفس میکشید. وقتی همه دخترهای همسنش درگیر بازی بودند، او گوشهای مینشست و با مداد رنگیهایش دنیایی را خلق میکرد که تنها خودش میتوانست ببیند. اما هیچوقت در این مسیر تنها نبود… چون لیا همیشه کنارش بود. لیا مثل شعلهای بود که هر جا میرفت، فضا را روشن میکرد. موهای قهوهای روشنش همیشه باز بود و وقتی میخندید، صدایش شبیه موسیقی میشد. او و آدری از بچگی بهترین دوست هم بودند. هر وقت آدری درونگرا و ساکت میشد، لیا او را به بیرون میکشید. «نمیذارم تو این کارگاه زندانی بشی، بیا بریم بیرون! دنیا قشنگتر از اونیه که فکر میکنی!» این جمله را لیا بارها به آدری گفته بود. حتی وقتی آدری اولین نمایشگاه نقاشیاش را برگزار کرد، لیا بیشتر از خودش هیجانزده بود. «میدونی چیه آدری؟ تو آیندهت از این کارگاه بزرگتره. قراره معروف شی، قراره همه عاشق نقاشیهات بشن. من اولین نفریام که میخرمشون!» آدری خندیده بود و جواب داده بود: «تو که هیچوقت پول نداری، چطور میخوای نقاشی بخری؟» «خب برای همین بهترین دوستم هستی! مجانی میگیریم دیگه!» آن روزها فکر میکردند هیچچیز نمیتواند آنها را از هم جدا کند. اما دنیا بیرحمتر از این حرفها بود.
شب حادثه هیچوقت از ذهن آدری پاک نشد. آنها بعد از مدتها به یک کنسرت کوچک در شهر رفته بودند. لیا اصرار کرده بود: «بیا بریم، آدری. تو که همیشه فقط کار میکنی. میخوام امشب با هم خوش بگذرونیم.» بعد از کنسرت، باران شدیدی شروع شد. لیا پشت فرمان بود و آدری کنار دستش نشسته بود. هر دو خسته اما خوشحال بودند. لیا مشغول حرف زدن بود، با همان شور همیشگیاش، و آدری گاهی سرش را به علامت تأیید تکان میداد. بعد… همهچیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. چراغهای ماشین کامیونی از روبهرو، جاده خیس، صدای ترمز شدید… و بعد سکوت. وقتی آدری چشم باز کرد، همهچیز بوی خون و باران میداد. شیشههای شکسته، صدای آژیر، و دستهای سرد لیا که دیگر هیچ حرکتی نداشت. آدری جیغ زد، اما هیچ صدایی از گلویش بیرون نیامد.
ماهها گذشت اما آدری دیگر همان آدم سابق نبود. کارگاهش تبدیل به قبرستانی از بومهای سفید شده بود. حتی رنگها هم انگار او را ترک کرده بودند. دیگر نمیتوانست نقاشی کند. شبها کابوس میدید؛ صدای جیغ خودش در گوشش میپیچید و تصویر چشمان بیجان لیا مقابلش بود. مردم میگفتند: «زمان همهچیز رو درست میکنه.» اما زمان برای آدری مثل زنجیر بود که هر روز محکمتر دور گردنش پیچیده میشد. دوستان مشترکشان به مرور کمرنگ شدند. هیچکس نمیتوانست درد او را بفهمد. یک روز در همان کارگاه تاریک، دفترچه طراحیاش را باز کرد و عکس قدیمیشان از لای برگهها افتاد. هر دو خندان، بیخبر از آینده. اشک از چشمانش جاری شد. با خودش زمزمه کرد: «لیا… بدون تو هیچچیز رنگی نیست.»
آن شب بود که تصمیم گرفت بیهدف از خانه بیرون برود. باران میبارید، مثل شبی که لیا را از دست داده بود. او قدم میزد، انگار دنبال چیزی میگشت که خودش هم نمیدانست چیست.
قسمت دوم: سایهای در باران صبح مثل هر روز خاکستری بود. آدری کنار پنجره کارگاه ایستاده بود و به آسمانی نگاه میکرد که انگار قصد آفتابی شدن نداشت. قطرههای باران آرام و پیوسته روی شیشه میلغزیدند. بوی رنگ خشکشده و گردوغبار، فضای خفهکنندهای ساخته بود. احساس میکرد هر گوشه از این اتاق یادآور لیاست؛ هر رنگ، هر قلممو و هر بوم سفید. لباس مشکی سادهای پوشید و شالی خاکستری روی شانههایش انداخت. مقصدش معلوم بود: قبرستان. ماهها بود که هر هفته خودش را به آنجا میرساند، اما هیچوقت راحتتر نشده بود. هر بار که میرفت، انگار دوباره از نو زخم میخورد.
راه طولانی و بارانی تا قبرستان را با پای پیاده رفت. خیابانها شلوغ نبودند، مردم عجله داشتند به مقصد برسند و از زیر باران فرار کنند. اما او آهسته قدم برمیداشت، مثل کسی که عجلهای برای رسیدن به هیچچیز ندارد. وقتی به در بزرگ و آهنی قبرستان رسید، نفس عمیقی کشید و وارد شد. فضای سرد و مرطوب اطراف، قلبش را فشرد. باران ریزتر شده بود، اما بوی خاک نمخورده همه جا پیچیده بود. مسیر سنگفرششده را دنبال کرد تا به قطعهای رسید که برایش مثل خانه شده بود. لیا… اسمش روی سنگ مرمر حک شده بود. عکسش کنار نامش لبخند میزد، همان لبخندی که هنوز در ذهن آدری زنده بود. «سلام لیا…»
صدایش در هوای مرطوب گم شد. دستش را روی سنگ سرد کشید و اشک بیاختیار از چشمانش سرازیر شد. کنارش نشست و با صدایی آرام ادامه داد: «امروز همون شال خاکستری رو پوشیدم که تو همیشه مسخرهاش میکردی. میگفتی رنگ مردهس… ولی خب، الان همه رنگا مردهن، لیا.» باد ملایمی وزید و قطرههای باران روی موهایش چکید. آدری دفترچه طراحی کوچکی را از کیفش بیرون آورد. روی جلدش خط و خش افتاده بود، اما این تنها چیزی بود که همیشه با خودش حمل میکرد. دفترچه را باز کرد و طرح نیمهتمامی از لیا را نشان داد. چهرهای که هرگز نتوانسته بود کاملش کند. «هنوزم نمیتونم تمومش کنم… چون وقتی به چشمات میرسم، دستم میلرزه. انگار یه چیزی کم شده. شاید خودت کم شدی.»
صدای نفسگیرش شکست و به گریه افتاد. میان هقهق گفت: «تو که میگفتی بدون من هیچ جا نمیری… چرا رفتی لیا؟ چرا منو تنها گذاشتی؟» به سنگ قبر تکیه داد و برای مدتی طولانی فقط اشک ریخت. صدای باران روی شاخههای درختان و بوی خاک مرطوب، همراهش بود. آنقدر غرق در درد خودش بود که متوجه نشد کسی در همان مسیر سنگفرششده آرام قدم برمیدارد. رهگذر مردی بود بلندقد، با کت بلند مشکی که زیر باران خیس شده بود. موهای تیرهاش کمی روی پیشانیاش ریخته بود و شانههای پهنش در میان مه و باران برجستهتر به نظر میرسید. نگاهش سرد و نافذ بود، اما بیآنکه مکث کند، از مقابل قطعه گذشت. تنها صدای برخورد پاشنههای کفشش با سنگفرش بود که برای لحظهای آدری را به خود آورد. سرش را بلند کرد و نیمنگاهی به او انداخت. مردی ناشناس، آرام و بیصدا، انگار از جهانی دیگر آمده بود. اما چیزی در نگاه کوتاهی که از کنار هم رد شدند، باعث شد برای لحظهای قلب آدری تندتر بزند. نه از عشق، بلکه از حسی عجیب؛ مثل دیدن سایهای که قرار بود در آینده مسیرش را عوض کند.
مرد، بیآنکه حتی سرش را برگرداند، در مه باران گم شد. آدری دوباره نگاهش را به سنگ قبر برگرداند و زمزمه کرد: «لیا… حتی وقتی مردمی میان و میرن، فقط تو رو میبینم. تو چرا نیستی؟» چند شاخه گل نرگس روی قبر گذاشت. گلهایی که لیا عاشقشان بود. آرام دستش را روی سنگ کشید و بلند شد. شانههایش از خستگی خمیده بود، اما سعی کرد صاف بایستد. باران همچنان میبارید و انگار میخواست رد اشکهایش را بشوید. وقتی از قبرستان بیرون میرفت، برای لحظهای به پشت سر نگاه کرد. مسیر خالی بود. مردی که چند دقیقه قبل از کنارش رد شده بود، دیگر نبود. فقط صدای باران بود که همچنان روی زمین میریخت…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پشمام خودت نوشته بودییی؟!؟!!!
خیلیی خوب بوددد
فرصت؟
خیلی قشنگ بود 💖
چپتر 3 کی میاد؟🌷💕
مرسییی🍓😗
به زودی میاد❤
یکم طول میکشه ناظرا ببینن🥲💔