
(برای خواندن پارت پنجم چون شخصی شده است وارد پروفایل من شوید، میتوانید آنجا مشاهده کنید) در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «مرور خاطرات احمقانهترین . . . جنایتیست كه آدم در حق خودش میکند»
داخل آب پریدم! لحظهای باد توی صورتم پیچید و صداش مثل یه زمزمهی هشداردهنده بود. بعد، اون لحظهی برخورد با آب... اولش یه شوک سرده که انگار تمام گرمای بدنت رو یهو میگیره حسی که آشناست با این حال فقط در ذهنم اتفاق افتاده، یه فشار قوی که تمام سلولهات رو در بر میگیره... دور از آشوب دنیایی که به آن کشیده شدم یا اتفاقاتی که بالای این سطح نمناک رخ میده. اینجا، فقط صدای عجیبی از حبابهای ریز اطراف گوشم میپیچه، یه جور وزوز آرام که انگار خودِ آب داره باهام حرف میزنه. بدنم توی آب شناوره، انگار که دیگه قانون جاذبهای وجود نداره. میتونم آروم بچرخم، دست و پاهام رو حرکت بدم و حس کنم که آب چطور به نرمی دورم میپیچه. یه حس صلح و آرامش عمیق، برخلاف هیجان اولیهی سقوط... حتی الان احساس میکنم سردردی که آن بالا داشتم کم شده، دیگر هیاهوی سابق را در خودش نداره. این یه دنیای دیگه است، ساکت، خنک و پر از رمز و راز که با استفاده از اینها باید آشوب آن بالا را ازبین ببرم. یه حس شبیه به غرق شدن، ولی نه به معنای واقعی کلمه، بلکه یه جور غرق شدن کامل در لحظه... اما این سرما، مانند موجی بود که مرا به سمت هدفی نامعلوم اما مشتاقانه میکشاند. با هر ضربه دست و پا، امواج ریز و درخشانی در اطرافم شکل میگرفت، انگار خودِ آب از این سفر پنهانی خبر داشت و در آن شریک بود. همانطور که با آرامش و دقت به سمت پایین حرکت میکردم، ناگهان چیزی در دوردست توجهام را جلب کرد. شیء براق! هرچه نزدیکتر میشدم، درخشندگی شیء بیشتر و واضحتر میشد. حالا دیگر میتوانستم شکل تقریبیاش را تشخیص دهم؛ چیزی صیقلی که نور را به شکلی بازتاب میداد. در دلِ این آب تیره... وقتی دستم به آن رسید، سرمای ان شیء، انگشتانم را در بر گرفت. حسی از جنس حقیقت و واقعیت، برخلاف توهماتی که قبلاً حس کرده بودم. این شیء، با تمام درخشندگیاش، با در دست گرفتن آن، حس پیروزی، وجودم را فرا گرفت. ناگهان احساس کردم چیزی به من نگاه میکند... انگار که از دلِ همین آب تیره، چشمانی قرمز مرا مینگریست. سرمای آب که در جانم میپیچید، با این نگاه خیره در هم آمیخت. سردردی عجیب دوباره شروع شد، همان نقطههای قرمز در جعبه... حسی که دارم، سنگینی خیره شدن نگاهی به سمت من است. شیء براق را محکم تر در دست گرفتم، احساس میکنم قراره شکار بشم. سردرد پیشرفت میکند و همزمان احساس میکنم که آن نگاه به من نزدیکتر میشود. چشمهایش را دیدم. دو گوی آتشین قرمز، که در تاریکی آب میدرخشیدند. این چشمها از خشم و تهدید میسوختند. با نزدیک شدن موجود، سردردی ناگهانی و شدید در پیشانیام شدت گرفت. دردی که تمام جمجمهام را دربرگرفته بود. انگار که همان چشمهای قرمز، با نگاهشان، مستقیماً به مرکز مغزم شل*یک میکردند. حالا کم کم آن تئوری غیر منطقیای که سرهم کردم واقعی میشود اما باز هم منطقی نیست. حبابهای ریز اطراف گوشم که تا پیش از این آزاردهنده اما قابل تحمل بودند، حالا با شدت سردرد، به وزوز گوشخراشی تبدیل شدند. سعی کردم شنا کنم، دور شوم، اما انگار نیرویی نامرئی، مرا در جای خود نگه داشته بود. سردرد بدتر و بدتر میشد، و با هر قدم نزدیکتر شدن آن موجود مرمری، درخشش چشمهایش شدیدتر و درد سرم عمیقتر میگشت. حس میکردم اگر این موجود بیشتر نزدیک شود، دیگر قادر به تحمل این فشارِ ذهنی و جسمی نخواهم بود. انقدر دست و پا زدم که بلاخره انگشتانم از این نیروی نامرئی فراتر رفتند و از سطح آب خارج شدند.
از زبان Entp (لحظه ای قبل، هنگام افتادن Intp به داخل آب): دیدم که intp از لبه سکو خودش را پایین انداخت، رو به estp گفتم: فکر کنم واقعاً دیوو*نست... Estp: صددرصد! تضمینی! در همون حین تیر istp از کنارم گذشت: حواست به مبارزهات باشه entp! -حواسم هست... پنجه بو*کس در دستانم سرد بود، اما خشم در سینهام حرارت میزد. هدف بعدی من، مجسمه مردی با ریش بلند بود که بر سکویی ایستاده و با نگاهی خیره، تماشاگر تمام صحنهی مبارزه بود. مشت سنگینم را به پایه مجسمه کوبیدم. صدای برخورد فلز با سنگ، در بین سالن طنین انداخت. سنگ شروع به ترک خوردن کرد، اما مجسمه سر جایش ایستاده بود که با تیری که از وسط مجسمه گذشت، مجسمه پودر شد. Istp: قابل نداشت. بعد سراغ مجسمه زنی رفتم که با دامنی، مشتهایم بر بدن سنگی او فرود میآمد. لکههایی از گرد و خاک و خراش روی سنگ ظاهر میشد، خو*نی که از چشمان زن میریخت شدت گرفت و در آخر با لبخندی که تاریکی به دل میاندازد ازبین رفت. دوباره همراه estp به سمت مجسمه ها هجوم بردیم. یکی بعد از دیگری، از بزرگ تا کوچک، Estp شمـ*شیر میکشید و من مشت میزدم، تعدادشان کم کم به شمار افتاده بود اما ناگهان جعبه به بیرون پرت شد! حسی سکوت قبل از آشوب را به آدم میداد، آشوبی در راه بود که حتی مجسمه های کوچک و بزرگ هم از حرکت می ایستادند. چه اتفاقی افتاده بود؟ سطح آب شروع به لرزش کرد، لرزید و لرزید! حباب هایی بر روی آب قل قل میکرد و صدایی گوش خراشی زیر لاله های گوشم طنین میانداخت. البته فقط زیر گوش من نبود، istp و estp هم همانطور بودند. لحظهای بعد دیدم انگشتانی سر از آب بیرون آوردند. نا خودآگاه از سر آگاهی زمزمه کردم: Intp... انگار که اولین بار بود به اسم در ذهنم صدایش میزدم، نه خانم دادستان یا فرشته نجات، نه دختر بچه یا یک شخص، چیزی را صدا میزدم که نامش است. Intp... دستش را نگاه کردم، معلوم است درحال تقلاء کردن است، برای نجات یافتن... ناخودآگاه پاهایم به سمتش دویدند، روی جعبه شناور روی آب پریدم و سپس روی سکو، دستش را گرفتم و کشیدم. نیرویی نامرئی نمیگذاشت من او را بیرون بکشم، نمیگذاشت به سمت خشکی راهنماییم کنم. کمی که دقت کردم دو نوری قرمز درون آب دیدم، دست دیگر intp بر روی دستم فرود آمد و سرش هم بیرون آورد: بیارم بیرون... دو دستی گرفتمش، کشیدم و کشیدم! بلاخره بیرون آمد. سرفه میکرد، مثل اینکه آب در گلویش رفته بود البته منطقی هست چون حدود ۱۵ دقیقهای هست که داخل آب است. آروم پشتش میزنم: حالت خوبه خانم دادستان؟ Intp: پشت سرتو بپا! پشت سرمو نگاه کردم، چشمانم از وحشت و ناباوری گرد شد. شاه؟ ملکه؟ هرکدام میخواد باشد ولی این یکی بزرگترین مجسمهای هست که توی اینجا دیدم. چشمان قرمزش... همان نور هایی که داخل آب نمایان بود. مجسمه دستش را بالا برد که خانم دادستان منو گرفت و همراه خودش به آن طرف پرت کرد. آن طرف سکو افتادیم، منو نجات داد...دوباره اما اینبار از دست این هیولا...!
از زبان intp: Entp رو گرفتم و همراه خودم به طرفی دیگر پرت کردم، آن طرف سکو افتادیم. سمت مجسمه را نگاه کردم، پرتاب دستش دیواری که آنجا بود را کاملا تخریب کرده بود. سعی کردم پشت دیواری که خرد شده بود را نگاه کنم اما فقط سیمان های سخت و محکم را میدیدم. سردرد تجدید شد و دستم را تکیه گاه روی زمین گذاشتم، بازوی دست دیگرم را entp گرفت: حالت خوبه؟ -اره...فک کنم مجسمه بزرگ قدمی برداشت که باعث شد تمام سالن بلرزد، رو به entp کردم: بزرگه و حرکتش کند... Entp: خبب؟ -خب داره؟ معما رو حل کردم، چیزی که لازم دارم انعکاسِ نوره! آینه شکسته که در دستم فشرده بودم که کمی هم کف دستم را زخ*می کرده بود را بالا گرفتم: فقط یه پژواک...یه صدا لازم دارم با محل مناسبی که باز تاب نور به آن دیوار بتابد. Entp: الان یعنی میخوای من تورو به اون مکان برسونم؟ - آره Entp: ولی از کجا میخوای بفهمی اون مکان کجاست؟ - شاخه درختی از ستون سوم سمت راست... Entp: هان؟ - ببین من وقتی روی سکو ایستاده بودم و جعبه افتاد انعکاس نور روی جعبه به چشمم خورد پس اگر از بالاتر نور رو بگیرم اون نقطه پایینی دیوار میافته اما چون جعبه نیست میتونم از اون شاخه استفاده کنم. Entp: من همراه istp و estp پشتیبانیت میکنم. -ممنون لبخند زدم که entp بازوی مرا رها کرد به سمت وسط سالن هجوم برد. درحالی که میدوید فریاد زد: istp ، estp باید خانم دادستان رو پشتیبانی کنید تا به ستون سوم برسه! لحظهای بعد مجسمه خواست به سوی من قدم بردارد که تیر istp و ضربه شمشیر estp آن را مهار کرد. سرم را نگه داشتم و از روی سکو بر روی یکی از تیکه های معلق روی آب پریدم و به همین ترتیب یکی یکی... وسطای راه بود که مجسمهای سد راهم شد. از شانسم تیکه معلقی که روی اون ایستاده بودم کوچک بود، خواستم ضربهای نثارش کنم که نزدیک بود تعادلم رو از دست بدهم و داخل آب بیوفتم. تعادلم رو دوباره به دست آوردم و این دفعه ضربه پایم را در صورتش کوبیدم که مجسمه پودر شد. نگاهم به سمت آنها افتاد، مجسمه بزرگ سعی میکرد به سمت من هجوم بیاورد اما آنها داشتند مبارزه میکردند.
نگاهم را سمت مسیر برمیگردانم، روی هرکدام از قطعه های معلق بر روی آب میپرم تا اینکه به ستون سوم سمت راست میرسم. پیچک محکمی که بر روی تنهی این ستون رشد کرده را میگریم و میکشم: محکمه... پیچک رو میگیرم و از اون آویزان میشوم، پاهایم را دور سکو حلقه میکنم و جاهایی از سکو که خرابی دارد یا تیکه شده است پاهایم را میگذارم. درسته احتمال ریزش سکو هست اما از قدیم گفتن: «اگر مردی پا در رکاب کن» منم باید ریسک کنم، شجاعت به خرج بدم که این شجاعت در برابر کاری که آنها با مجسمه بزرگ انجام میدهد هیچ است. به قسمت چهارم بالایی سکو رسیده بودم، فقط کافی بود دستم را دراز کنم و شاخه را بگیرم که لرزش دیگری بر سالن حاکم شد و باعث شد تا سردردم بروز پیدا کند. دستم از سمت شاخه بر روی سرم افتاد و آن را به محکم ترین حالت نگه داشت. اگر این سردرد آنقدر شدید شده پس این گواهی میدهد که آن موجود به من نزدیک تر شده و با توجه به لرزشی که احساس کردم اون باید یک قدم دیگر برداشته باشد. با سختی خودش که داشت دستم را دراز کردم، کمی دیگر... انگشتانم تنه درخت را حس میکند... بگیرش! بگیرش! دستم بر روی شاخه فرود آمد و توانستم تک دستی از شاخه آویزان شوم. دست دیگرم را به سمت درخت دراز کردم و ایندفعه دو دستی از درخت آویزان شدم. به سمت اواسط شاخه درخت حرکت کردم. دستم را حرکت دادم و رسیدم به همان قسمت شاخه که لحظاتی قبل بالای جعبه بود، جعبه که الان در آن طرف پرت شده بود. خودم را تاب دادم، مثل مرحله مقدماتی در دایرهی وسط زمین... 1 2 3 خودم را بالای شاخه انداختم و پاها و دست هایم را دور شاخه حلقه و محکم کردم. آینه را برداشتم و با نور منتهی شده از بالای سالن که مانند خورشید میتابید در یک خط قرار دادم. نور بازتاب شد اما طبق انتظارم بر روی زمین جلویی دیوار افتاد. خیلی بالاتر از آن بود که بتواند روی دیوار بیوفتد، حتی انقدر شیبش را به سمت آن چرخاندم که دیگر نور به آن نتابید. مجبور شدم آویزان شوم اما اگر از دستم آویزان شوم نمیتوانم آینه را تنظیم کنم. پس پاهایم را قلاب کردم و از شاخه درخت آویزان شدم، خو*ن در سرم جمع شد، دیگر سردرد سرم اهمیت نداشت یا اینکه پوست صورت و سرم بخاطر تجمع خو*ن کبـ*ود شده بود. فقط مهم است تا نور را به نقطه روی دیوار بتابانیم. دوباره همان کار ها... با نور منتهی شده از بالای سالن که مانند خورشید میتابید در یک خط قرار دادم، یکمی پایین تر از نقطه است... کمی پاهایم را شل کردم تا پایین تر بروم و بلاخره نور روی نقطه افتاد ولی...چرا باز نمیشه؟ صدا!
صدا! حالا چجوری صدا تولید کنم؟ هیچ ایدهای ندارم، هیچی نیست که ازش استفاده نکرده باشم...کلید! کلیدی که در سالن گروهبندی در اختیارم گذاشتهاند. کلید را که گردنم انداخته بودم بیرون آوردم: اما این چطور میتونه صدا تولید کنه؟ - آآآآ...آآآ با صدایم که از حلقه کلید گذشت پژواکی تولید شد که باعث میشد تا صدای پرندگانی که اول مرحله میآمد بلند شود. به کل یادم رفته بود که من همان موقع جواب پژواک رو پیدا کرده بودم فقط مونده بود چگونه پیدا کردن آن صدا... شاید حتی لازم نبود این مجسمه هارا ازبین ببریم تا پژواک تولید شود، کمی که داخل حلقه کلید دقت کردم پرز هایی رو دیدم که ممکنه دلیل ایجاد ارتعاشاتی باشد که پژواک صدای پرندگان را تولید میکند. به نقطه نگاه کردم...کمی دیوارش تکان خورده بود، کلید را جلوی دهانم گرفتم و شروع کردم به خواندن... -آآآآآ....آاآآآ.... در حین خواندن صدای پرندگان هم همراهی کردند و انعکاس نور را هم به نقطه تاباندم. دروازه باز شد: بچه ها برید! دروازه باز شد! همه به سمت دروازه هجوم بردند و وارد فضای تاریک پشت دروازه شدند، در همان لحظه پایم از بالای شاخه درخت رها شدن و بعد من خودم را در مشت گره خوردهی آن مجسمه بزرگ پیدا کردم! بقیه را می دیدم که کنار دروازه باز شده ایستادهاند. دروازه کم کم درحال بسته شدن بود و من هنوز در دستان آن مجسمه غولآسا مانده بودم، به کمرم فشار آورد. برای کسی که مصدوم نبود قابل تحمل بود ولی کمرم بخاطر فشار چکمهی آن سرباز در مرحله مقدماتی کبـ*ود شده بود و با فشار مجسمه در*دش تازه میشد. محکم تر و محکم تر مشتش را در هم میپیچید، دستانم را برای باز کردن مشتش اهرم کردم اما حتی فشار آن باعث شد دستی که بخاطر تکه های آینه زخـ*می شده بود باز شود و خو*ن از آن بریزد. با پایم به پایین دستش کوبیدم، با دست سالمم به بالای دستش ولی فایدهای نداشت. دروازه داشت بسته میشد و آنها نمی توانستند بدون من که لیدر گروه باشم از این مرحله بگذرند. باید چیکار کنم!؟
چیزی به پایین پای مجسمه ضربه زد. سعی کردم از پشت مشت گره خوردهاش پایین را نگاه کنم...Estp!؟ -داری چیکار میکنی؟ Istp: لیدر گروه رو نجات میدیم! تیر هایی از داخل تف*نگ Istp بازوی سنگی مجسمه را سوراخ کرد. لحظهای بعد حضور entp را بالای سرم احساس کردم، بر روی مشت گره خوردهی مجسمه ایستاده بود و خودش را برای مشت زدن به مجسمه آماده کرده بود. با پنجه بو*کس های فلزی اش سنگ هارا از مشت آن جدا میکرد، کم کم داشت دست آن را پودر میکرد. مجسمه همانقدر حواسش به istp و estp پرت شده بود که اصلا متوجه نشد entp درحال پودر کردن دست اوست. Entp به اندازهای دست آن را پودر کرده بود که میتوانستم از دستش بیرون بیایم، خودم را بیرون کشیدم و روی دستش ایستادم. به دروازه اشاره کردم: داره بسته میشه! باید خودمون رو برسونیم. Istp و estp برید سمت دروازه! آنها سریعآ به سمت دروازه رفتند و در این حین که آنها حرکت میکردند ما هم از روی دست آن موجود پایین پریدیم منتها وزن ما بر روی جسم معلق بر روی آب باعث شد آب رودخانه به مجسمه بپاشد و از حضور ما با خبر شود. سریعاً دویدیم تا جسم بزرگ یا دستانش به ما نرسند، istp و estp و entp به دروازه رسیدند و لحظه ای قبل از بسته شدن در خودم را از قسمت باقی مانده پایین در به آن طرف رساندم. برخورد محکم مجسمه به دیوار دروازه باعث صدای مهلکی شد که کمی از خورده سنگ های آن راهروی تاریک بر روی سرمان ریخت. سمت دیگر راهروی کوچک جای کلیدی وجود داشت: الان این کلید لازمه کلید را از گردنم درآوردم و داخل جای قفل چرخانم که در باز شد و به سالنی دایره شکل رسیدیم. اما مثل اینکه فقط ما بودیم که زودتر از بقیه مرحله اول را گذرانده بودیم، هرکدام سمتی رفتیم و به دیوار تکیه دادیم و منتظر رسیدن گروه های دیگر برای شروع مرحله جدید شدیم. اما هنوز باورم نمی شود که زنده از آنجا خارج شدم یا اینکه هنوز به خاطر ندارم که چطور سردردم از بین رفت یا اینکه برای چه آن مجسمه دلیل بروز سردرد من بود فقط با این حال میدانم این زمین بازی برای من یک دژاوو بود. چیزی که قبلاً هم آن را دیده بودم، چیزی که به آن «خطای مغزی» گفته می شد در این لحظه مکانی بود که در آن به بازی پرداخته بودم. شاید هم فقط به اسم یک بازی است، اینجا جایی هست که ما برای زندگیمان میجنگیم، جایی که نباید بمیر*یم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام تستت عالی بود لایک کردم کامنت گذاشتم فالوت کردم فالوم کن 💖✨💜