
با سلام ، ممنون که با امیلیا همراهین💞 امیلیا سال پنجمه در گروه اسلایترین قرار داره .
"از چاه به چاله" ۷ سپتامبر – عصر، دستشویی متروکهی طبقه دوم در رو بستم. صدای بستهشدنش مثل نجات از غرقشدن بود. کلاریسا درست پشت سرم بود. داشت میاومد. هنوز میتونستم صدای خندهی کشدارش رو بشنوم. برگشتم و فهمیدم کجا هستم. اوه نه! دستشویی میرتل. و همون لحظه، مثل همیشه، صدای نالهای از بالای کابینها اومد: – «آآآه... بالاخره یکی اومد... فکر کردم دیگه هیچوقت کسی نمیاد… همه همیشه اینجا رو دور میزنن... انگار من یه نفرینم! ولی میدونی چیه؟ شاید واقعاً هستم! شاید باعث میشم آینهها تار شن، آبسردکن کار نکنه… یا شاید فقط باعث میشم همه احساس گناه کنن…» سرم رو به آرومی کوبیدم به لبهی سینک. اما اون ادامه داد: – «میخوای بدونی چطوری مردم؟ البته که نمیخوای. هیچکس نمیخواد! ولی بازم میگم… چون منو کسی نمیشنوه. یه مار عظیمالجثه… چشمهای زهرآلود… تالار اسرار… بوم! افتادم! مُردم! فکر میکنی مرگ ترسناکه؟ نه، ترسناک اینه که بعدش هم هیچکس هنوز نمیخواد باهات حرف بزنه…!» لبهامو فشردم. ولی نه... هنوز تموم نشده بود: – «حتی پروفسور بنز هم منو نادیده میگیره… میفهمی؟ یه شبح، شبحِ تاریخ هاگوارتز، حتی اونم منو تحویل نمیگیره! هیچکس بهم توجه نمیکنه... تا وقتی مجبور شن بیان اینجا، مثل تو… وایسا… تو کی هستی؟ سال چندمی؟ نکنه اون دختری هستی که همه فکر میکنن منزویه؟» نفس عمیق. – «میشه فقط دو دقیقه ساکت باشی؟» سکوت. بعد جیغ. – «تو هم مثل بقیهای!! من فقط خواستم حرف بزنم! فقط خواستم کسی… گوش بده…» آینه ترک برداشت. من زمزمه کردم: – «خوبه… خیلی هم خوب. از وراجیِ کلاریسا فرار کردم، افتادم وسط اجراهای نمایشیِ میرتل. عالی شد.» نشستم روی کف سرد و سعی کردم صدای گریه رو نشنوم. میدونستم فایدهای نداره. هاگوارتز جای خلوت نداره حتی تو دستشویی هاش. مگر اینکه بری به جنگل ممنوعه — یا بم*یرى. امیلیا 🖋️
"سه دقیقه" صدای میرتل با شوقی هیستریک تو فضا پیچید. از همون لحظه که امیلیا گفت «باشه، گوش میدم»، انگار قفل چند دهه باز شده بود. – «خب، خب، گوش کن... میدونی، من اصلاً نمیخواستم اون روز برم کتابخونه، ولی مجبور شدم چون اون دختره – سیلیا پِرِت – گفته بود که یادداشتهام غلطه... و بعدش رفتم دستشویی... و اون مار لعنتی... و بعد همهش تموم شد! تموم شد!» امیلیا ساکت نگاه میکرد. انگشتش به ساعت جیبیاش تکیه داشت. عقربه ثانیهشمار با نظم میچرخید. میرتل ادامه داد: – «ولی خب، واقعاً تقصیر من بود؟ آخه چرا همه تقصیر رو میندازن گردن من؟ به نظرت... اگه اون روز نمیرفتم اونجا... اگه به حرف بقیه توجه نمیکردم... شاید هنوز زنده بودم؟ تو چی فکر میکنی؟» امیلیا آهی کشید. نیمنگاهی به سقف انداخت. – «فکر میکنم... نمیشه چیزی رو که تموم شده، بالا پایین کرد. فقط میشه تمومش کرد.» میرتل ساکت شد. به ندرت چنین لحظههایی برایش اتفاق میافتاد. بعد با صدایی آهستهتر گفت: – «ولی اگه یکی بهم میگفت دوستم داره… شاید همهچی فرق میکرد.» امیلیا، هنوز همونطور نشسته، با لحن خشکتری گفت: – «آره خب، همه میخوان کسی بهشون بگه که خاصن. ولی تو باید اول از همه، خودت اینو باور کنی، نه از بقیه التماس کنی.» میرتل ساکت موند. و درست تو همین لحظه، صدای آرومی از باز شدن در دستشویی اومد. نه بلند، نه عجول — درست مثل کسی که قرار نیست دیده بشه. پشت امیلیا، کسی ایستاده بود. ردای مشکی اسلیترین، کفشهای بیصدا، و نگاهی آرام اما جستوجوگر. ریگولوس آرکتروس بلک. او هیچ چیزی نگفت. فقط ایستاد، به دختر موتیرهای نگاه کرد که وسط دستشویی خالی، با یه شبح گریهنکن سکوت کرده بود… و حتی جواب هم میداد. در ذهنش، جملهای گذشت: > یا این دختر زیادی صبوره، یا واقعاً تنهاست... یا شاید دیوونهست. پوزخند کمرنگی نشست گوشهی لبش، و همونطور بیصدا به تماشای صحنه ادامه داد.
امیلیا، با بیحوصلهگی خاص خودش، گفت: – «خب… سه دقیقهت تموم شد. من رفتم.» صداش خشک بود، اما خسته نه. یه جور خاصی بود، انگار برای حرف نزدن با دیگران نیازی به دشمنی نداشت — فقط ترجیح میداد سکوت رو انتخاب کنه. چرخید. به سمت در رفت. نه کنجکاویای تو چهرهاش بود، نه انتظار نگاه یا تایید. نگاهش حتی از نیمتنهی سیاهرنگ کسی که تازه وارد شده بود هم عبور نکرد. انگار اصلاً وجود نداشت. ریگولوس آرکتروس بلک، به قاب در تکیه داده بود. بیحرکت. بیصدا. امیلیا، همونطور بیتوجه، از کنارش رد شد. نه نگاهی، نه مکثی، نه پرسشی تو چشمهاش. فقط رد شد. و همین بیتفاوتی، دقیقاً همون چیزی بود که باعث شد ریگولوس برای لحظهای… نگاهش رو ازش برنداره. شاید بیشتر از تمام کسانی که برای حرف زدن با او سر و دست میشکستن، همین دختر مرموز، که حتی نمیخواست دیده بشه، بیشتر از همه نظرش رو جلب کرد. پوزخند محوی زد. > «جالبه…» و بعد همونطور که اومده بود، بیصدا برگشت. دستشویی خالی موند — با یه شبح غرغرو، یه آینه ترکخورده، و هوایی که هنوز بوی اندکی راز داشت.
"سکوتی میان بخار و نقره" بخار بنفشرنگی توی هوا پیچیده بود. بوی تلخ ریشههای خشکشده و پودر دانههای شکرپوش توی هوا معلق بود. صدای تقتقِ کاردهای سنگی، صدای قلقل ملایم پاتیلها، و صدای اسلاگهورن — همیشه گرم، همیشه بلندتر از بقیه. – «بسیار خب، عزیزان من! امروز میخوایم سراغ یه معجون نسبتاً پیشرفته بریم – Elixir of Euphoria!» امیلیا، مثل همیشه، پشت میز دوم از سمت چپ نشسته بود. موهاشو باز گذاشته بود و آستین ردای سبزشو کمی بالا زده بود. نه زیاد جدی، نه نمایشی. فقط دقیق. اسلاگهورن بین میزها میچرخید و با چشمهای درشتش نگاه میکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)