
جیمز پاتر، سیریوس بلک ، لیلی ایوانز ،اسنیپ و لوپین سال هفتم هستند. امیلیا و ریگولوس بلک سال پنجمن.
«صدای آرامی که فراموش نمیشه» کلاس معجونسازی، نیمهی اول سپتامبر، سال پنجم هاگوارتز هوای کلاس نیمهتاریک بود. رایحهی غلیظ برگهای خشک شدهی فلوبهوِرت با بوی فلز داغ و بخارهای سبز و طلایی ترکیب شده بود. امیلیا پاتیلش را با دقت میزد، بدون اینکه سرش را بالا بگیرد. اسلاگهورن، با لبخند دائمیاش، جلوی میز او ایستاد. – «دوشیزه لسترنج، بوی معجونت از این فاصله هم میگه که داری درست پیش میری. مثل همیشه... دقیق.» امیلیا فقط کمی سر تکان داد. – «مرسی، پرفسور.» – «شاید علاقه داشته باشی به باشگاهم سری بزنی، این جمعه—» – «نه، ممنون.» اسلاگهورن اندکی مکث کرد. لبخندش فقط کمی کمرنگ شد، ولی بعد با همان لحن گرمش ادامه داد: – «خب... در هر صورت همیشه خوشحال میشم اگر نظرت عوض شد.» و درست همان لحظه که اسلاگهورن دور شد، صدای نیمهبلندی از ردیف دوم بلند شد. پسری با موهای قهوهای شلوغ، چشمهای خاکستریِ درخشان اما مغرور، با لبخند نیمهتمسخرآمیزی گفت: – «استاد، گمونم زبان نداره یا واقعاً حنجرهاش مشکل داره. من که اصلاً صداش رو نمیشنوم... چرا بیشتر از این زور میزنید؟» چند نفر آهسته خندیدند. ریگولوس که کنار آن پسر نشسته بود، بدون اینکه به دوستش نگاه کند، فقط نگاهش را به میز جلویی دوخت. امیلیا سرش را از پاتیل بلند نکرد. اما صدایش آرام، شمرده و برنده به هوا خراش انداخت: – «شاید اونی که نمیشنوه باید گوشهاش رو چک کنه. گاهی مشکل از حنجره نیست، از فهمه.» کلاس ناگهان ساکت شد. صدای قلقل معجونها مثل پسزمینهی تئاتری تاریک در فضا پیچید. پسر لبخندش ماسید. ریگولوس سرش را اندکی خم کرد و نیمنگاهی به دختر جلوییاش انداخت. موهایش کمی موج داشت، کمی آشفته. اما صدایش... صدایش چیزی بین سردی و آتش بود. – «کی بود...؟»
«نگاهی که نلغزید» بعد از کلاس معجونسازی سکوت راهروی زیرزمینی هاگوارتز فقط با صدای قدمهایی که روی سنگفرشها میخورد، میشکست. امیلیا، کتاب بستهشدهی معجونسازی را در آغوش داشت، و نگاهش روی زمین ثابت بود. نه برای اینکه چیزی را میجُست، نه... برای اینکه ذهنش مشغول بود، و صدای خودش در آن سکوت، بلند به نظر میرسید. حرف آن پسر، طعنهاش، خندههای کوتاه اطرافیان. و بعد، همان پاسخی که از دهانش در آمد، بیهوا، بیدروغ... و ناگهان سکوت کلاس. قدم زد. آرامتر از همیشه. دستش لبهی کتاب را لمس میکرد، مثل عادت همیشگیاش وقتی فکر میکرد. و در همان راهرو، در فاصلهای نه چندان دور، کسی ایستاده بود. پشت ستونی سنگی، تکیه داده به دیوار. نه کاملاً در تاریکی، نه بهوضوح در نور. چشمهایش، سرد و بیحرکت، اما دقیق. نگاهش لیز نمیخورد، نمیدوید. ثابت مانده بود — روی او. نه از سر دلسوزی، نه از تعجب. چیزی در آن نگاه بود که امیلیا هنوز متوجهاش نشده بود. اما حسش کرد. حسی شبیه لمس شدن بیتماس. برگشت؟ نه. فقط کمی شانهاش سفت شد، قدمهایش منظمتر. آن پسر نه حرف زد، نه پیش رفت. فقط ایستاده بود، گویی داشت در ذهنش چیزی را کنار هم میچید. نه یک حدس. نه یک قضاوت. بلکه توجهی بیدلیل... که داشت شکل میگرفت. و لحظهای بعد، وقتی امیلیا پیچید و از راهرو بیرون رفت، نگاه پسر هنوز همانجا مانده بود.
«نامهای از خانه» هوا رو به تاریکی میرفت و سایههای خوابگاه اسلیترین آرام آرام به گوشههای سالن میخزیدند. امیلـیا روی تخت کوچکش نشسته بود، چشمهایش به پنجره دوخته شده بود، جایی که باد پاییزی برگهای خشک را به رقص درمیآورد. صدای خشخش ورقهای کاغذ ناگهانی سکوت را شکست. کنار پای تخت، پاکتی با مهر برجستهی مار و گل لسترنج ظاهر شد. نامه سخنگو بود، و صدای سرد و محکم مادرش از داخل پاکت بیرون آمد: > «امیلیا آدلی لسترنج، هشت روز از شروع سال تحصیلی میگذرد. تو همچنان پاسخی به نامههایم ندادهای و این برای خانوادهی لسترنج قابل قبول نیست. گزارشهای مدرسه حاکی از ضعف در درسها، بهخصوص معجونسازی است. همچنین رعایت رژیم غذایی طبق دستور خانهی ما زیر سوال است. تو نمایندهی این خاندان هستی، نه یک دانشآموز معمولی. هر حرکت تو به دقت زیر نظر است. این نامه آخرین هشدار است. انتظار دارم ظرف سه روز گزارشی کامل از روابط اجتماعیات، نمرات و رفتار در مدرسه دریافت کنم. عدم همکاری باعث خواهد شد مسئولیت بیشتری متوجه تو و خانوادهات شود. با احترام، مادر.»
امیلیا نامه را بست و در حالی که دستانش میلرزید، به دیوار خیره شد. فشار سنگینِ انتظار و مسئولیت روی شانههایش سنگینی میکرد. اما صدای مادر فقط یک فرمان نبود، یک زنگ هشدار بود برای دختری که دنبال راه خودش بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدددد
حتما، پارت بعد آماده است بستگی داره به مدت زمان انتشارش .
عالیه باز هم بزار لطفا
مرسی 💫
حتما