
قسمت نهم فصل دوم...
از ایستادگی در برابر او ترس داشت؛ با وجود آنکه او همیشه خودش را شجاع خطاب می کرد. این احساس ضعف باعث انزجارش از روحیه ضعیف خودش می شد. آرزو می کرد که ای کاش کمی قوی تر می بود و چنین در زیر بار خفت نمی رفت. کلافه برای دور کردن این افکار از ذهن آشفته اش دستی به صورتش کشید. لب پائینش را برای مانع از جاری شدن اشک هایش شود گاز گرفت. به انعکاس خود درون آینه ایستاده در رو به روی تخت چشم دوخت. نگاهی اجمالی به سر تا پای خود انداخت. ضعف از چهره اش می بارید. زیر چشمانش مقداری سیاه شده بود. برای چک بیشتر سیاهی کمی پوست زیر چشمش را کش داد و سپس رها کرد. برای رها کردن خود از فکر کردن به احتمالات امشب لپ تابش را زیر تخت خارج کرد و بر روی تخت قرار داد. پس از روشن شدن خود را مشغول نوشتن رمان جدیدش کرد. اما دلش با ذهنش همکاری نمی کرد و علاقه ای درونش برای نوشتن جوانه نمی زد. کلافه لپ تاب را خاموش کرد و پس از بستن صفحه، آن را کنار خود قرار داد.
زمان برای او سرعت گرفت و کم کم به زمان مقرر شده نزدیک شد. با اکراه درحالی که آن لباس را تن کرده بود، پشت میز آرایشی مشغول بود. با برس رژگونه بر روی گونه هایش تا امتداد گوشش می کشید. پس از اتمام آرایشش به آرامی برس را بر روی میز قرار داد و نگاهی به چهره بی حالش انداخت. از این عمل انزجار داشت؛ از رفتن؛ از تسلیم شدن. به آرامی بلند شد و کیف دستی مشکی ای که بر روی ان نگین کاری شده بود و از برند گوچی بود برداشت. تنها تلفن همراه و اسپری فلفلی همیشه همراهش را درون آن قرار داد و بر روی شانه اش امداخت. هنگام خروج از اتاق چراغ آن را خاموش کرد. یکی یکی چراغ ها را پشت سرش تا هنگام خروج از خانه خاموش کرد. بعد از قفل کردن در کلید را زیر گلدانی قرار داد. جلوی در حیاط درون کوچه منتظر آمدن او ایستاد. ثانیه ها و دقایق یکی پس از دیگری می گذشتند. ۳ دقیقه، ۵ دقیقه و در نهایت ۱۵ دقیقه. صدای غرش موتوری از سمت چپ او می آمد که درحال نزدیک شدن بود. کم کم بعد از چند ثانیه پیکر موتوری که به سرعت درحال آمدن بود در چشمش نمایان شد. با نزدیک شدن موتور سرعت آن کم و کمتر شد تا آنکه جلوی او توقف کرد. این بار مرد با یک دست کت و شلوار مشکی درحالی که کلاه کاسکت پوشیده بود آمده بود. بوی عطرش در زیر بینی او پیچید. بوی تلخ آن ترکیبی از خاک نم دارِ خنک بود.
مرد شیشه کلاه را بالا داد و با آن چشمانش به او چشم دوخت. ابتدا از سر تا پای او را در آن لباس و آرایش ملایمی که داشت بررسی کرد. با دست به صندلی عقب موتور به نشانه سوار شدن ضربه زد. نگاهش را از مرد به صندلی عقب انداخت. یک کلاه کاسکت دیگر با قلاب به موتور بسته شده بود. مرد در همان حال که نشسته بود بدنش را به عقب چرخاند و پس از باز کردن قلاب کلاه را به سمت او گرفت. پس از آنکه کلاه را از دست او گرفت مرد قلاب را به بغل موتور وصل کرد. کلاه را به آرامی سر کرد و گیره آن را بست. پس از قرار دادن دستانش بر روی شانه مرد و پاهایش بر روی جاپایی موتور قرار داد و خود را بالا کشید و به آرامی سوار شد. موتور تکانه ریزی خورد اما همچنان تحت کنترل مرد بود. _محکم بچسب منو رز کوچک من. ابتدا از انداختن دستانش به دور کمر او خودداری کرد؛ اما با گاز ریزی که هنگام حرکت خورد و باعث خوردن سرش به سر مرد شد، نظرش تغییر کرد. با اکراه دستانش را دور ک.م.ر او برد و او را گرفت. مرد موتور را حرکت داد. با سرعتی بالغ بر ۱۰۰ کیلومتر می رفت.
سرعت بالا باعث ترس او شد و دستانش را محکم تر کرد. قبل از رسیدن به مانعی مرد سرعت را تقریبا ناگهانی کم کرد و باعث شد با سر به پشت او برخورد کند و دستانش شل شوند. مرد پس از رد کردن مانع دوباره سرعت را بالا برد و اینبار دستانش محکم بر زیر سینه های او چسبیده شدند. مرد از ترس او، احساس رضایت درونش خروشید. عاشق اذیت کردن او و تماس دستان او بر روی بدنش بود. همچنان تمام مسیر را تا هنگام رسیدن به مکان معین شده با سرعت می رفت. در کمتر از ۲۰ دقیقه خود را همراه با او در بلندای تپه ای خارج از شهر دید. درختان دور تا دورشان را احاصه کرده بودند. موتور نرسیده به پرتگاهی توقف کرد. با ایستادن موتور در آن مکان دور از دسترس و غرق در تاریکی شب تعجب کرد. مقداری ترس در دلش جوشید. ذهنش پر از سوال بود. از جمله در این تاریکی قرار بود چه سرنوشتی پیدا کند؟ هدف واقعی مرد از آوردن او به اینجا چیست؟ آیا قرار است سرنوشتش در اینجا به مرگ یا چیزی بدتر ختم شود و اطلاع ندارد؟. مبهوت در سوالات فقط به تاریکی شب و قابی از نمای کلی به شهر و نورهای آن خیره شده بود. مرد به آرامی به او روی کرد و پس از بالا زدن شیشه کلاه به او امر کرد.
_پیاده شو. ناچار به آرامی پس از قرار دادن دستانش بر روی شانه های او برای داشتن نیروی محرک، پیاده شد. کلاه را به آرامی از روی سرش برداشت. مرد پس از او پیاده شد و کلاهش را در آورد. ماسک سیاه پارچه ای که پوشیده بود نمایان شد. کلاه را به آرامی از دست او گرفت و هردو کلاه را بر روی موتور قرار داد. به حال چهره متعجب و گیج دختر چشم دوخت. کنجکاوی را در چشمانش می توانست بخواند. همان گونه که خواسته بود ذهن او را مشغول کرده بود. نیشخندی از رضایت در زیر پارچه بر روی صورتش نشست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🎀🎀