
سلام به پارت اول خوش اومدید
همه یه رویایی دارن نه ؟ میگن رویا همون تصور افراد از آیندشونه بعضی وقتا قابل دسترس ولی بعضی مواقع دور و دست نیافتنی . ولی بعضی رویاها حرف هایی برای گفتن دارن ...
"جف با سر درد بدی بلند شده بود " مثل هر روز صبح ساعت ۶ باید برای مدرسه آماده میشد امسال سال یازدهم بود درسته ؟ هوا ی شهر این اواخر خیلی گرم شده بود و خوب چه سعادتی که امروز که ظاهرا گرم ترین روز ساله و اگر از خونه بری بیرون به دلیل اشعه یو وی ممکنه سرطان بگیری باید بری مدرسه .
خب امروز خیلی بهتر از چیزی بود که فکر میکردم !! چون توی اوججج گرما ی ساعت ۱۱ تا ۱ ظهر برق مدرسه قطع شد و کل ساعت ۳۰ نفر توی کلاس جمع شدیم تا ببینیم دبیر ریاضی چی قراره درس بده خب احتمال داره از خودتون بپرسین که واسه چی تو اوج تابستون باید برم مدرسه ؟؟
در واقع این یه کمی تقصیر خودمه ولی فقط یه کمی 😅🫠 راستش ... ماجرا از خیلی قبل تر شروع شد حدودا کلاس سوم چهارم دبستان (اون موقع تصور این که باید ۱۲ سال درس خونده باشی که دیگه نری مدرسه خیلی سخت بود ) حالا میخوام داستان بخش غم انگیز زندگیم رو شرح بدم : یه دختر ۱۰ ساله که دوست زیادی توی مدرسه نداشت نمرات خوبی نمیگرفت و عضو گروه بچه باحالای کلاس نبود. ببینید داستان این نبود که من بد یا کند ذهن یا خسته کننده باشم من باهوش بودم فقط دوست نداشتم درس بخونم و با بقیه جوش نمی خوردم ولی ظاهرا اینا دلایل کافی ای نبودن
من توی تنهایی خودم کارای هنری میکردم مکعب روبیک حل میکردم با خودم راحت بودم اما هر روز سخت تر شد یه روز بقل دستیم جلو خودم از معلم پرسید که منو سال بعد تجدید می کنن یا نه وخب معلم نیم نگاهی به من انداخت و گفت "بستگی داره " می دونی ... احساس مزخرفیه و زمانی که مادرم به مدرسه میومد تا با معلم صحبت بکنه ، همیشه ناراحت بر میگشت، شاید یه نیم نگاهی می کرد ولی چیز زیادی نمیگفت اما همین برای نابودیم کافی بود آروم آروم آدمای اطرافم شروع به ازبین بردن روان و روحیم کردن و افسردگی آروم و آروم نفوذ کرد . بدتر سکوت مادر ، سکوت بابا بود . ناامیدی نسبت به من ... و در آخر باورم شد که من چیزی جز یه احمق سر به هوا نیستم البته تا اون شب
یه خواب عجیبی دیدم داشتم می دویدم و یه صدایی توی سرم میگفت "بدو ، فرار کن " توی یه غار بودم . فضای غار عجیب بود . سنگ های نوک تیز با رنگ های مشکی ، بنفش و قرمز تیره داشت نمی فهمم ، چرا ترسیدم ؟از چی باید فرار کنم؟ تو کی هستی ؟ ادامه داد "فرار کن " به دویدن ادامه دادم لباسام پاره بودن یه جاهایی از بدنم هم زخمی شده بود ناگهان پام به یکی از سنگ های نوک تیز گیر کرد و زمین افتادم سرم ضربه بدی خورد و نتونستم تکون بخورم دیدم تار شد ولی لحظات آخر یه آدم، با ظاهری نا معلوم و شنل پاره و فانوس توی دست چپش و یه خنجر توی دست راستش بالای سرم وایستاده بود ولی این فقط شروعش بود ...
از خواب پریدم در حالی که خیس عرق بودم و کلافه فکر کنم خیلی خوابیدم ... ولی اگر میدونستم امروز چی در انتظارمه احتمالا دوباره به تخت برمیگشتم و برای یه مدت طولانی بخواب میرفتم...
خب ممنون که تا این جا خوندید امیدوارم لذت برده باشید منتظر پارت بعدی باشید ❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)