
سلام، شاید داستان اوایل یکم حوصله سر بر بنظر برسه ولی همیشه اینطوری نمی مونه ممنونم از کسایی که حوصله میکنن و وقتشون رو میزارن
"زیر باران دور از چشم ها " ۴ سپتامبر – ظهر، هوای بارانی هاگوارتز – حیاط پشتی نیمهمتروکه، پشت گلخانهی شماره ۳ بارون نرم میبارید. نه اونقدری که بخوام فرار کنم، نه اونقدری که بخوام زیرش بمونم. یهجوری از آسمون میریخت، انگار همهچیزو میشوره… ولی تا ته تمیز نمیکنه. امروز، کلاس دفاع دربرابر جادوی سیاه، بهطرز عجیبی کشدار بود. همه تو راهروها شلوغ کرده بودن. من، مثل همیشه، یه مسیر دیگه رو انتخاب کردم. پشت گلخونهی شماره ۳ یه راه باریک هست. کسی اونجا نمیره. نه چون ممنوعه، بلکه چون بیاستفادهست. دیوار سنگی داره، یه نیمکت ترکخورده، و بالاش پر از پیچک و خزهست. اما برای من، اونجا... امنترین گوشهی هاگوارتزه. ویولونم رو آورده بودم. نشستم. صدای بارون، آهسته روی برگها میریخت. یه نفس عمیق کشیدم. آرشه رو کشیدم. سکوت شکست. نه بلند، نه دراماتیک. صدای ویولونم مثل یه نجوا توی رگهای هوا پخش شد. قطعهای که زدم، اسم نداشت. مثل همیشه، فقط حسی بود که از درونم بیرون میریخت. ترکیبی از خستگی، امید، و یه جور دلتنگی که حتی نمیدونستم برای کیه. بارون هنوز میبارید. لباسهام نم شده بود. موهام چسبیده بود به پیشونیم. اما اهمیتی نداشت. برای اون چند دقیقه… من آزاد بودم. خودِ خودم. هیچکس اونجا نبود. یا شاید کسی بود… اما ساکتتر از من. امیلیا 🖋️
"نگاه هایی که حرف نمی زنند" ۴ سپتامبر – دقایقی بعد از نواختن، راهروی بین گلخونه و برج اسلیترین بارون هنوز میچکید. موهام کمی خیس شده بود، ولی هنوز آرامش اون قطعه توی تنم بود. داشتم از راه پشتی به سمت دالان جنوبی برمیگشتم که یه نفر با سرعت از پیچ راهرو رد شد... و مستقیم خورد به شونهم. ضربه محکم نبود، اما اونقدری بود که تعادلم رو از دست بدم. ویولون توی بغلم بود. محکمتر گرفتمش. – «هوه، حواست کجاست؟» صداش مغرور بود. همونطوری که انتظار داشتم. سر بلند کردم. جیمز پاتر. موهای شلختهاش خیس بود، اما عین همیشه لبخندش مثل کسی بود که فکر میکرد دنیا مال اون شده. نگاهم کرد. یه نگاه گذرا، از اونهایی که آدم رو نه میبینه، نه میفهمه... فقط قضاوت میکنه. ابروش بالا رفت. – «لسترنج، نه؟ عجیبه که موسیقی هم بلدید. فکر میکردم فقط با نفرین و طلسم سروکار دارید.» لبخند کوچیکی زدم. نه از خجالت. از بیعلاقگی. – «خوبه که تو فقط فکر میکنی.» رفتم. نه منتظر جواب موندم، نه برگشتم. نمیدونم چرا، ولی اون لحظه فهمیدم… بعضی آدمها، فقط بلدن صداشون رو بلند کنن. نه اینکه واقعاً چیزی برای گفتن داشته باشن. یا شاید هم من هنوز نمی فهمم که چه جوری باید دنیای اطرافم رو ببینم؟ امیلیا 🖋️
"نه دوست نه غریبه" ۵ سپتامبر – غروب، کتابخانهی اصلی هاگوارتز صدای ورقخوردن کتابها، همون آرامش عجیبی رو داشت که توی ذهنم دنبالش بودم. یه میز گوشه بود، کنار پنجره، نور چراغهای سحرآمیز روش زرد افتاده بود. همیشه اونجا مینشستم. امروز اما، یکی دیگه زودتر اونجا بود. سرش توی کتاب بود. موی مشکی، بلندتر از معمول، و شونههای افتاده. سوروس اسنیپ. بهسکوت نشستم روبهروش. بدون کلمه. بدون سؤال. فقط لحظهای سرش رو بلند کرد. یه نگاه. نه سنگین، نه تحقیرآمیز. فقط نگاهِ کسی که فهمید تو هم مثل اون، دنبال یه لحظه سکوت واقعی توی این دنیای پرادعا میگردی. بینمون چیزی رد و بدل نشد. فقط درک. بعد از مدتی، آروم کتابمو بستم. بلند شدم. قبل از رفتن، برای لحظهای مکث کردم. زمزمهطور گفتم: – «صدای ورقخوردن کتاب، از هر حرفی قشنگتره. موافقی؟» سوروس نگاهی انداخت، بیلبخند، ولی صادق. سرتکون داد. – «کاملاً.» رفتم. بدون هیچ توقعی. اما ته دلم، حس کردم شاید توی این قلعه، حداقل یه نفر هست که لازم نیست خودتو براش توضیح بدی. امیلیا 🖋️
۶سپتامبر – قبل از ناهار، راهروی پشت تالار اسلیترین – «...بعدش گفتم خب، معلومه که طلسم احتراقو اشتباه زدی، کی انقدر بیاستعداده؟ و وای امیلیا، استاد اسمیت یه لحظه نگاهش طوری بود که انگار خودش هم میخواست غیب شه! راستی اون جادوی روز گذشته رو یاد گرفتی؟ من که یه کم تمرین کردم ولی واقعاً، فکر میکنم استعداد توی معجونسازی بیشتر دارم، چون پدرم میگه...» کلاریسا حرف میزد. هنوز. من فقط راه میرفتم. سرم کمی پایین، انگشتهام به لبهی دفترچهام گیر کرده بودن. صدام درنمیاومد. اما توی سرم، صداش مثل زنگ ممتد میپیچید. همیشه همینطور بود. مهربون. پرحرف. همیشه یه چیزی برای گفتن داشت — مخصوصاً وقتی کسی نبود که بخواد گوش کنه. تا اینکه گفت: – «خانوادهم میگفتن دیشب پدرت رو توی جلسهی مرموز وزارت دیدن. لابد مهم بوده که خودش رفته، نه یکی از عموهات.» سرمو کمی چرخوندم. نگاهش نکردم، فقط گفتم: – «مهمه. همیشه هست.» لحظهای سکوت کرد. یه سکوت کوتاه و نادر از کلاریسا. منم داشتم فکر میکردم. نه به پدرم. نه به جلسه. به کلاریسا. و یه سوالی که نمیدونستم دوست دارم جوابش رو بدونم یا نه: > «اگه خانوادهت به لسترنجها نیاز نداشتن… هنوزم همینقدر باهام گرم میگرفتی؟» بعد لبخند زدم. نگاهی مصنوعی، کوتاه. – «راستی... اگه بخوای میتونی برای تمرین وردها با کسی دیگه تمرین کنی. فکر کنم بهتر باشه.» کلاریسا جا خورد، اما خندید. از اون خندههای کشدار که پشتش قضاوت قایمه. – «اوه… باشه. هر طور راحتی، عزیزم.» و رفت. و من، برای اولین بار، از اینکه تنها شدم، خوشحال بودم. امیلیا 🖋️
"بازش نکن" ۶ سپتامبر – بعد از ناهار، خوابگاه دختران اسلیترین پنجره رو باز کردم. نسیمی که از دریاچه میاومد، موهامو از کنار گوشم کنار زد. قدمهام سنگین بود. کلاس طلسمگذاری طولانی بود، حتی بیشتر از حرفای کلاریسا. اومدم کیفم رو بذارم که چشمم افتاد به یه تکه parchment تا شده، دقیق، ظریف، بوی پودر گل محمدی و دود بخور. همونطور که حدس میزدم: **مهر لسترنج روش بود.** نامه از مادرم. نخونده گذاشتمش روی بالش. فقط نگاهش کردم. ذهنم داشت خودش جوابهاشو حدس میزد: > «شش روز از مدرسهات گذشته، چطور بود؟ > دوستای جدیدی پیدا کردی؟ البته حتماً از لیستی که برات فرستادم… > و میدونی که باید دقت کنی، وزن یه دختر از خاندان لسترنج خیلی توی ظرافتش مهمه. > هیچکس یه لسترنج چاق یا با پوست لکدار یادش نمیمونه...» چشمهامو بستم. نمیخواستم بازش کنم. نه امروز. نه شاید هیچوقت. برای چند ثانیه فکر کردم نامه رو بندازم توی شومینه. بسوزه. ولی این فقط یه خیال بود. از اون خیالهایی که نمیتونی انجامش بدی. چون از توش یه نفسِ گناهآلود درمیاد که بعدش خودتو میخوری. گذاشتمش زیر بالش. با خودم گفتم: – «اگه نخونمش، شاید انگار اصلاً نیومده.» همین. و بعد، برای اولین بار، بدون ویولن، بدون دفترچه، فقط نشستم روی تخت. و سکوت کردم. امیلیا 🖋️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصتت ؟ 💖
وای جر😂😂
هنوز پارت 1 منتشر نشده یا رد شد؟
متاسفانه منتشر نشده🥲
وای..
امیدوارم زود منتشر شه :)