
سلام درحالی دارم این پارت رو میزارم که هموز پارت اول داستان منتشر نشده، اولین ددستانمه که دارم منتشرش میکنم امیدوارم خوب باشه و بازخورد های خوبی بگیره.
📖 پارت دوم: "روزی خستهکننده، مثل همیشه" ۲ سپتامبر – سال پنجم هاگوارتز، خوابگاه دختران – نزدیک پنجره شمالی روز اول گذشت. و مثل همیشه، خستهکننده بود. همه چیز طبق معمول بود: صداهای آشنا، چهرههای تکراری، معلمهایی که هنوز فکر میکنن ما هیچچیز بلد نیستیم. و اون جمعهای پر سر و صدا توی سالن غذاخوری که انگار تا ابد ادامه دارن. دلم برای سکوت قطار تنگ شده... برای لحظهای که تنها نشسته بودم، با صدای چرخهای فلز روی ریل و بخار محوی که روی شیشه مینشست. اینجا، شلوغی زودتر از بیداریم رسیده بود. حتی کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه هم کسلکننده بود. امیلیا 🖋️
۲ سپتامبر – سال پنجم هاگوارتز – خوابگاه دختران اسلیترین روزی خستهکننده، مثل همیشه. صبح زود با صدای خندهی بلند کلاریسا از خواب پریدم. اون هنوز همونجوریه. پرانرژی، پرحرف، و همیشه مشتاق توجه. امسال هم تصمیم گرفته با همه "دوست صمیمی" باشه. حتی با من. امروز سر میز صبحانه، اومد کنارم نشست، لبخندش مثل همیشه بزرگتر از حد معمول بود و صداش یه ذره بلندتر از حالت عادی. «امیلیا! عزیزم، تابستون چطور بود؟ هیچکس مثل تو نمیتونه برنزه شه بدون آفتاب!» خندید، یه قاشق عسل توی چای من ریخت، بعد گفت: «میدونی، من واقعاً فکر میکنم بچههای ساکت مثل تو خیلی عمیقان.» اونجور که حرف میزد، انگار داشت با یه بچه کوچولو یا موجود افسانهای حرف میزد، نه یه همکلاسی. لبخند زدم. از اون لبخندهایی که چیز خاصی نمیگن، فقط کمک میکنن فضا زودتر تموم شه. همیشه بودن آدمهایی که به اسم مهربونی، آدمو محاصره میکنن. کلاسها مثل قبل بودن. معجونسازی، گیاهشناسی، و اون بوی تلخ و تکراری راهروهای زیرزمین. هیچ چیز خاصی نبود. هیچ اتفاقی. حتی یه نگاه غیرمنتظره هم نه. و راستش، شاید بد هم نیست. بعضی وقتا، یکنواخت بودن... راحتتره. من، خودم، و دفترم. امیلیا 🖋️
ادامهی ۲ سپتامبر هاگوارتز – عصر، کتابخانه بعد از کلاس معجونسازی، رفتم کتابخونه. نه برای اینکه درس بخونم، فقط... برای اینکه یهجایی باشم که صداها خاموشترن. هاگوارتز جای شلوغیه، حتی برای اونایی که تنهان. میز همیشگیام ته کتابخونه هنوز خالی بود. پنجرهی بالاش کمی خاکی بود، ولی نور عصر به خوبی ازش رد میشد. دفترم رو باز کردم... هیچی ننوشتم. یهچیزی درمورد شروع سال تحصیلی هست که همیشه حس تکرار بهم میده. همون چهرهها، همون سوالا، همون مزاحمها. و همون سوال تکراری که آدمها میپرسن، فقط برای پر کردن سکوت: «تابستونت چطور بود؟» به جز کلاریسا، یه نفر دیگه هم امروز صدام زد: **مریتا نورث.** با اینکه با من حرف نمیزنه، ولی امروز ظهر توی تالار، وقتی داشتم رد میشدم، دستش رو بالا آورد و بهم سلام کرد. بدون دلیل. نه اینکه بد باشه، فقط... عجیب بود. آدما وقتی فکر میکنن تو تنها یا "متفاوتی"، سعی میکنن باهات مهربون باشن. ولی اون مهربونی یه بوی ترحم میده، نه احترام. من تنهام، ولی منزوی نیستم. این فرق داره. خلاصه که امروز، همون بود که انتظار داشتم. نه شگفتی، نه شروع تازه، نه کسی که نگاهم کنه و بفهمه شاید چیزی بیشتر از یه لسترنجِ ساکت پشت این صورت نشسته. ولی اشکال نداره. نه هر چیزی باید امروز اتفاق بیفته. گاهی اتفاقهای واقعی... آهسته میان. امیلیا 🖋️
۳ سپتامبر – هاگوارتز، راهروی منتهی به کتابخانه اسمش لوین بود. دانشآموز هافلپاف. چاق، کمی خمیده، همیشه تنها. امروز موقع رفتن به کتابخونه، دیدمش. یه کتاب از دستش افتاد و چندتا از بچههای ریونکلاو، با لبخندهایی که بیشتر شبیه نیش بودن، از کنارش رد شدن. خم شدم کتاب رو برداشتم، دستش دادم. چیزی نگفتم. اون هم نه، فقط لب زد: «ممنون.» ولی بعد چند ثانیه، صداش لرزید. «مردم فکر میکنن اگه باهات حرف نزنن، آسیبی نمیزنن.» برای یه لحظه سکوت شد. هیچکس اونجا نبود. فقط من و اون، و اون جملهای که مثل سنگ رو هوا موند. بهش نگاه کردم. گفتم: «گاهی حرف نزدن، سنگینتر از هر چیزیـه که ممکنه بگن.» یه لبخند محو زد. نه از اونهایی که تو صورت میمونه. فقط برای یه لحظه، تو چشمهاش نور اومد. بعدش سرشو پایین انداخت و رفت. شاید هیچوقت دیگه باهام حرف نزنه. شاید هم… اون یه جمله، برای هردومون کافی بود. امیلیا 🖋️
هاگوارتز – کتابخانه، عصر بعد از رفتن لوین، برگشتم به میز ته کتابخونه. همون میز همیشگی. دفترم هنوز باز بود. مداد سیاه بین انگشتهام مونده بود، ولی چیزی ننوشتم. برای چند لحظه، فقط خیره شدم به دیوار روبرو… و ذهنم برگشت. نه به امروز. به شبی تو عمارت لسترنج. 🔸 بارون میبارید. پنجرهها صدا میدادن. من وسط سالن نشسته بودم، با لباسی که مادرم گفته بود «برای دختری با اصالت لسترنج برازندهست». سفت بود. سنگین. مثل حرفهایی که پشت سرم زده میشد. پدرم، پشت میز، با صدایی سرد گفت: «سال پنجم، سال تعیینکنندهایـه، امیلیا. اگه قراره افتخار این خاندان باشی، باید دیده بشی.» مادرم چیزی نگفت. فقط چایی مینوشید. اما نگاهش... مثل شیشه یخزده بود. نه مهربون، نه خشمگین. فقط بیاحساس. انگار با چشمهاش داشت وزنم رو اندازه میگرفت، نه حالمو. من چیزی نگفتم. مثل همیشه. برای خانوادهم، "ساکت بودن" بهتر از "اشتباه حرف زدن" بود. 🔸 برگشتم به کتابخونه. نفس عمیقی کشیدم. مداد رو گذاشتم روی کاغذ و فقط نوشتم: «کاش ارزش آدم، توی سکوت اندازهگیری نمیشد.» امیلیا 🖋️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این داستان در دهه ی ۱۹۷۰ روایت میشه.
با سلام ،
فقط این فیک پارت اولش هنوز تو بررسیه اما مارت دوم و سومش منتشر شده🥲
فرصتت؟💖
ناظر آخر پستم..
دوست داشتم میتونستم غلطهای تایپی رو برات ویرایش کنم 😂💖
راستش پارت 3 هم تو لیستم بود ولی یهو غیب شد انگار؟ 🗿🤝
موفق باشییی♡♡
خیلی ممنونم🙏🏻 💞
این روزا ناظرهای مهربون کم پیدا میشه