
امیدوارم خوشتون بیاد
روی زمین غرق در خون افتاده بودم و نفس نفس می زدم پروفسور اسنیپ وردی خوند و تمام خون ها دوباره برگشت چشمامو توی درمانگاه باز کردم نصفه شب بود از جام پاشدم رفتم سمت کمد ناپدید شونده گنجشکی رو گذاشتم توش و در و بستم خوندم هارمونیا دکتر پاسوس وقتی در کمد رو باز کردم گنجشک مرده بود تو سالن اجتماعات گروه نشسته بودم داشت وقتش میشد تا سه ماه دیگه اون روز میرسه از زبان ملودی : احساس خفگی می کردم اون موجود داشت آزارم میداد کاش حداقل می تونستم بفهمم کیه دو ماه و نیم گذشته کابوس ها بدتر شدن هری با دامبلدور قرار بود به جایی برن ولی به هیچ کدوممون چیزی نگفت که چرا رفتم تو سرسرا پیش ژانیا نشستم ولی باهاش صحبت نکردم خب نمی تونستم سرمو گذاشتم رو میز و سعی کردم سر و صدای بچه ها رو نادیده بگیرم یک لحظه بلند کردم و سیاهپوش و دیدم گفت چای می خوری ؟ بعدم تو فنجونم چای ریخت دوباره جیغ زدم و یهو غیب شد همه داشتن نگام می کردن فنجون و نگاه کردم توش چای نبود زدم زیر گریه و رو زمین نشستم داشتم دیوونه می شدم هیچ کسو نداشتم فقط خودم بودم و خودم و بعضی وقتا هم یک مهمون ناخونده کل سرسرا چشمشونو به من دوخته بودن ولی برام مهم نبود تو وضعیتی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم اروم آروم از اونجا دور شدم شنیدم که می گفتن این دختره روانیه چشه رفتم تو خوابگاه نشستم رو تخت چشمامو بستم خیلی خسته بودم دوباره اومد تو خوابم ولی این دفعه از خواب نپریدم انقدر خسته بودم که توان باز کردن چشمامو نداشتم
تصویری خاکستری و تار دیدم یک چیزی حرکت می کرد به سمت چیز دیگه و صدای خنده گوشم و پر کرده بود یهو تصمیم به باز کردن چشمام گرفتم احساس می کردم خیلی وقته خوابم پانسی گفت به به بانوی خفته بعد چهار روز بلند شده معلما خیلی از دستت عصبانی ان گفتم چی ؟ چهار روز ؟ فک کنم خیلی خسته بودم دوش گرفتم و ردامو پوشیدم موهامو دم اسبی کردم و برگشتم که برم ولی دوباره جلوم سبز شد این دفعه می خواستم بزنم خفش کنم حتی احساس ترس هم نمی کردم ولی تا اومدم به سمتش هجوم بیارم غیبش زد پانسی داشت چپ چپ نگام می کرد گفتم آممم چیزه بعدا میبینمت و رفتم بیرون رو پله ها بودم ولی تا پامو می خواستم بزارم که برم طبقه ی بعد یهو زیر پام خالی شد پله ها تغییر جهت دادن!! چشمام گرد شده بود حتی فکرشم نمی کردم که اینطوری بمیرم یهو یکی دستمو گرفت و کشیدم بالا برگشتم نگاش کردم دیدم هریه گفت ببینم تو خوبی ؟ وایسا اصلا نترسیدی ؟ حتی جیغم نزدی برگشتم و ارتفاع و نگاه کردم گفتم حیف شد !! گفت چی ؟!! دیوونه نه تنها نمی مردی کتلت می شدی!! خندیدم و گفتم ممنون هری فعلا خداحافظ راهی کلاس پروفسور اسنیپ شدم ولی تا وارد شدم گفت بیرون گفتم چی ؟ چرا من که به موقع اومدم گفت بله به موقع اومدی البته اگه اون چهار روز و حساب نکنیم گفتم متاسفم پروفسور می تونم بشینم ؟ گفت این دفعه رو بشین خانم آلن اما دفعه ی بعد ..... بشین !!!! سریع نشستم پیش یکی که اصلا نمی شناختمش یهو خودشو چسبوند بهم و با یک لبخند مسخره گفت پروفسور اسنیپ واقعاً متفاوته میگم بنظرت نکنه تو دوران اونا پروفسورها اینطوری بودن ؟ گفتم من چه میدونم خب گفت راستی من لیلیا هستم گفتم منم ملودیم خوشب..... ولی تا اومدم جملمو تموم کنم اسنیپ پرید وسط حرفم و گفت چرا اینقدر حرف میزنید ؟ آلن بیا اینجا بشین!! و با دیدن جایی که بهش اشاره کرد حس کردم قلبم دیگه نمی تپه ولی آروم پاشدم و رفتم نشستم و تا جایی که می تونستم فاصله گرفتم دیگه نزدیک بود بیفتم برگشت نگام کرد و من دوباره
غرق چشمای خاکستریش شدم ولی سعی کردم به خودم بیام زیر لب گفتم لعنتی دوباره نه گفت الان میفتی بیا یکم اینور تر و دوباره سرشو برگردوند سمت کتابش من یکم رفتم اونور تر اما این اولین باری بود که طی این دو سال باهام حرف زده بود منو باش فقط گفت بیا یکم اینور تر سریع شوکه شدم بعد از کلاس اون روز رفتم حیاط و روی یکی از نیمکت هایی که توی دید نبود نشستم و شروع کردم به خوندن اسم کتاب غرور و تعصب بود خیلی متنش سنگین بود پس بیخیال شدم نزدیکی شب بود و داشتم میرفتم به اتاقم که دیدم یکی داره میاد سمتم و با ذوق گفت سلامم!! گفتم سلام شما ؟ گفت چه حافظه ی کوتاهی داری همین صبح توی کلاس آشنا شدیم گفت اسمم .... جملشو خودم کامل کردم لیلیا اسمت لیلیاست خودم می دونم گفت مثل اینکه حافظت اونقدرا هم کوتاه نیست شونه ای بالا انداختم که شاید گفت میای با من بریم یک جایی گفتم لیلیا الان خیلی دیر وقته نمیشه گفت لطفا لطفا من توی مدرسه تنهام لطفا باهام بیا یک جای جدید کشف کردم !! لیلیا خیلی ذوق داشت دلم نمیومد دلشو بشکنم و از یک جهتی هم مثل خودم بود منم تنها بودم پس گفتم اوفف باشه قبوله پس وایسا لباسمو عوض کنم گفت باشه من اینجا منتظر می مونم رفتم تو اتاق و یک هودی مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و کلاه هودیمو رو سرم انداختم رفتم بیرون گفت دنبالم بیا توی مسیر که میرفتیم احساس می کردم قبلاً اومدم آره درسته اومده برج نجوم ولی تا وارد شدیم دراکو اونجا بود و تو حال خودش بود که با اومدن ما از کنارمون رد شد و رفت منم با لیلیا رفتم بالا لیلیا دوید سمت نرده ها گفت نظرت چیه عالی نیست ؟ تو قبلا اومده بودی؟ من که داشتم به شبایی که با دراکو میومدم و اینجا بهم اعتراف کرد با صداش به خودم اومدم گفت ن..نه من قبلاً نیومدم !!
از زبان دراکو : پشت دیوار وایساده بودم و گوش میدادم حس می کردم که ملودی تو فکره از اخر هم گفت نه نیومده یک لحظه هر چی امید برای بعد از اون ماجرا داشتم پرید و نا امید برگشتم تو اتاقم از زبان ملودی : لیلیا همش حرف میزد و منم یکجا نشسته بودم صورتمو گذاشته بودم بین دستامو اخم کرده بودم چقدر حرف میزد !!! تقریبا می تونم بگم هیچ کدوم از حرفاشو نمی فهمیدم گفتم آخ دیدی چی شد من باید برم گفت چرا تازه داشتم گرم می شدم گفتم من فردا کلاس دارم خدافظ بعدم سریع پله ها رو دو تا دو تا اومدم پایین و رفتم تو اتاقم و نفسی کشیدم پانسی از خواب پرید و گفت چرا تا نصفه شب بیرونی ؟ دیوونم کردی گفتم دیوونه که بودی الکی تقصیر من ننداز بعدم رفتم بالاخره بخوابم صبح یادم اومد که امروز تعطیله چه بهانه ی مسخره ای براش اوردم پاشدم یک تی شرت و شلوار پوشیدم و رفتم سرسرا صبحانه بخورم که دوباره پرید پیشم و گفت حتما تعجب کردی که امروز تعطیله دیشب اومدم بهت بگم ولی رفتی بی حوصله گفتم وای اره چقدر من خنگم گفت بیخیال شب می خوام ببرمت یک جای دیگه سریع گفتم نه!!! من نمی تونم گفت بهانه قبول نمی کنم میای بعدم پاشد رفت و سرمو گذاشتم رو میز و با مشت اروم می کوبیدم رو میز پاشدم رفتم سمت میز گریفیندور رون گفت شنیدم امروز قرار نبود در بین ما باشی نشستم پیششون و گفتم متاسفانه اینطوری نشد هرماینی گفت لیلیا رو می شناسی ؟ گفتم نپرس داره دیوونم می کنه رسماً هری گفت اون همینه همش با چند نفر دوست میشه به بهانه ی تنهایی بعد میره سراغ بعدیا
گفتم ولش کن بزار دلش خوش باشه ولی حالا که فهمیدم حتما به روش میارم رون گفت آخه مشکل اینجاست که با تو خیلی صمیمی برخورد می کنه مثل بقیه نیست از کجا معلوم شاید واقعا می خواد باهات دوست بشه فک نمی کنم حتی وقتی حرفم میزنه در مورد خودش نمیگه اخه من از کجا بدونم دختر مو بلونده ریونکلا کیه سه تاشون برگشتن میز ریونکلا رو نگاه کردن فکر کنم حدود ده تاشون موهاشون بلوند بود هری گفت وای چقدر زیادن هرماینی گفت خب تو تحت فشار بزارش میدون و برای اون خالی نکن هی براش حرف بزن و گیجش کن این بهترین کاریه که می تونی بکنی اینطوری خودش می فهمه کارش اعصاب آدم و خورد می کنه فرد و جرج با هم گفتن بازم هوش سرشار گرنجر ما رو متحیر کرد هرماینی چشم غره ای رفت و رو به من گفت حالا کی می خواد دوباره باهاش بری بیرون ؟ گفتم امشب ، این انقدر بیکاره ؟ من مطمئنم لرد سیاهم فقط به فکر کشتن نیست هر از گاهی با یک نقشه و گردش با مارش خودشو سرگرم می کنه هری گفت احتمالاً وگرنه تا الان پیداش می شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و وارت بعددد
مرسی💖
حتما زود⚡🌪✨